کوچ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هجرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روانگی. (ناظم الاطباء). روانه و راهی شدن: نه در بحارقرارت نه در جبال سکون چه تیزرحلت پیکی چه زودرو سیاح. مسعودسعد. دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر. مسعودسعد. اهل سرخس می نشناسند حق من تا رحلتی نباشد از این جایگه مرا. سنایی. ، مرگ و وفات و موت. (ناظم الاطباء). مجازاً، موت. مرگ. (یادداشت مؤلف). هجرت از دنیا به آخرت. حرکت کردن و روانه شدن از حیات بسوی ممات: وچون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. (کلیله و دمنه). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک. (کلیله و دمنه). تا بلای ناگهان دیدم ز هجر رخت رحلت ناگهان دربسته ام. عطار. خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت. سعدی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی. شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم. حافظ
کوچ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هجرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روانگی. (ناظم الاطباء). روانه و راهی شدن: نه در بحارقرارت نه در جبال سکون چه تیزرحلت پیکی چه زودرو سیاح. مسعودسعد. دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر. مسعودسعد. اهل سرخس می نشناسند حق من تا رحلتی نباشد از این جایگه مرا. سنایی. ، مرگ و وفات و موت. (ناظم الاطباء). مجازاً، موت. مرگ. (یادداشت مؤلف). هجرت از دنیا به آخرت. حرکت کردن و روانه شدن از حیات بسوی ممات: وچون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. (کلیله و دمنه). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک. (کلیله و دمنه). تا بلای ناگهان دیدم ز هجر رخت رحلت ناگهان دربسته ام. عطار. خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت. سعدی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی. شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم. حافظ
دو تختۀ متصل به هم که باز و بسته می شود و قرآن یا کتاب را موقع خواندن روی آن می گذارند، اسباب و اثاثی که در سفر با خود برمی دارند رحل اقامت افکندن: کنایه از در جایی بار فرود آوردن و اقامت کردن
دو تختۀ متصل به هم که باز و بسته می شود و قرآن یا کتاب را موقع خواندن روی آن می گذارند، اسباب و اثاثی که در سفر با خود برمی دارند رحل اقامت افکندن: کنایه از در جایی بار فرود آوردن و اقامت کردن
نوعی شیرینی لوله شدۀ خامه ای، نوعی خوراک که گوشت، سبزی یا پنیر را روی تکۀ خمیر پهن شده ای قرار داده و آن را پس از لوله کردن سرخ می کنند، وسیله ای به شکل چرخ کوچک دندانه دار که برای انتقال طرح از الگو به الگویی دیگر یا پارچه به کار می رود
نوعی شیرینی لوله شدۀ خامه ای، نوعی خوراک که گوشت، سبزی یا پنیر را روی تکۀ خمیر پهن شده ای قرار داده و آن را پس از لوله کردن سرخ می کنند، وسیله ای به شکل چرخ کوچک دندانه دار که برای انتقال طرح از الگو به الگویی دیگر یا پارچه به کار می رود
پالان شتر. ج، ارحل، رحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پالان شتر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل) (از صراح اللغه) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (دهار). پالان اشتر با جمله آلتها و گویند پالان خر. ج، ارحل، رحال. (مهذب الاسماء). جهاز شتر که خردتر از قتب باشد. (از اقرب الموارد). جهاز شتر و آن خردتر از قتب باشد و مردان بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف). مرکب شتر. (غیاث اللغات) ، مسکن و منزل. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مسکن و جای باش مرد. (ناظم الاطباء). جای باش مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). بنگاه. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). خانه. مسکن. منزل. (یادداشت مؤلف). مثوی و منزل. گفته شود: ’عاد المسافر الی رحله و الماء فی رحله’، ای منزله. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، رخت و اسباب همراهی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنچه از اثاث همراه برداشته شود وفقط به ظرف اطلاق شود و در قرآن است: ’اجعلوا بضاعتهم فی رحالهم’. (قرآن 62/12) ، ای فی اوعیتهم. (از اقرب الموارد). رخت مسافر. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). رخت و اسباب. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). اثاث و متاع. (یادداشت مؤلف) : قلعه ای خواست که بدان مستظهر شود و رحل و ثقل و عیال و اموال خویش آن جایگاه فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 236). - رحل اقامت، صاحب آنندراج به این کلمه معنی فروکش کردن داده است، اما استوارنیست و شعری که از محسن تأثیر نقل کرده، شاهد در رحل اقامت بودن است، به معنی قرار داشتن قرآن در جایگاه بخصوص آن: به صفا حسن رخت تابه قیامت باشد مصحف روی تو در رحل اقامت باشد. محسن تأثیر (از آنندراج). و رجوع به رحل در این معنی شود. - رحل اقامت افکندن، ساکن شدن. مقیم گردیدن. اقامت ورزیدن. مقیم شدن. القاء عصی. القاء جراء. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، به معنی دو تختۀ چوبین که قرآن مجید را در آن نهند در هنگام تلاوت. (از غیاث اللغات). دو تختۀ صلیبی شکل و متقاطع که کتاب و یا قرآن مجید را هنگام قرأت بروی آن نهند و گیرخ و کیرخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). چیزی باشد از چوب که در وقت تلاوت قرآن مجید بر آن گذارند و شعرا خط و ابروی خوبان را بدان تشبیه دهند. (آنندراج) : قلم برداشت و با ما معمایی نهاد غریب و کتابی از رحل برگرفت و آن را بر پشت آن نبشت بخط خود به من داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 669)
پالان شتر. ج، اَرْحُل، رِحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پالان شتر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل) (از صراح اللغه) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (دهار). پالان اشتر با جمله آلتها و گویند پالان خر. ج، اَرْحُل، رِحال. (مهذب الاسماء). جهاز شتر که خردتر از قتب باشد. (از اقرب الموارد). جهاز شتر و آن خردتر از قتب باشد و مردان بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف). مَرکب شتر. (غیاث اللغات) ، مسکن و منزل. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مسکن و جای باش مرد. (ناظم الاطباء). جای باش مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). بنگاه. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). خانه. مسکن. منزل. (یادداشت مؤلف). مثوی و منزل. گفته شود: ’عاد المسافر الی رحله و الماء فی رحله’، ای منزله. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، رخت و اسباب همراهی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنچه از اثاث همراه برداشته شود وفقط به ظرف اطلاق شود و در قرآن است: ’اجعلوا بضاعتهم فی رِحالهم’. (قرآن 62/12) ، ای فی اوعیتهم. (از اقرب الموارد). رخت مسافر. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). رخت و اسباب. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). اثاث و متاع. (یادداشت مؤلف) : قلعه ای خواست که بدان مستظهر شود و رحل و ثقل و عیال و اموال خویش آن جایگاه فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 236). - رحل اقامت، صاحب آنندراج به این کلمه معنی فروکش کردن داده است، اما استوارنیست و شعری که از محسن تأثیر نقل کرده، شاهد در رحل اقامت بودن است، به معنی قرار داشتن قرآن در جایگاه بخصوص آن: به صفا حسن رخت تابه قیامت باشد مصحف روی تو در رحل اقامت باشد. محسن تأثیر (از آنندراج). و رجوع به رحل در این معنی شود. - رحل اقامت افکندن، ساکن شدن. مقیم گردیدن. اقامت ورزیدن. مقیم شدن. القاء عصی. القاء جراء. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، به معنی دو تختۀ چوبین که قرآن مجید را در آن نهند در هنگام تلاوت. (از غیاث اللغات). دو تختۀ صلیبی شکل و متقاطع که کتاب و یا قرآن مجید را هنگام قرأت بروی آن نهند و گیرخ و کیرخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). چیزی باشد از چوب که در وقت تلاوت قرآن مجید بر آن گذارند و شعرا خط و ابروی خوبان را بدان تشبیه دهند. (آنندراج) : قلم برداشت و با ما معمایی نهاد غریب و کتابی از رحل برگرفت و آن را بر پشت آن نبشت بخط خود به من داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 669)
