آمیختگی رنگ سرخ و سفید. (ناظم الاطباء). سرخ و سفید. (از فرهنگ خطی). رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد. (برهان) (غیاث اللغات). رنگ سرخ و سپید به یکدیگر آمیخته و بور ابرش را به اعتبار آنکه رنگ سرخ و سپید و درهم است نیز رخش خواندندی و اسب سواری رستم را که بدین رنگ بوده است. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). دو رنگ یکی سرخ و دوم سپید. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (از فرهنگ اوبهی) (از لغت محلی شوشتر) : ببخشای بر من تو ای دادبخش که از خون دل گشت رخساره رخش. فردوسی. و رجوع به ترکیب رخش شدن و مادۀ رخش کردن شود. - رخش شدن، رنگین گشتن. سرخ شدن. گلگون شدن: ز تن کرد چندان سر از کینه پخش که شد زیر او در ز خون چرمه رخش. اسدی. ، سرخ خالص. (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، رنگی است میانۀ سیاه و بور و اسب رستم را به این اعتبار رخش می نامیدند. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از غیاث اللغات). رنگ اسب میان سیاه و بور. (صحاح الفرس). رنگی که میان سیاه و بور باشد. (ناظم الاطباء) (از ذیل فرهنگ سروری) ، اسبی که رنگ آن میان سیاه و بور باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) ، اسب. (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی). مطلق اسب. (از برهان) (لغت محلی شوشتر). مجازاً هر اسب را رخش گویند. (غیاث اللغات). مادحان در مقام توصیف، اسب ممدوح را بر طریق استعاره از رخش تعبیر نمایند. (فرهنگ جهانگیری) : بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی. فردوسی. شاید که رخش بادتک او را نصرت رکاب و فتح عنان باشد. مسعودسعد. چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد ساعت حمله عنان رخش از صرصر گرفت. مسعودسعد. رخش همام گفت که ما باد صرصریم مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست. خاقانی. لاشۀ تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم. خاقانی. هر جا که رخش اوست همه عید و نصرت است زآن پای و دم برنگ حنا شد معصفرش. خاقانی. باد را بهر سلیمان رخش ساز زین زر برکن به رعنایی فرست. خاقانی. خورشید ز برق نعل رخشت ناری است که بی دخان ببینم. خاقانی. یکران بادپای تو چون آب خوش رو است رخش تناور تو چو گردون تکاور است. شرف الدین شفروه. که چون رومی از زنگی آن کین کشید سکندر کجا رخش در زین کشید. نظامی. ملک فرمود تا آن رخش منظور برند از آخور او سوی شاپور. نظامی. در سم رخشت که زمین راست بیخ خصم تو چون نعل شده چارمیخ. نظامی. رخش بلندآخورش افکند پست غاشیه را بر کتف هرکه بست. نظامی. برون آمد بر آن رخش خجسته چو آبی بر سر آتش نشسته. نظامی. امروز ای غلام به از عیش کار نیست برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست. قاآنی. - رخش برانگیختن، اسب به جولان آوردن. اسب دوانیدن. اسب راندن. به حرکت درآوردن اسب. از جای جنبانیدن اسب به تندی. به تاختن داشتن اسب: برانگیخت رخش و برآورد تیغ ز جا برد آن کوه را بی دریغ. قاسمی گنابادی (از ارمغان آصفی). - رخش بهار، نسیم بهار یا ابر بهار. (ناظم الاطباء). کنایه از باد بهاری و ابر بهاری. (آنندراج) (از برهان) (انجمن آرا). - رخش بیجاده نعل، مراد از گلبن. (آنندراج). - رخش تاختن، روان شدن. راهی شدن. ظاهر شدن: رخش به هرّا بتاخت بر سر صبح آفتاب رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب. خاقانی. - رخش تکاور، اسب تندرو. اسب تیزرو: تو نیز بزیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. - رخش درافکندن یا فکندن، به جولان آوردن اسب. حرکت دادن. اسب تاختن: هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی. - رخش روان کردن، اسب دواندن به جایی. با اسب رهسپار شدن. روی کردن به سویی با اسب. اسب را به جایی به حرکت داشتن: بسوی بیابان روان کرد رخش سپه را ز مال و خورش داد بخش. نظامی. به رستم رکابی روان کرده رخش هم اورنگ پیرای و هم تاجبخش. نظامی. به رزم الانی روان کرد رخش. نظامی. - رخش زیر ران آوردن، سوار شدن. به زیر اطاعت درآوردن. مطیع ساختن: کوش قاآنی که رخش هستی آری زیر ران چند خواهی چون امیران اسب و استر داشتن. قاآنی. - رخش عنان تاب، اسبی که محتاج چابک نباشد. