رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مثال به ار در خم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
رنگ کردن جامه و پارچه، رنگ کردن، رنگرزی کردن، برای مِثال بِه ار در خُم می فروشی خزم / چو می جامه ای را به خون می رزم (نظامی۶ - ۱۱۶۶)، برآن کس که جانش به آهن گزم / بسی جامه ها در سکاهن رزم (نظامی۵ - ۷۹۶)
آنکه از چیزی برگردد و ترک آن را کند. (ناظم الاطباء). معرض. ترک کننده. (یادداشت مؤلف). - روگردان شدن از کاری یا چیزی، منصرف شدن از آن. ترک گفتن آن را. (از یادداشت بخط مؤلف). روی برگرداندن: بضرورت روگردان شده میل سمرقند نمود. (تذکرۀ دولتشاه ص 364). شوند لاله و گل چون چراغ روگردان ز من به گلشن ایام اگر نسیم شوم. سلیم (از آنندراج). - روگردان نبودن از کاری، اعراض نکردن از آن. ترک نگفتن آن را. امتناع و اباء نداشتن از آن: از یک لنگری پلو، از یک قرابه شراب رو گردان نیست. (از یادداشت بخطمؤلف). روگرداننده. نافرمان و سرکش و مخالف و یاغی. (ناظم الاطباء). روی گردان. و رجوع به روی گردان شود. ، در هندوستان قماشی را گویند که پشت و روی کسان داشته باشد و چون از طرفی مستعمل شود آن را باژگونه کرده از طرف دیگر بدوزند. (آنندراج)
آنکه از چیزی برگردد و ترک آن را کند. (ناظم الاطباء). معرض. ترک کننده. (یادداشت مؤلف). - روگردان شدن از کاری یا چیزی، منصرف شدن از آن. ترک گفتن آن را. (از یادداشت بخط مؤلف). روی برگرداندن: بضرورت روگردان شده میل سمرقند نمود. (تذکرۀ دولتشاه ص 364). شوند لاله و گل چون چراغ روگردان ز من به گلشن ایام اگر نسیم شوم. سلیم (از آنندراج). - روگردان نبودن از کاری، اعراض نکردن از آن. ترک نگفتن آن را. امتناع و اباء نداشتن از آن: از یک لنگری پلو، از یک قرابه شراب رو گردان نیست. (از یادداشت بخطمؤلف). روگرداننده. نافرمان و سرکش و مخالف و یاغی. (ناظم الاطباء). روی گردان. و رجوع به روی گردان شود. ، در هندوستان قماشی را گویند که پشت و روی کسان داشته باشد و چون از طرفی مستعمل شود آن را باژگونه کرده از طرف دیگر بدوزند. (آنندراج)
آفتاب گردان. (ناظم الاطباء). گیاهی که با آفتاب گردد. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). تنّوم. (مهذب الاسماء). تنوم که خوردن ثمر آن با سپندان و آب کشندۀ اقسام کرمهاست. (از منتهی الارب). گلی است که آنرا بهندی سورج مکهی گویند. (آنندراج) ، حرباء. (مهذب الاسماء). جنسی است از کرباسک. شقذان. (مهذب الاسماء). آفتاب پرست. (یادداشت مؤلف)
آفتاب گردان. (ناظم الاطباء). گیاهی که با آفتاب گردد. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). تَنّوم. (مهذب الاسماء). تنوم که خوردن ثمر آن با سپندان و آب کشندۀ اقسام کرمهاست. (از منتهی الارب). گلی است که آنرا بهندی سورج مکهی گویند. (آنندراج) ، حرباء. (مهذب الاسماء). جنسی است از کرباسک. شقذان. (مهذب الاسماء). آفتاب پرست. (یادداشت مؤلف)
در اصطلاح عامیانه در محاکم و مظالم، فروختن چیزی را که قبلاً فروخته یا هبه کرده یا وقف کرده بوده است. ملکی وقف یا موهوب یا متصالح یا فروخته به دیگری را دوباره فروختن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
در اصطلاح عامیانه در محاکم و مظالم، فروختن چیزی را که قبلاً فروخته یا هبه کرده یا وقف کرده بوده است. ملکی وقف یا موهوب یا متصالح یا فروخته به دیگری را دوباره فروختن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دهی است از دهستان شراء بالا بخش وفس شهرستان اراک واقع در 49هزارگزی جنوب کمیجان و 4 هزارگزی راه عمومی. محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنۀ آن 419 تن میباشد. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات دیمی و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است ولی در فصل تابستان با اتومبیل میتوان بدانجا سفر کرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان شراء بالا بخش وفس شهرستان اراک واقع در 49هزارگزی جنوب کمیجان و 4 هزارگزی راه عمومی. محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنۀ آن 419 تن میباشد. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات دیمی و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است ولی در فصل تابستان با اتومبیل میتوان بدانجا سفر کرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