محله. محله. کوی. برزن. یک بخش از چند بخش شهر. قسمتی از شهر که در آن کویها و کوچه ها و برزن باشد: و فضل ربیع اسب بگردانید و به خانه باز شد، یافت محلت و سرای خویش را مشحون به بزرگان و افاضل. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 34). آن شب که وی را ازمحلت ما، سرآسیا از سرای پدر به کوشک امارت می بردند بسیار تکلف دیدم. (تاریخ بیهقی ص 249). کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و این ناحیت مرودشت بعضی در میان اصطخر محلتهای شهر بوده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). گفت پدر ندارم ولیکن مادرم به فلان محلت نشیند. (نوروزنامه). گفت برگوی و محلتهای گرگان را نام بر. (چهارمقاله چ زوار ص 122). پس ابوعلی گفت از این محلت کویها برده. (چهارمقاله ص 122). اندر شهر کوشکها بود و بعضی محلتها پراکنده و دور از یکدیگر باشند. (تاریخ بخارا ص 63). طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند. (گلستان). چو زنبورخانه بیاشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. سعدی. خانه ای در کوی درویشان بگیر تا نماند در محلت زاهدی. سعدی
محله. محله. کوی. برزن. یک بخش از چند بخش شهر. قسمتی از شهر که در آن کویها و کوچه ها و برزن باشد: و فضل ربیع اسب بگردانید و به خانه باز شد، یافت محلت و سرای خویش را مشحون به بزرگان و افاضل. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 34). آن شب که وی را ازمحلت ما، سرآسیا از سرای پدر به کوشک امارت می بردند بسیار تکلف دیدم. (تاریخ بیهقی ص 249). کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و این ناحیت مرودشت بعضی در میان اصطخر محلتهای شهر بوده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). گفت پدر ندارم ولیکن مادرم به فلان محلت نشیند. (نوروزنامه). گفت برگوی و محلتهای گرگان را نام بر. (چهارمقاله چ زوار ص 122). پس ابوعلی گفت از این محلت کویها برده. (چهارمقاله ص 122). اندر شهر کوشکها بود و بعضی محلتها پراکنده و دور از یکدیگر باشند. (تاریخ بخارا ص 63). طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند. (گلستان). چو زنبورخانه بیاشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. سعدی. خانه ای در کوی درویشان بگیر تا نماند در محلت زاهدی. سعدی
رحمه. مهربانی. (منتهی الارب). مهربانی و مرحمت و شفقت. (ناظم الاطباء). مرحمت. شفقت. رأفت. (یادداشت مؤلف). رحم. رأفت از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام نمی شود، در صورتی که در رحمت به مقتضای مصلحت بر مکروه نیز اقدام می شود. (منتهی الارب) : به رحمت برافراز این بنده را به من بازده پور افکنده را. فردوسی. در روزی که پیش وی خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش ازتو دور کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آنکس که...هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). ز رحمت مصور ز حکمت مقدر به نسبت مطهر به عصمت مشهر. ناصرخسرو. ز جد چون بدو جدّ پیوسته بود برحمت رهاییم داد از خیال. ناصرخسرو. زنهار که مرجان را بیجان نگذاری زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان. ناصرخسرو. درعالم دین او سوی ما قول خدای است قولی که همه رحمت و فضل است معانیش. ناصرخسرو. خزینۀ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری ز خشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش. ناصرخسرو. و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه سپرده. (کلیله و دمنه). ای خداوند رحمت ایزد بر تو و دولت جوان تو باد. مسعودسعد. بر هیچکس نماند که رحمت نکرده ای کز رحمت آفریدخداوند ذات تو. مسعودسعد. ای کرده گذر به حشمت از گردون از رحمت خویش دور نگذارم. مسعودسعد. مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی نکو نگر که همه اندک و فراوانند. مسعودسعد. آیت رحمت است کآیت دهر با دلیل عذاب دیدستند. مسعودسعد. رحمه للعالمین بود آنکه همنام نبی عالمی از امت و هم