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه). اسبی که به اندک اشارۀ عنان بگردد. (از ناظم الاطباء). اسب که با گردش عنان سریعاً خویشتن بگرداند و تغییر جهت دهد: روان کرد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی. ، برق و درخش و صاعقه. (ناظم الاطباء) : جهان را نام او زیرا جهان است که زی هشیار چون رخش جهان است. (ویس و رامین). ، آژفنداک و قوس قزح. (ناظم الاطباء). قوس قزح را نیز گویند. (برهان). قوس قزح. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (فرهنگ سروری) (از فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ جهانگیری) (لغت محلی شوشتر). قوس قزح. آزفنداک. آفنداک. کمردون. کمان رستم. انطلیسون. تیراژه. کمر رستم. طوق بهار. سریر. سدکیس. قالیچۀ فاطمه. (یادداشت مؤلف). صاحب فرهنگ جهانگیری به معنی قوس قزح نیز آورده و این بیت را شاهد آورده: میغچون ترکش او تیرانداز برق تیر از تو و را رخش کمان. اولاً گفته: سنجری گوید و این خطای اول است، چه شعر ازفرالاوی است که از شعرای قدیم بوده و این شعر را غلطنوشته اند و چنین نگفته، صحیح او این است که نوشته می شود: میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد برق تیر است مر او را و سرویسه کمان. فرالاوی. سرویسه به معنی قوس و قزح است. نمی دانم این سهو در سهو از کجاشده است. (آنندراج) (انجمن آرا). قوس قزح که نام دیگرش کمان رستم و کمان مرتضی علی است. شاید این معنی از معنی ’سرخ و سفید’ است که قوس قزح از جهت رنگهای مختلف داشتن رخش نامیده شده است. (از فرهنگ نظام) ، تاب و تابش و انعکاس نور. (ناظم الاطباء). پرتو و عکس و شعاع و ضیاء. (از شعوری ج 2 ص 24) : روی مریخ زرد گردد اگر افکند بر سپهر روی تو رخش. شمس فخری (از شعوری). ، واژگونه و عکس. (لغت محلی شوشتر). وارونه. مغایر. مخالف. (فرهنگ ولف) ، عکس. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (از فرهنگ اوبهی) : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیغ یمانیش رخش بر عمان به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان. عنصری (از لغت فرس اسدی). ، روشن. (یادداشت مولف) : بپوش و بنوش و بناز و ببخش بکن روز بر تخت و بر تاج رخش. فردوسی. ، آغاز و ابتدا. (ناظم الاطباء). ابتدا کردن. (از برهان) (لغت محلی شوشتر) (صحاح الفرس) ، گونه که دارای خالها بود. (ناظم الاطباء) ، مبارکی و فرخندگی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر) ، مبارک و میمون و خجسته. (ناظم الاطباء). مبارک و میمون. (برهان). فرخ و فرخنده و میمون. (از فرهنگ جهانگیری). میمون. (لغت محلی شوشتر). میمون و فرخنده. (فرهنگ نظام). و به معنی فرخنده و میمون نیز آورده، آن نیز صحیح نیست و به این معنی وخش است نه رخش. (آنندراج) (انجمن آرا) ، خرم و شاد، سریع و چالاک. (ناظم الاطباء) ، کلمه رخش پهلوی است به معنای آفتاب و در اصطلاح حکمت اشراق نام طلسم شهریور است و شهریور نام بزرگتر انوار عرضیه است و رب النوع آنهاست. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی از شرح حکمت اشراق)
آمیختگی رنگ سرخ و سفید. (ناظم الاطباء). سرخ و سفید. (از فرهنگ خطی). رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد. (برهان) (غیاث اللغات). رنگ سرخ و سپید به یکدیگر آمیخته و بور ابرش را به اعتبار آنکه رنگ سرخ و سپید و درهم است نیز رخش خواندندی و اسب سواری رستم را که بدین رنگ بوده است. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). دو رنگ یکی سرخ و دوم سپید. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (از فرهنگ اوبهی) (از لغت محلی شوشتر) : ببخشای بر من تو ای دادبخش که از خون دل گشت رخساره رخش. فردوسی. و رجوع به ترکیب رخش شدن و مادۀ رخش کردن شود. - رخش شدن، رنگین گشتن. سرخ شدن. گلگون شدن: ز تن کرد چندان سر از کینه پخش که شد زیر او در ز خون چرمه رخش. اسدی. ، سرخ خالص. (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، رنگی است میانۀ سیاه و بور و اسب رستم را به این اعتبار رخش می نامیدند. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از غیاث اللغات). رنگ اسب میان سیاه و بور. (صحاح الفرس). رنگی که میان سیاه و بور باشد. (ناظم الاطباء) (از ذیل فرهنگ سروری) ، اسبی که رنگ آن میان سیاه و بور باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) ، اسب. (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی). مطلق اسب. (از برهان) (لغت محلی شوشتر). مجازاً هر اسب را رخش گویند. (غیاث اللغات). مادحان در مقام توصیف، اسب ممدوح را بر طریق استعاره از رخش تعبیر نمایند. (فرهنگ جهانگیری) : بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی. فردوسی. شاید که رخش بادتک او را نصرت رکاب و فتح عنان باشد. مسعودسعد. چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد ساعت حمله عنان رخش از صرصر گرفت. مسعودسعد. رخش همام گفت که ما باد صرصریم مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست. خاقانی. لاشۀ تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم. خاقانی. هر جا که رخش اوست همه عید و نصرت است زآن پای و دم برنگ حنا شد معصفرش. خاقانی. باد را بهر سلیمان رخش ساز زین زر برکن به رعنایی فرست. خاقانی. خورشید ز برق نعل رخشت ناری است که بی دخان ببینم. خاقانی. یکران بادپای تو چون آب خوش رو است رخش تناور تو چو گردون تکاور است. شرف الدین شفروه. که چون رومی از زنگی آن کین کشید سکندر کجا رخش در زین کشید. نظامی. ملک فرمود تا آن رخش منظور برند از آخور او سوی شاپور. نظامی. در سم رخشت که زمین راست بیخ خصم تو چون نعل شده چارمیخ. نظامی. رخش بلندآخورش افکند پست غاشیه را بر کتف هرکه بست. نظامی. برون آمد بر آن رخش خجسته چو آبی بر سر آتش نشسته. نظامی. امروز ای غلام به از عیش کار نیست برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست. قاآنی. - رخش برانگیختن، اسب به جولان آوردن. اسب دوانیدن. اسب راندن. به حرکت درآوردن اسب. از جای جنبانیدن اسب به تندی. به تاختن داشتن اسب: برانگیخت رخش و برآورد تیغ ز جا برد آن کوه را بی دریغ. قاسمی گنابادی (از ارمغان آصفی). - رخش بهار، نسیم بهار یا ابر بهار. (ناظم الاطباء). کنایه از باد بهاری و ابر بهاری. (آنندراج) (از برهان) (انجمن آرا). - رخش بیجاده نعل، مراد از گلبن. (آنندراج). - رخش تاختن، روان شدن. راهی شدن. ظاهر شدن: رخش به هَرّا بتاخت بر سر صبح آفتاب رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب. خاقانی. - رخش تکاور، اسب تندرو. اسب تیزرو: تو نیز بزیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. - رخش درافکندن یا فکندن، به جولان آوردن اسب. حرکت دادن. اسب تاختن: هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی. - رخش روان کردن، اسب دواندن به جایی. با اسب رهسپار شدن. روی کردن به سویی با اسب. اسب را به جایی به حرکت داشتن: بسوی بیابان روان کرد رخش سپه را ز مال و خورش داد بخش. نظامی. به رستم رکابی روان کرده رخش هم اورنگ پیرای و هم تاجبخش. نظامی. به رزم الانی روان کرد رخش. نظامی. - رخش زیر ران آوردن، سوار شدن. به زیر اطاعت درآوردن. مطیع ساختن: کوش قاآنی که رخش هستی آری زیر ران چند خواهی چون امیران اسب و استر داشتن. قاآنی. - رخش عنان تاب، اسبی که محتاج چابک نباشد. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه). اسبی که به اندک اشارۀ عنان بگردد. (از ناظم الاطباء). اسب که با گردش عنان سریعاً خویشتن بگرداند و تغییر جهت دهد: روان کرد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی. ، برق و درخش و صاعقه. (ناظم الاطباء) : جهان را نام او زیرا جهان است که زی هشیار چون رخش جهان است. (ویس و رامین). ، آژفنداک و قوس قزح. (ناظم الاطباء). قوس قزح را نیز گویند. (برهان). قوس قزح. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (فرهنگ سروری) (از فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ جهانگیری) (لغت محلی شوشتر). قوس قزح. آزفنداک. آفنداک. کمردون. کمان رستم. انطلیسون. تیراژه. کمر رستم. طوق بهار. سریر. سدکیس. قالیچۀ فاطمه. (یادداشت مؤلف). صاحب فرهنگ جهانگیری به معنی قوس قزح نیز آورده و این بیت را شاهد آورده: میغچون ترکش او تیرانداز برق تیر از تو و را رخش کمان. اولاً گفته: سنجری گوید و این خطای اول است، چه شعر ازفرالاوی است که از شعرای قدیم بوده و این شعر را غلطنوشته اند و چنین نگفته، صحیح او این است که نوشته می شود: میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد برق تیر است مر او را و سرویسه کمان. فرالاوی. سرویسه به معنی قوس و قزح است. نمی دانم این سهو در سهو از کجاشده است. (آنندراج) (انجمن