چاره کردن و گزردن. (آنندراج) : که این بسته (ضحاک) را تا دماوند کوه ببر همچنین تازیان بی گروه که نگزیرد از مهتری بهتری سپهبدنژادی و کندآوری. فردوسی. ترا نگزیرد از بخشنده شاهی مرا نگزیرد از رخشنده ماهی. (ویس و رامین). پس حاجت به آب بیشتر بود که به دگر چیزها که بدرستی از او همی بگزیرد و نه به بیماری. (الابنیه عن حقایق الادویه). سرانجامشان رفت باید به گور که نگزیرد از گور نزدیک و دور. شمسی (یوسف و زلیخا). تو رابنگزیرد از کسی که در پیش کار تو باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). با سیه باش چونت نگزیرد که سیه هیچ رنگ نپذیرد. سنایی. بود آزاد از آنچه نگزیرد وآنچه بدهند خلق نپذیرد. سنایی. از هزل و جد چو طفل بنگزیردم دو دست گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم. خاقانی. و مصر شدند که جز از این مداوا نیست. از خوردن نمی گزیرد و این رنج جز به شراب تداوی نپذیرد. (راحه الصدور راوندی). زآن رو که هوا بوی خوشت میگیرد دل را دمی از باد هوا نگزیرد. سلمان ساوجی. هرکه خواهد بود پیش سلاطین بر پای همچو شمعش نگزیرد ز ثبات قدمی ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی. سلمان ساوجی. - ناگزیر بودن و نگزیردن از کسی، بوجود وی احتیاج مبرم داشتن. ناگزیر از معاشرت او بودن: بیا یوسف خویش را گوش دار مدارش بهیچ آدمی استوار که یوسف دمی از تو نگزیردش نخواهد که کس جز تو برگیردش. شمسی (یوسف و زلیخا)
چاره کردن و گزردن. (آنندراج) : که این بسته (ضحاک) را تا دماوند کوه ببر همچنین تازیان بی گروه که نگزیرد از مهتری بهتری سپهبدنژادی و کُندآوری. فردوسی. ترا نگزیرد از بخشنده شاهی مرا نگزیرد از رخشنده ماهی. (ویس و رامین). پس حاجت به آب بیشتر بود که به دگر چیزها که بدرستی از او همی بگزیرد و نه به بیماری. (الابنیه عن حقایق الادویه). سرانجامشان رفت باید به گور که نگزیرد از گور نزدیک و دور. شمسی (یوسف و زلیخا). تو رابنگزیرد از کسی که در پیش کار تو باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). با سیه باش چونت نگزیرد که سیه هیچ رنگ نپذیرد. سنایی. بود آزاد از آنچه نگزیرد وآنچه بدهند خلق نپذیرد. سنایی. از هزل و جد چو طفل بنگزیردم دو دست گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم. خاقانی. و مصر شدند که جز از این مداوا نیست. از خوردن نمی گزیرد و این رنج جز به شراب تداوی نپذیرد. (راحه الصدور راوندی). زآن رو که هوا بوی خوشت میگیرد دل را دمی از باد هوا نگزیرد. سلمان ساوجی. هرکه خواهد بود پیش سلاطین بر پای همچو شمعش نگزیرد ز ثبات قدمی ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی. سلمان ساوجی. - ناگزیر بودن و نگزیردن از کسی، بوجود وی احتیاج مبرم داشتن. ناگزیر از معاشرت او بودن: بیا یوسف خویش را گوش دار مدارش بهیچ آدمی استوار که یوسف دمی از تو نگزیردش نخواهد که کس جز تو برگیردش. شمسی (یوسف و زلیخا)
گردن دراز. آنکه گردنی دراز دارد. طویل العنق. آنکه گردنش زیاده از اندازۀ طبیعی دراز باشد. اتلع. اجید. اسطع. اعنق. اعیط. اقود. اهیق. بتع. جیداء. عسالق. عسلق. علودّ. مسعر. (منتهی الارب) : درازگردن و کوتاه پشت و گردسرین سیاه شاخ و سیه دیده و نکودیدار. فرخی. أسطع، دراز گردن از شترمرغ و جز آن. ناقه دفواء و ناقه شراعیه، ناقۀ درازگردن. (منتهی الارب). عوهج، آهوی دراز گردن و دست و پای. (السامی فی الاسامی). عیطل، درازگردن نیکواندام از زن و اسب وشتر. (از منتهی الارب). فاق، مرغی است آبی درازگردن. مهیاف، شتر درازگردن. نجود، دراز گردن از شترمادگان و خرمادگان. (منتهی الارب). - درازگردن شدن، طویل العنق شدن. دارای گردنی دراز شدن. اقوداد. (تاج المصادر بیهقی). بتع. (تاج المصادر بیهقی). تلع. قود. (از منتهی الارب). - درازگردن گردیدن، درازگردن شدن. طویل العنق گشتن. سطع. (از منتهی الارب). - درازگردنی، درازگردن بودن. بتع. (از منتهی الارب). ، کسی را گویند که منسوبان او بی عیب و صاحب عفت وعصمت و خود نیز صاحب عصمت و جاه باشد. (لغت محلی شوشتر خطی) ، احمق. ابله. الاحمق من طال و طال عنقه
گردن دراز. آنکه گردنی دراز دارد. طویل العنق. آنکه گردنش زیاده از اندازۀ طبیعی دراز باشد. اتلع. اجید. اسطع. اعنق. اعیط. اقود. اهیق. بَتِع. جَیداء. عُسالق. عَسلَق. عِلوَدّ. مِسعر. (منتهی الارب) : درازگردن و کوتاه پشت و گردسرین سیاه شاخ و سیه دیده و نکودیدار. فرخی. أسطع، دراز گردن از شترمرغ و جز آن. ناقه دَفواء و ناقه شُراعیه، ناقۀ درازگردن. (منتهی الارب). عَوهج، آهوی دراز گردن و دست و پای. (السامی فی الاسامی). عَیطَل، درازگردن نیکواندام از زن و اسب وشتر. (از منتهی الارب). فاق، مرغی است آبی درازگردن. مِهیاف، شتر درازگردن. نَجود، دراز گردن از شترمادگان و خرمادگان. (منتهی الارب). - درازگردن شدن، طویل العنق شدن. دارای گردنی دراز شدن. اِقوداد. (تاج المصادر بیهقی). بَتَع. (تاج المصادر بیهقی). تَلَع. قَوَد. (از منتهی الارب). - درازگردن گردیدن، درازگردن شدن. طویل العنق گشتن. سَطَع. (از منتهی الارب). - درازگردنی، درازگردن بودن. بَتَع. (از منتهی الارب). ، کسی را گویند که منسوبان او بی عیب و صاحب عفت وعصمت و خود نیز صاحب عصمت و جاه باشد. (لغت محلی شوشتر خطی) ، احمق. ابله. الاحمق من طال و طال عنقه
