رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مثال به ار در خم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مِثال بِه ار در خُم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ خطی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ اوبهی). رنگرزی کردن. (یادداشت مؤلف) : آفتابت طباخی می کند و ماهت صباغی می کند، این می پزد و آن می رزد تا کار تو ببرگ و مهیا باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 313). بدو داد جامه که ای رنگرز تو این را به رنگ رخ من برز. وطواط. سر انگشت می رزد بی بی بر من انگشت می گزد بی بی از پی یک نشان دوم جامه لاجوردی همی رزد بی بی. خاقانی. بر آنکس که جانش به آهن گزم بسی جامه ها در سکاهن رزم. نظامی (از آنندراج). فلکها که چون لاجوردی خزند همه جامۀ لاجوردی رزند. نظامی. به ار در خم می فروشد خزم چو می جامه ای را به خون می رزم. نظامی. هر نگاری که زر بود بدنش لاجوردی رزند پیرهنش. نظامی. چون مگس بر سیه سپید خزند هر دو را رنگ بر خلاف رزند. نظامی. جامه گه ازرق کنی گاهی سیاه جامه خود دانی تو مردم را مرز. اوحدی. - ازرق رز، کبودرنگ: پر ازمیوه و سایه ور چون رزند نه چون ما سیه کار و ازرق رزند. (بوستان). - رنگرز، صباغ. که رنگ کند. که رنگ کاری پیشه سازد. که صباغی حرفه کند: بدو داد جامه که ای رنگرز تو این را برنگ رخ من برز. وطواط. ، حنا بستن خصوصاً. و رجوع به رنگرز شود. (لغت محلی شوشتر) ، لکه کردن. (ناظم الاطباء)
رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ خطی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ اوبهی). رنگرزی کردن. (یادداشت مؤلف) : آفتابت طباخی می کند و ماهت صباغی می کند، این می پزد و آن می رزد تا کار تو ببرگ و مهیا باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 313). بدو داد جامه که ای رنگرز تو این را به رنگ رخ من برز. وطواط. سر انگشت می رزد بی بی بر من انگشت می گزد بی بی از پی یک نشان دوم جامه لاجوردی همی رزد بی بی. خاقانی. بر آنکس که جانش به آهن گزم بسی جامه ها در سکاهن رزم. نظامی (از آنندراج). فلکها که چون لاجوردی خزند همه جامۀ لاجوردی رزند. نظامی. به ار در خم می فروشد خزم چو می جامه ای را به خون می رزم. نظامی. هر نگاری که زر بود بدنش لاجوردی رزند پیرهنش. نظامی. چون مگس بر سیه سپید خزند هر دو را رنگ بر خلاف رزند. نظامی. جامه گه ازرق کنی گاهی سیاه جامه خود دانی تو مردم را مرز. اوحدی. - ازرق رز، کبودرنگ: پر ازمیوه و سایه ور چون رزند نه چون ما سیه کار و ازرق رزند. (بوستان). - رنگرز، صباغ. که رنگ کند. که رنگ کاری پیشه سازد. که صباغی حرفه کند: بدو داد جامه که ای رنگرز تو این را برنگ رخ من برز. وطواط. ، حنا بستن خصوصاً. و رجوع به رنگرز شود. (لغت محلی شوشتر) ، لکه کردن. (ناظم الاطباء)
انجام دادن، کردن پسوند متصل به واژه به معنای داشتن و مانند ان مثلاً کینه ورزیدن، عشق ورزیدن به کار بستن، کسب کردن، به دست آوردن پرداختن و مشغول شدن به کاری، به کار گرفتن، به کار بستن، برای مثال سخن های من چون شنودی بورز / مگر بازدانی زناارز ارز (فردوسی - ۶/۲۳۰)، کشت و زرع کردن کوشش کردن، سعی کردن
انجام دادن، کردن پسوند متصل به واژه به معنای داشتن و مانند ان مثلاً کینه ورزیدن، عشق ورزیدن به کار بستن، کسب کردن، به دست آوردن پرداختن و مشغول شدن به کاری، به کار گرفتن، به کار بستن، برای مِثال سخن های من چون شنودی بورز / مگر بازدانی زناارز ارز (فردوسی - ۶/۲۳۰)، کشت و زرع کردن کوشش کردن، سعی کردن
ارزش داشتن، قیمت داشتن، بها داشتن، برای مثال به نزد کهان و به نزد مهان / به آزار موری نیرزد جهان (فردوسی۲ - ۲۹۱)، دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی / زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی (سعدی۲ - ۶۷۹) برابر بودن بهای چیزی با پولی که در ازای آن داده می شود، سزاوار بودن، لایق بودن، شایستن
ارزش داشتن، قیمت داشتن، بها داشتن، برای مِثال به نزد کهان و به نزد مهان / به آزار موری نیرزد جهان (فردوسی۲ - ۲۹۱)، دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی / زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی (سعدی۲ - ۶۷۹) برابر بودن بهای چیزی با پولی که در ازای آن داده می شود، سزاوار بودن، لایق بودن، شایستن
با بلاهای عشق ورزش کن، خویشتن را بلند ارزش کن، (اوحدی)، اجراکردن تمرینهی بدنی بمنظور تکیمل قوای جسمی و روحی بطور مرتب. ورزید ورزد خواهد ورزید بورز ورزنده ورزا ورزیده (ورزش) کارکردن، پیاپی انجام دادن: بیا با مامورز این کینه زاری که حق صحبت دیرینه داری. (حافظ)، ممارست کردن، کوشیدن، حاصل کردن اندوختن، زراعت کردن
با بلاهای عشق ورزش کن، خویشتن را بلند ارزش کن، (اوحدی)، اجراکردن تمرینهی بدنی بمنظور تکیمل قوای جسمی و روحی بطور مرتب. ورزید ورزد خواهد ورزید بورز ورزنده ورزا ورزیده (ورزش) کارکردن، پیاپی انجام دادن: بیا با مامورز این کینه زاری که حق صحبت دیرینه داری. (حافظ)، ممارست کردن، کوشیدن، حاصل کردن اندوختن، زراعت کردن