آرا). قوس قزح که نام دیگرش کمان رستم و کمان مرتضی علی است. شاید این معنی از معنی ’سرخ و سفید’ است که قوس قزح از جهت رنگهای مختلف داشتن رخش نامیده شده است. (از فرهنگ نظام) ، تاب و تابش و انعکاس نور. (ناظم الاطباء). پرتو و عکس و شعاع و ضیاء. (از شعوری ج 2 ص 24) : روی مریخ زرد گردد اگر افکند بر سپهر روی تو رخش. شمس فخری (از شعوری). ، واژگونه و عکس. (لغت محلی شوشتر). وارونه. مغایر. مخالف. (فرهنگ ولف) ، عکس. (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (از فرهنگ اوبهی) : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیغ یمانیش رخش بر عمان به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان. عنصری (از لغت فرس اسدی). ، روشن. (یادداشت مولف) : بپوش و بنوش و بناز و ببخش بکن روز بر تخت و بر تاج رخش. فردوسی. ، آغاز و ابتدا. (ناظم الاطباء). ابتدا کردن. (از برهان) (لغت محلی شوشتر) (صحاح الفرس) ، گونه که دارای خالها بود. (ناظم الاطباء) ، مبارکی و فرخندگی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر) ، مبارک و میمون و خجسته. (ناظم الاطباء). مبارک و میمون. (برهان). فرخ و فرخنده و میمون. (از فرهنگ جهانگیری). میمون. (لغت محلی شوشتر). میمون و فرخنده. (فرهنگ نظام). و به معنی فرخنده و میمون نیز آورده، آن نیز صحیح نیست و به این معنی وخش است نه رخش. (آنندراج) (انجمن آرا) ، خرم و شاد، سریع و چالاک. (ناظم الاطباء) ، کلمه رخش پهلوی است به معنای آفتاب و در اصطلاح حکمت اشراق نام طلسم شهریور است و شهریور نام بزرگتر انوار عرضیه است و رب النوع آنهاست. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی از شرح حکمت اشراق)
نام اسب رستم است. (فرهنگ اوبهی). نام اسب رستم. (صحاح الفرس) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از برهان) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) : ترا سیمرغ و تیر گز نباید نه رخش جادو و زال فسونگر. دقیقی. همی رخش خوانیم و بور ابرش است به خوبی چو آب و به رنگ آتش است. فردوسی. چنین گفت رستم خداوند رخش که گر نام خواهی درم را ببخش. فردوسی. گویی آن پور سمند است و منم بیژن گیو گویی آن رخش بزرگ است و منم رستم زال. فرخی. رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو ورد با او ارجل و یحموم با او اژگهن. منوچهری. همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من خاراشکن رهوار من شبدیزخال و رخش عم. لامعی. عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم. سنایی. ز رخش رستم و شبدیز خسرو نکردم یاد و از وی یاد کردم. سوزنی. نباشد منتظم بی کلک تو ملک حدیث رستم است و رخش رستم. انوری. اگر تن به حضرت نیارم عجب نی که رخش سزاوار رستم ندارم. خاقانی. رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش از آنک هفتخوان عقل را رستم نخواهی یافتن. خاقانی. رخش به هرّای زر بردن در پیش دیو پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن. خاقانی. زرخش رستم تمثال دیده ام لیکن به شبه صورت او نیست رخش را تمثال هزار رخش سزد درنبرد چاکر او سزد غلام سوارش هزار رستم زال. ؟ (از صحاح الفرس). و برای اطلاع بیشتر از رخش رستم رجوع به شاهنامۀ فردوسی و یشتها ج 2 ص 176 و مزدیسنا ص 411 شود. - رخش تکاور، رخش تیزتک: تهمتن به پیش سپه حمله برد عنان را به رخش تکاور سپرد. فردوسی. به جوش آمد آن نامبردار گرد عنان را به رخش تکاور سپرد. فردوسی. - رخش رو، که مانند رخش تند بدود. تیزرو: آفرین زآن مرکب شبدیزپوی رخش رو اعوجی مادرش وآن مادرش را یحموم شوی. منوچهری. - رخش فرمان، که مانند رخش فرمان برد. که تند و زود حرکت کند: اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز. منوچهری. - امثال: رخش باید تا تن رستم کشد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865)