نام خود را رحمتی. سوزنی. گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله یک قطره اشک رحمت از چشم کس نخیزد. خاقانی. دست رحمت کجا زند در آنک تیغ او دست جعفر اندازد. خاقانی. پادشاه سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است. (سندبادنامه ص 6). چون جماعت رحمت آمد ای پسر جهد کن کز رحمت آری تاج سر. مولوی. سبق رحمت راست وین از رحمت است چشم بد محصول قهر و لعنت است. مولوی. مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعایی. سعدی. خدا چون ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری. (گلستان). سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان. (گلستان). جایی نرسد کس بتوانایی خویش الاّ تو چراغ رحمتش داری پیش. سعدی. آفتاب رحمت قمرسریر کیوان منزلت. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 ص 1). بوسه ای از لب لعلت به من سوخته جان ده نگهی از سر رحمت به من بی سر و پا کن. ناصرالدینشاه. چون خوی تو میدانم از لطف تو مأیوسم باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن. ناصرالدینشاه. رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به ! عارف قزوینی. پوشیده می بنوش که سهل است این خطا با رحمت خدای خطابخش جرم پوش خیز ای بهار و عذرگناهان رفته خواه زآن پیشتر که مژدۀ رحمت دهد سروش. ملک الشعراء بهار. ارتیاح، رحمت. رفهه، رحمت و مهربانی. (منتهی الارب). روح، رحمت. (ترجمان القرآن) (دهار). ریحان، رحمت. نظره، رحمت. (منتهی الارب). و رجوع به رحمه شود. - بارحمت، مهربان. صاحب رحم و رأفت. که رحم و رحمت داشته باشد. رؤف. رحیم: با خردتمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). - بی رحمت، بی رحم. نامهربان. که رحم و شفقت ندارد. که رقت و مهربانی نورزد: در این صندوق ساعت عمرها این دهر بی رحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. جهانسوز و بی رحمت و خیره کش. (بوستان). ، مهربانی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آمرزش. مغفرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). عفو. بخشایش. (ناظم الاطباء) : سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). پس دریابد رحمت خدا همیشه ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)... پدر ما به جوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 724). شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا. ناصرخسرو. نومید مشو ز رحمت یزدان سبحانه لا اله الاهو. ناصرخسرو. ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر. ناصرخسرو. رحمت نه خانه ای است بلند و خوش نه جامه ای است رنگی و پنهانی. ناصرخسرو. شعر همی خوانید ای مطربان رحمت بر خسرو محمود باد. ناصرخسرو. تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد. مسعودسعد. و کمال حلم و رحمت خداوند عالم آراسته دارد. (کلیله و دمنه). او رحمت خداست جهان خدای را از رحمت خدای شوی خاصۀ خدا. خاقانی. چون تو خجل وار برآری نفس فضل کند رحمت فریادرس. نظامی. از دم شمشیر تو رحمت مجو زآن مثل چوگان بود در دست او. مولوی. گر ما مقصریم تو دریای رحمتی. سعدی. هرکه نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. چنین گفت فردوسی پاک زاد که رحمت بر آن تربت پاک باد. سعدی. رحمت حق باد بر ارواح خاقانی که گفت اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا. علی خراسانی. - امثال: رحمت به کفن دزد اولی. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865). صد رحمت به کفن دزد اولی. ، باران. (ناظم الاطباء). رحمت به معنی باران آمده و این مجاز است و غالباً رحمت به معنی باران از این جهت گرفته که بارش رحمت الهی است و از این سبب باران را رحمت گویند. (آنندراج) : به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر چگونه ابری کو توتکیش باران است. عمارۀ مروزی. صد هزار آفرین رب علیم باد بر ابر رحمت ابراهیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). می جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده اش معاینه بیرون نداد نم. حافظ (از آنندراج). ، نبوت. قوله تعالی: یختص برحمته (قرآن 105/2 و 74/3) ، ای بنبوته، از اسماء و اعلام تازیان است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). فارسی زبانان نیز بصورت ترکیب این کلمه را در اعلام کسان برمی گزینند چون: رحمت اﷲ و رحمتقلی و غیره، بقوی ̍. بقوی ̍. بقیا. بقیه. (یادداشت مؤلف) ، بخشودن. (آنندراج) (منتهی الارب) (مجمل اللغه)