از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن، ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکار کردن. بخشم آوردن. آزرده شدن. رنجیدن: آزار بیش بینی از گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ای دل من زو بهر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس. فردوسی. از این پس بر و بوم مرز ترا نیازارم ازبهر ارز ترا. فردوسی. میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی. فردوسی. نیازارد او را کسی زین سپس کز او یافتم در جهان داد و بس. فردوسی. چو من حق فرزند بگذاردم کسی را بگیتی نیازاردم شما هم بر این عهد من بگذرید... فردوسی. به ره بر کسی تا نیازاردش وز آن دشمنان نیز نشماردش. فردوسی. یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش. فردوسی. بشهری کجا برگذشتی سپاه نیازاردی کشتمندی براه. فردوسی. بدیوانها شاد بگذاردند کز آن پس کسی را نیازاردند. فردوسی. نیازارم آن را که پیوند تست هم آن را کجا خویش و فرزند تست. فردوسی. خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری. منوچهری. یار چون خار ترا زود بیازارد گر نخواهی که بیازارد، مازارش. ناصرخسرو. آزردن ما زمانه خو دارد مازار ازو گرت بیازارد. ناصرخسرو. گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟ ناصرخسرو. گر بخواهی کت نیازارد کسی بر سر گنج کم آزاری نشین. ناصرخسرو. از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد. ناصرخسرو. اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم. ناصرخسرو. آزار کس نجویم و از هر چیز از دوستان خویش نیازارم. مسعودسعد. و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ). گوئی اندر پناه وصل شوم تو شوی گر فراق بگذارد وصل هم نازموده ای که بلطف خون بریزد که موی نازارد. انوری. یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان). همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد. سعدی
از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن، ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکار کردن. بخشم آوردن. آزرده شدن. رنجیدن: آزار بیش بینی از گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ای دل من زو بهر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس. فردوسی. از این پس بر و بوم مرز ترا نیازارم ازبهر ارز ترا. فردوسی. میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی. فردوسی. نیازارد او را کسی زین سپس کز او یافتم در جهان داد و بس. فردوسی. چو من حق فرزند بگذاردم کسی را بگیتی نیازاردم شما هم بر این عهد من بگذرید... فردوسی. به ره بر کسی تا نیازاردش وز آن دشمنان نیز نشماردش. فردوسی. یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش. فردوسی. بشهری کجا برگذشتی سپاه نیازاردی کشتمندی براه. فردوسی. بدیوانها شاد بگذاردند کز آن پس کسی را نیازاردند. فردوسی. نیازارم آن را که پیوند تست هم آن را کجا خویش و فرزند تست. فردوسی. خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری. منوچهری. یار چون خار ترا زود بیازارد گر نخواهی که بیازارد، مازارش. ناصرخسرو. آزردن ما زمانه خو دارد مازار ازو گرت بیازارد. ناصرخسرو. گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟ ناصرخسرو. گر بخواهی کت نیازارد کسی بر سر گنج کم آزاری نشین. ناصرخسرو. از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد. ناصرخسرو. اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم. ناصرخسرو. آزار کس نجویم و از هر چیز از دوستان خویش نیازارم. مسعودسعد. و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ). گوئی اندر پناه وصل شوم تو شوی گر فراق بگذارد وصل هم نازموده ای که بلطف خون بریزد که موی نازارد. انوری. یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان). همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد. سعدی