نام اسب رستم است. (فرهنگ اوبهی). نام اسب رستم. (صحاح الفرس) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از برهان) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) : ترا سیمرغ و تیر گز نباید نه رخش جادو و زال فسونگر. دقیقی. همی رخش خوانیم و بور ابرش است به خوبی چو آب و به رنگ آتش است. فردوسی. چنین گفت رستم خداوند رخش که گر نام خواهی درم را ببخش. فردوسی. گویی آن پور سمند است و منم بیژن گیو گویی آن رخش بزرگ است و منم رستم زال. فرخی. رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو ورد با او ارجل و یحموم با او اژگهن. منوچهری. همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من خاراشکن رهوار من شبدیزخال و رخش عم. لامعی. عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم. سنایی. ز رخش رستم و شبدیز خسرو نکردم یاد و از وی یاد کردم. سوزنی. نباشد منتظم بی کلک تو ملک حدیث رستم است و رخش رستم. انوری. اگر تن به حضرت نیارم عجب نی که رخش سزاوار رستم ندارم. خاقانی. رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش از آنک هفتخوان عقل را رستم نخواهی یافتن. خاقانی. رخش به هَرّای زر بردن در پیش دیو پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن. خاقانی. زرخش رستم تمثال دیده ام لیکن به شبه صورت او نیست رخش را تمثال هزار رخش سزد درنبرد چاکر او سزد غلام سوارش هزار رستم زال. ؟ (از صحاح الفرس). و برای اطلاع بیشتر از رخش رستم رجوع به شاهنامۀ فردوسی و یشتها ج 2 ص 176 و مزدیسنا ص 411 شود. - رخش تکاور، رخش تیزتک: تهمتن به پیش سپه حمله برد عنان را به رخش تکاور سپرد. فردوسی. به جوش آمد آن نامبردار گرد عنان را به رخش تکاور سپرد. فردوسی. - رخش رو، که مانند رخش تند بدود. تیزرو: آفرین زآن مرکب شبدیزپوی رخش رو اعوجی مادرش وآن مادرش را یحموم شوی. منوچهری. - رخش فرمان، که مانند رخش فرمان برد. که تند و زود حرکت کند: اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز. منوچهری. - امثال: رخش باید تا تن رستم کشد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865)
روشنی و شعاع و پرتو و رخشندگی. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (ناظم الاطباء) (از برهان). روشنی و شعاع. (انجمن آرا). روشنی. (آنندراج). روشنی و پرتو. (فرهنگ خطی). پرتو شعاع و عکس. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ سروری). روشنی و پرتو و در این معنی مخفف درخش است. (از فرهنگ نظام) ، آفتاب. (ناظم الاطباء). یکی از نامهای آفتاب. (برهان) (فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر). نامی است از نامهای نیّر اعظم. (فرهنگ جهانگیری). - رخش خورشید و ماه، کنایه از شعاع و پرتو آفتاب و ماه. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان)
روشنی و شعاع و پرتو و رخشندگی. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (ناظم الاطباء) (از برهان). روشنی و شعاع. (انجمن آرا). روشنی. (آنندراج). روشنی و پرتو. (فرهنگ خطی). پرتو شعاع و عکس. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ سروری). روشنی و پرتو و در این معنی مخفف درخش است. (از فرهنگ نظام) ، آفتاب. (ناظم الاطباء). یکی از نامهای آفتاب. (برهان) (فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر). نامی است از نامهای نیّر اعظم. (فرهنگ جهانگیری). - رخش خورشید و ماه، کنایه از شعاع و پرتو آفتاب و ماه. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان)
نام آتشکده ای است در شهر ارمینه، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به اوست، و گویند شهر ارمینه و شیرازرا نیز او بنا کرده است. (از برهان). نام آتشکده ای است که در شهر ارمینه مردی پارسی ساخته، و در جهانگیری گوید: او بانی ارمینه و آتشکدۀ درخش و شهر شیرازبوده او را رأس البغل اعراب لقب داده اند و درهم بغلی به او منسوب است. (آنندراج). اما ظاهراً کلمه مصحف آذرجشنس = آذرگشنسب است، و شهر ارمینه مصحف ارمیه، و شهر شیراز، مصحف شیز. (از حاشیۀ برهان چ معین)
نام آتشکده ای است در شهر ارمینه، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به اوست، و گویند شهر ارمینه و شیرازرا نیز او بنا کرده است. (از برهان). نام آتشکده ای است که در شهر ارمینه مردی پارسی ساخته، و در جهانگیری گوید: او بانی ارمینه و آتشکدۀ درخش و شهر شیرازبوده او را رأس البغل اعراب لقب داده اند و درهم بغلی به او منسوب است. (آنندراج). اما ظاهراً کلمه مصحف آذرجشنس = آذرگشنسب است، و شهر ارمینه مصحف ارمیه، و شهر شیراز، مصحف شیز. (از حاشیۀ برهان چ معین)
