جدول جو
جدول جو

معنی ردفی - جستجوی لغت در جدول جو

ردفی
(رَ فا)
گوسپندان ریزه که درخریف و گرما در آخر نتاج زاییده شده باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ردف
تصویر ردف
در قافیه، حروف علۀ ساکن (الف، واو، ی) پیش از حرف روی مانند ā در حساب و کتاب، u در شکور و صبور و i در حسیب و نصیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ردیف
تصویر ردیف
کسی که پشت سر یا بر ترک دیگری سوار شود، پشت سر هم، چند تن یا چند چیزی که پشت سر یکدیگر قرار گیرند، در علوم ادبی در قافیه، کلمۀ مکرر که در آخر هر شعر پس از قافیۀ اصلی می آورند مانند کلمۀ «گیرند»، برای مثال نقدها را بود آیا که عیاری گیرند / تا همه صومعه داران پی کاری گیرند (حافظ - ۳۷۶) و یا کلمۀ «دارد»، برای مثال مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد / نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد (حافظ - ۲۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(صَ دَ)
نسبت است به صدف. رجوع به صدف شود، برنگ صدف. به گونۀ صدف، نام قسمی اسطرلاب
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رد. رجل رد، مرد هالک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ دا)
هلاکی. ج، رداه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (دهار) : درپوشید ردای ردی ̍ و درآمد در عماری بلاء. (ترجمه تاریخ یمینی ص 450)
لغت نامه دهخدا
(رَ دا)
جمع واژۀ رداه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رداه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دی ی)
ردی ٔ. بدو بی قدر. (ناظم الاطباء). مقابل جیّد. و بتشدید دال مکسور خطاست. (آنندراج) (غیاث اللغات). قبیح و بد، مقابل خوب. (یادداشت مؤلف). نفایه. (دستوراللغه).
- ردی الطبع، پست طبیعت و فرومایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُدْ دا)
زن مطلقه که به خانه پدر و مادر خود برگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن مطلقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ممال ردا. (یادداشت مؤلف) :
به اسب و جامۀ نیکو چرا شدی مشغول
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی.
ناصرخسرو.
به بارگاهی کز فخر همتش جوید
ز ظل پردۀ او دوش آفتاب ردی.
ابوالفرج رونی.
محرمان چون ردی از صبح درآرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
صبح را در ردی سادۀ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند.
خاقانی.
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشۀ ردیست.
مولوی.
و رجوع به ردا و رداء شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خسته را کشتن. (از منتهی الارب). دفو. و رجوع به دفو شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حلاجی. (ناظم الاطباء). ندافی. پنبه زنی. رجوع به ندافی شود.
- ندفی کردن، پنبه زدن. حلاجی کردن. (ناظم الاطباء). ندافی کردن
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
اسحاق بن یعقوب صردفی فقیه. وی کتابی در فرائض بنام ’کافی’ تألیف کرد و قبر او در صردف یمن است و بدان منسوب باشد. (معجم البلدان). چلبی مؤلف ’کافی الحساب’ را صردالیمنی نامیده گوید: صالح بن عمر سکسکی متوفی سال 714 هجری قمری و فخرالدین ابوبکر محمد بن حسن گرجی حاسب وزیر بهاءالدوله هر یک شرحی بر آن نوشته اند
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
یونس بن عبدالاعلی بن موسی بن میسره مکنی به ابوموسی متولد به سال 170 هجری قمری به مصر. وی از بزرگان فقها و عالم به اخبار و حدیث و عقلی وافر داشت. صحبت امام شافعی دریافت و از او حدیث فراگرفت و به سال 264 هجری قمری به مصر درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 1187)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خسته را کشنده. (آنندراج). آنکه حمله می برد و خسته را می کشد. (ناظم الاطباء) : ادفی الجریح، اجهز علیه. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به ادفاء شود
لغت نامه دهخدا
(رُ فا)
جمع واژۀ ردیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: و جاؤا ردافی، ای یتبع بعضهم بعضاً. (منتهی الارب) ، سپس سوار نشیننده. واحد و جمع در آن یکسان است، سرودگویان شتر. حداه، یاری گران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ حی ی)
تره فروش دهات. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). کاسور و آن بقال قری است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فا)
کوز. کوژ (مرد). (منتهی الارب). مرد دوتاپشت. (مهذب الاسماء) ، پند گرفتن
لغت نامه دهخدا
منسوب به ریف، بستانی، مقابل بری، مقابل دشتی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ردیان. جهجهان رفتن یا بنوعی از رفتار میان رفتن و دویدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). دویدن ستور. (تاج المصادر بیهقی) ، جهجهان رفتن زاغ، یک پا برداشته با پای دیگر جهجهان رفتن بچه در وقت بازی: ردت الجاریه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شکستن و ریزه ریزه کردن چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). شکستن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، رفتن، کوفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کوفتن اسب زمین را با سمش. (از اقرب الموارد) ، سنگ انداختن کسی را: ردی ̍ فلاناً بحجر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سنگ انداختن. (تاج المصادر بیهقی) ، فروافتادن در چاه و جز آن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). در چاهی افتادن. (تاج المصادر بیهقی) ، بسیار شدن گوسپند یا مال کسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). افزون شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، فزون شدن مال کسی بر پنجاه: ردی زید علی الخمسین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، به بیباکی فرودآمدن از کوه بلندی. (از اقرب الموارد)
هلاک گردیدن. (ناظم الاطباء). هلاک شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مصادر اللغۀ زوزنی) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 51) (دهار)
لغت نامه دهخدا
رفوگر، رجوع به راف و رافیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
پوییدن شترمرغ. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، نشستن بر یک صف. (لغت محلی شوشتر) ، بشتافتن مردم. (مصادر اللغه) ، سوار شدن دو کس را گویند بر شتر یا بر اسب یا بر چهارپای دیگر. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ردی
تصویر ردی
بالاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردف
تصویر ردف
پیروی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
شسنی از رنگ ها شسندیس منسوب به صدف، برنگ صدف بگونه صدف، قسمی اسطرلاب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردحی
تصویر ردحی
سبزی فروش در روستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردیف
تصویر ردیف
صف، قطار، راسته، رده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردی
تصویر ردی
((رَ))
بالاپوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ردی
تصویر ردی
((رَ دا))
هلاک، تباهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ردیف
تصویر ردیف
((رَ))
رده، رسته، کلمه یا کلماتی که عیناً در آخر مصراع ها تکرار شود، پایه و رکن اساسی موسیقی ملی ایران است که به «مقام»، «دایره ملایم» و «آواز»، تقسیم می شود، دستگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ردف
تصویر ردف
((رِ دْ))
پیرو، تابع، ترک، کسی که پشت سر سوار می نشیند، هر الف و واو و یای ماقبل «روی» مانند شجاع، نفور، بغیر چنین قافیه ای را «مردف» خوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ردیف
تصویر ردیف
رده
فرهنگ واژه فارسی سره
خط، رج، صف، قطار، توالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوست کوچک من، رفاقت، رفیق بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
هدف دار، هدف گذاری شده است
دیکشنری اردو به فارسی