درفش. روشنی. روشنایی.تابش. فروغ و روشنی هر چیزی. (از برهان). روشنی. (غیاث). تابندگی. (آنندراج). شعشعه. پرتو: چو برزد سنان آفتاب بلند شب تیره گشت از درخشش نژند. فردوسی. روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتاد آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان. فرخی. چو رامین آن درخش تیغ او دید همان در کینه باری میغ او دید. (ویس و رامین). درخش برق این در سومنات است خروش رعد آن در گنگبار است. مسعودسعد. چشم اقبال شهریاری را از درخش تو توتیا باشد. مسعودسعد. جهان را هر دو چون روشن درخشید ز یکدیگر مبرید و ملخشید. نظامی. خدایا جهان را بدین گنج بخش برافروز چون دیده را از درخش. نظامی. عقل جزوی همچو برقست و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش. مولوی. اهتفاف، رقراق، طسل، لووهه، درخش سراب. دسق، سپیدی آب حوض و درخش آن. شهاب، صبحه، هصیص، درخش آتش. صبحه، کوکب، درخش آهن. کوکب الکتیبه، درخش لشکر. هبه، روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن. (منتهی الارب)، برق. (برهان) (غیاث). آن آتش که از ابر برجهد. (اوبهی). آذرخش. ابرنجک. (یادداشت مرحوم دهخدا). برق. بریص. بریق. (منتهی الارب). سرید. (نصاب). شهاب. (لغت نامۀ مقامات حریری). صلید. لمحه. (منتهی الارب). مسرد. (نصاب) : درخش ار نخندد به وقت بهار همانا نگرید چنین ابر زار. (منسوب به رودکی). نهاده به آهوسیه گوش چشم جهان چون درخش از کمینگه بخشم. فردوسی. مقرعه زن گشت رعد، مقرعۀ او درخش غاشیه کش گشت باد، غاشیۀ او دیم. منوچهری. اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه. (منسوب به منوچهری از آنندراج). چو موبد نامۀ رامین بدو داد درخش حسرت اندر جانش افتاد. (ویس و رامین). درخش آمد ز دوری بر دل ویس سموم آمد ز خواری بر گل ویس. (ویس و رامین). به پیش اندر آمد یکی تندببر جهان چون درخش و خروشان چو ابر. اسدی. چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش چو ابر از درخش و چو مستان ز هوش. اسدی. سپهدار انگیخت رومی عقاب در آمد بدو چون درخش از شتاب. اسدی. چو غرد برد هوش و جان هزبر ز دندان درخش آیدش، از دم ابر. اسدی. به رخشش به کردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. اسدی. چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو که کوه باد مسیر است و باد کوه نهاد. مسعودسعد. چو تیر و تیغ تو در مغز و دیدۀ دشمن نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب. مسعودسعد. صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب. خاقانی. بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر از غره اش درخش وز غرشت تندرش. خاقانی. دگر باره زد نسبت هوش بخش کارسطو ز جا جست همچون درخش. نظامی. به نور تاج بخشی چون درخش است بدین تأیید نامش تاج بخش است. نظامی. گر او تندر آمد تو هستی درخش گر او گنجدان شد توئی گنج بخش. نظامی. از فروغ و خروش رعد و درخش ساخته کوس و آخته خنجر. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). برق خاطف، درخش که چشم را خیره کند. دستینج، ابر با درخش. (منتهی الارب). - درخش بیرق، که بیرق او درخش است: ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر. خاقانی. - درخش رایت، که رایت وی درخش است: بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری. خاقانی. - درخشهای یمانی، بروق یمانیه: و گاه گاه زیارت کردی (مارا) درخشهائی یمانی که روشن شدی از جانب راست شرقی خبردهنده از راه آیندگان نجد، و بیفزودی ما را (ریاح اراک) شوق بر شوق. (حکمت اشراق ترجمه قصه الغربیه ص 280). ، آتش که جهد یا برق که خیزد از تصادم سنگ و آهن و جز آن: چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن درخشی به خورشید رخشان فرستم. ؟ ، تابش ناگهانی نور، مانند نور موقت مشعل یا چراغ که بعنوان پیام بکار میرود. (از دائرهالمعارف فارسی). ، علم که آنرا اختر و درفش گویند، و این معنی از تاریخ محمد جریر طبری مفهوم است. (شرفنامۀ منیری). اما ظاهراً در آنجا دگرگون شدۀ کلمه درفش باشد نه به معنی آن. (یادداشت لغت نامه)، {{صفت}} تابنده. درخشان. (برهان). رخشان. درخشنده. براق. ساطع. (لغات فرهنگستان)
درفش. روشنی. روشنایی.تابش. فروغ و روشنی هر چیزی. (از برهان). روشنی. (غیاث). تابندگی. (آنندراج). شعشعه. پرتو: چو برزد سنان آفتاب بلند شب تیره گشت از درخشش نژند. فردوسی. روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتاد آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان. فرخی. چو رامین آن درخش تیغ او دید همان در کینه باری میغ او دید. (ویس و رامین). درخش برق این در سومنات است خروش رعد آن در گنگبار است. مسعودسعد. چشم اقبال شهریاری را از درخش تو توتیا باشد. مسعودسعد. جهان را هر دو چون روشن درخشید ز یکدیگر مبرید و ملخشید. نظامی. خدایا جهان را بدین گنج بخش برافروز چون دیده را از درخش. نظامی. عقل جزوی همچو برقست و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش. مولوی. اهتفاف، رقراق، طسل، لووهه، درخش سراب. دسق، سپیدی آب حوض و درخش آن. شهاب، صبحه، هصیص، درخش آتش. صبحه، کوکب، درخش آهن. کوکب الکتیبه، درخش لشکر. هبه، روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن. (منتهی الارب)، برق. (برهان) (غیاث). آن آتش که از ابر برجهد. (اوبهی). آذرخش. ابرنجک. (یادداشت مرحوم دهخدا). برق. بریص. بریق. (منتهی الارب). سَرید. (نصاب). شِهاب. (لغت نامۀ مقامات حریری). صلید. لمحه. (منتهی الارب). مِسرَد. (نصاب) : درخش ار نخندد به وقت بهار همانا نگرید چنین ابر زار. (منسوب به رودکی). نهاده به آهوسیه گوش چشم جهان چون درخش از کمینگه بخشم. فردوسی. مقرعه زن گشت رعد، مقرعۀ او درخش غاشیه کش گشت باد، غاشیۀ او دیم. منوچهری. اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه. (منسوب به منوچهری از آنندراج). چو موبد نامۀ رامین بدو داد درخش حسرت اندر جانش افتاد. (ویس و رامین). درخش آمد ز دوری بر دل ویس سموم آمد ز خواری بر گل ویس. (ویس و رامین). به پیش اندر آمد یکی تندببر جهان چون درخش و خروشان چو ابر. اسدی. چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش چو ابر از درخش و چو مستان ز هوش. اسدی. سپهدار انگیخت رومی عقاب در آمد بدو چون درخش از شتاب. اسدی. چو غرد برد هوش و جان هزبر ز دندان درخش آیدش، از دم ابر. اسدی. به رخشش به کردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. اسدی. چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو که کوه باد مسیر است و باد کوه نهاد. مسعودسعد. چو تیر و تیغ تو در مغز و دیدۀ دشمن نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب. مسعودسعد. صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب. خاقانی. بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر از غره اش درخش وز غرشت تندرش. خاقانی. دگر باره زد نسبت هوش بخش کارسطو ز جا جست همچون درخش. نظامی. به نور تاج بخشی چون درخش است بدین تأیید نامش تاج بخش است. نظامی. گر او تندر آمد تو هستی درخش گر او گنجدان شد توئی گنج بخش. نظامی. از فروغ و خروش رعد و درخش ساخته کوس و آخته خنجر. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). برق خاطف، درخش که چشم را خیره کند. دستینج، ابر با درخش. (منتهی الارب). - درخش بیرق، که بیرق او درخش است: ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر. خاقانی. - درخش رایت، که رایت وی درخش است: بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری. خاقانی. - درخشهای یمانی، بروق یمانیه: و گاه گاه زیارت کردی (مارا) درخشهائی یمانی که روشن شدی از جانب راست شرقی خبردهنده از راه آیندگان نجد، و بیفزودی ما را (ریاح اراک) شوق بر شوق. (حکمت اشراق ترجمه قصه الغربیه ص 280). ، آتش که جهد یا برق که خیزد از تصادم سنگ و آهن و جز آن: چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن درخشی به خورشید رخشان فرستم. ؟ ، تابش ناگهانی نور، مانند نور موقت مشعل یا چراغ که بعنوان پیام بکار میرود. (از دائرهالمعارف فارسی). ، علم که آنرا اختر و درفش گویند، و این معنی از تاریخ محمد جریر طبری مفهوم است. (شرفنامۀ منیری). اما ظاهراً در آنجا دگرگون شدۀ کلمه درفش باشد نه به معنی آن. (یادداشت لغت نامه)، {{صِفَت}} تابنده. درخشان. (برهان). رخشان. درخشنده. براق. ساطع. (لغات فرهنگستان)
درخشش. رخشیدن. (ناظم الاطباء). عمل رخشیدن. صفت رخشیدن. رخشندگی. درخشندگی. تابناکی. تابندگی. تابش: به رخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. ؟ (از لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). ، شعاع نور و پرتو روشنی و لمعان و تاب و ضیا و روشنایی و درخشندگی. (ناظم الاطباء)
درخشش. رخشیدن. (ناظم الاطباء). عمل رخشیدن. صفت رخشیدن. رخشندگی. درخشندگی. تابناکی. تابندگی. تابش: به رخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. ؟ (از لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). ، شعاع نور و پرتو روشنی و لمعان و تاب و ضیا و روشنایی و درخشندگی. (ناظم الاطباء)
رخشا. تابان و روشن و درخشنده. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام). رخشان بود. (لغت فرس اسدی). رخشنده و تابنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رخشان و رخشنده و تابان باشد و بضم اول نیز گفته اند. (برهان). رخشنده. (از فرهنگ خطی) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ص 21). مخفف رخشان. (غیاث اللغات). فروزان. (یادداشت مؤلف) : جمال گوهرآگینت چو زرین قبلۀ ترسا گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا. دقیقی. جهان است رخشا به آیین شاه مرا نیست پروا که مانم به راه. فردوسی. مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان پروین صفت کواکب رخشا برافکند. خاقانی. لوح پیشانیش را از خط نور چون ستاره صبح رخشا دیده ام. خاقانی. زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکۀ زر بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند. خاقانی
رُخْشا. تابان و روشن و درخشنده. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام). رخشان بود. (لغت فرس اسدی). رخشنده و تابنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رخشان و رخشنده و تابان باشد و بضم اول نیز گفته اند. (برهان). رخشنده. (از فرهنگ خطی) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ص 21). مخفف رخشان. (غیاث اللغات). فروزان. (یادداشت مؤلف) : جمال گوهرآگینت چو زرین قبلۀ ترسا گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا. دقیقی. جهان است رخشا به آیین شاه مرا نیست پروا که مانم به راه. فردوسی. مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان پروین صفت کواکب رخشا برافکند. خاقانی. لوح پیشانیش را از خط نور چون ستاره صبح رخشا دیده ام. خاقانی. زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکۀ زر بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند. خاقانی
در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد: دو گونه بود چون شیخ، منجیک گفت: ریش درخشت بچشم آید ارزان همچو سر ماست قبه قبه بر نرم...؟ مرحوم دهخدا در مورد معنی لغت فوق چنین می نویسد: شاید عبارت اسدی اینطور بوده: دو مویه بود چون شیخ. منجیک گفت... و شعر هم بهمین صورت ضبط شده است و اصل آن معلوم نیست چه بوده
در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد: دو گونه بود چون شیخ، منجیک گفت: ریش درخشت بچشم آید ارزان همچو سر ماست قبه قبه بر نرم...؟ مرحوم دهخدا در مورد معنی لغت فوق چنین می نویسد: شاید عبارت اسدی اینطور بوده: دو مویه بود چون شیخ. منجیک گفت... و شعر هم بهمین صورت ضبط شده است و اصل آن معلوم نیست چه بوده
بر وزن و معنی درخش است که برق و تابیدن و روشنی باشد. (برهان قاطع). و در لغت نامۀ اسدی آمده است، ذرخش برق است و گویند که در زبان پارسی هیچ کلمه نیست که اوّل او ذال باشد جز این کلمه. ابوشکور گوید: ذرخش ار نخندد بگاه بهار همانا نگریدچنین ابر زار. و امروز درخش با دال مهمله و درخشان و درخشیدن به کسر دال و فتح راء متداول است. رجوع به درخش شود
بر وزن و معنی درخش است که برق و تابیدن و روشنی باشد. (برهان قاطع). و در لغت نامۀ اسدی آمده است، ذرخش برق است و گویند که در زبان پارسی هیچ کلمه نیست که اوّل او ذال باشد جز این کلمه. ابوشکور گوید: ذرخش ار نخندد بگاه بهار همانا نگریدچنین ابر زار. و امروز درخش با دال مهمله و درخشان و درخشیدن به کسر دال و فتح راء متداول است. رجوع به درخش شود
کفل اسب و استر و گاو و دیگر چارپایان باشد. (برهان). پرخش. کفل اسب. (یادداشت به خط مؤلف) : روز هیجا از سر چابک سواری بردری از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند. سوزنی (دیوان ص 62). فرخچ. فرخج. رجوع به فرخج و پرخش شود
کفل اسب و استر و گاو و دیگر چارپایان باشد. (برهان). پرخش. کفل اسب. (یادداشت به خط مؤلف) : روز هیجا از سر چابک سواری بردری از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند. سوزنی (دیوان ص 62). فرخچ. فرخج. رجوع به فرخج و پرخش شود