رَحْمه. مهربانی. (منتهی الارب). مهربانی و مرحمت و شفقت. (ناظم الاطباء). مرحمت. شفقت. رأفت. (یادداشت مؤلف). رحم. رأفت از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام نمی شود، در صورتی که در رحمت به مقتضای مصلحت بر مکروه نیز اقدام می شود. (منتهی الارب) : به رحمت برافراز این بنده را به من بازده پور افکنده را. فردوسی. در روزی که پیش وی خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش ازتو دور کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آنکس که...هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). ز رحمت مصور ز حکمت مقدر به نسبت مطهر به عصمت مشهر. ناصرخسرو. ز جَد چون بدو جِدّ پیوسته بود برحمت رهاییم داد از خیال. ناصرخسرو. زنهار که مرجان را بیجان نگذاری زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان. ناصرخسرو. درعالم دین او سوی ما قول خدای است قولی که همه رحمت و فضل است معانیش. ناصرخسرو. خزینۀ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری ز خشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش. ناصرخسرو. و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه سپرده. (کلیله و دمنه). ای خداوند رحمت ایزد بر تو و دولت جوان تو باد. مسعودسعد. بر هیچکس نماند که رحمت نکرده ای کز رحمت آفریدخداوند ذات تو. مسعودسعد. ای کرده گذر به حشمت از گردون از رحمت خویش دور نگذارم. مسعودسعد. مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی نکو نگر که همه اندک و فراوانند. مسعودسعد. آیت رحمت است کآیت دهر با دلیل عذاب دیدستند. مسعودسعد. رحمه للعالمین بود آنکه همنام نبی عالمی از امت و هم نام خود را رحمتی. سوزنی. گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله یک قطره اشک رحمت از چشم کس نخیزد. خاقانی. دست رحمت کجا زند در آنک تیغ او دست جعفر اندازد. خاقانی. پادشاه سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است. (سندبادنامه ص 6). چون جماعت رحمت آمد ای پسر جهد کن کز رحمت آری تاج سر. مولوی. سبق رحمت راست وین از رحمت است چشم بد محصول قهر و لعنت است. مولوی. مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعایی. سعدی. خدا چون ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری. (گلستان). سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان. (گلستان). جایی نرسد کس بتوانایی خویش الاّ تو چراغ رحمتش داری پیش. سعدی. آفتاب رحمت قمرسریر کیوان منزلت. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 ص 1). بوسه ای از لب لعلت به من سوخته جان ده نگهی از سر رحمت به من بی سر و پا کن. ناصرالدینشاه. چون خوی تو میدانم از لطف تو مأیوسم باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن. ناصرالدینشاه. رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به ! عارف قزوینی. پوشیده می بنوش که سهل است این خطا با رحمت خدای خطابخش جرم پوش خیز ای بهار و عذرگناهان رفته خواه زآن پیشتر که مژدۀ رحمت دهد سروش. ملک الشعراء بهار. ارتیاح، رحمت. رفهه، رحمت و مهربانی. (منتهی الارب). روح، رحمت. (ترجمان القرآن) (دهار). ریحان، رحمت. نظره، رحمت. (منتهی الارب). و رجوع به رحمه شود. - بارحمت، مهربان. صاحب رحم و رأفت. که رحم و رحمت داشته باشد. رؤف. رحیم: با خردتمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). - بی رحمت، بی رحم. نامهربان. که رحم و شفقت ندارد. که رقت و مهربانی نورزد: در این صندوق ساعت عمرها این دهر بی رحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. جهانسوز و بی رحمت و خیره کش. (بوستان). ، مهربانی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آمرزش. مغفرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). عفو. بخشایش. (ناظم الاطباء) : سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). پس دریابد رحمت خدا همیشه ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)... پدر ما به جوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 724). شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا. ناصرخسرو. نومید مشو ز رحمت یزدان سبحانه لا اله الاهو. ناصرخسرو. ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر. ناصرخسرو. رحمت نه خانه ای است بلند و خوش نه جامه ای است رنگی و پنهانی. ناصرخسرو. شعر همی خوانید ای مطربان رحمت بر خسرو محمود باد. ناصرخسرو. تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد. مسعودسعد. و کمال حلم و رحمت خداوند عالم آراسته دارد. (کلیله و دمنه). او رحمت خداست جهان خدای را از رحمت خدای شوی خاصۀ خدا. خاقانی. چون تو خجل وار برآری نفس فضل کند رحمت فریادرس. نظامی. از دم شمشیر تو رحمت مجو زآن مثل چوگان بود در دست او. مولوی. گر ما مقصریم تو دریای رحمتی. سعدی. هرکه نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. چنین گفت فردوسی پاک زاد که رحمت بر آن تربت پاک باد. سعدی. رحمت حق باد بر ارواح خاقانی که گفت اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا. علی خراسانی. - امثال: رحمت به کفن دزد اولی. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865). صد رحمت به کفن دزد اولی. ، باران. (ناظم الاطباء). رحمت به معنی باران آمده و این مجاز است و غالباً رحمت به معنی باران از این جهت گرفته که بارش رحمت الهی است و از این سبب باران را رحمت گویند. (آنندراج) : به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر چگونه ابری کو توتکیش باران است. عمارۀ مروزی. صد هزار آفرین رب علیم باد بر ابر رحمت ابراهیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). می جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده اش معاینه بیرون نداد نم. حافظ (از آنندراج). ، نبوت. قوله تعالی: یختص برحمته (قرآن 105/2 و 74/3) ، ای بنبوته، از اسماء و اعلام تازیان است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). فارسی زبانان نیز بصورت ترکیب این کلمه را در اعلام کسان برمی گزینند چون: رحمت اﷲ و رحمتقلی و غیره، بَقْوی ̍. بُقْوی ̍. بُقْیا. بقیه. (یادداشت مؤلف) ، بخشودن. (آنندراج) (منتهی الارب) (مجمل اللغه)
غلتک. (لغات فرهنگستان). چرخی کوچک که به همه جهات حرکت کند و شیئی را که بدان متصل است با خود برد، چرخ رنده ای است دسته دار که جهت انتقال طرح از الگو به پارچه مورد استفاده قرار می گیرد، نوعی بازی که در آن برنده بوسیلۀ توقف گلولۀ روی یکی از نمره های لوحه ای متحرک تعیین شود، حربۀ آتشین دستی کوتاه و خودکار که بدان چند تیر می توانند درکنندبدون آنکه پس از هر بار آنرا پر نمایند، شش لول. (فرهنگ فارسی معین) ، نوعی شیرینی است و وجه تسمیه آن است که خمیر این شیرینی را بشکل مستطیل ببرند و بر سطح آن خامه مالند و پس لوله کنند و به قطعاتی که یک یا دو سانتی متر عرض داشته باشند ببرند
غلتک. (لغات فرهنگستان). چرخی کوچک که به همه جهات حرکت کند و شیئی را که بدان متصل است با خود برد، چرخ رنده ای است دسته دار که جهت انتقال طرح از الگو به پارچه مورد استفاده قرار می گیرد، نوعی بازی که در آن برنده بوسیلۀ توقف گلولۀ روی یکی از نمره های لوحه ای متحرک تعیین شود، حربۀ آتشین دستی کوتاه و خودکار که بدان چند تیر می توانند درکنندبدون آنکه پس از هر بار آنرا پر نمایند، شش لول. (فرهنگ فارسی معین) ، نوعی شیرینی است و وجه تسمیه آن است که خمیر این شیرینی را بشکل مستطیل ببرند و بر سطح آن خامه مالند و پس لوله کنند و به قطعاتی که یک یا دو سانتی متر عرض داشته باشند ببرند
ترک کردن شهری را، کوچ کردن منزل، ماوی، رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بردارند، پالان شتر، و نیز بمعنای دو تخته وصل به هم را گویند که باز و بسته می شود و کتاب یا قرآن را در موقع خواندن روی آن می گذارند
ترک کردن شهری را، کوچ کردن منزل، ماوی، رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بردارند، پالان شتر، و نیز بمعنای دو تخته وصل به هم را گویند که باز و بسته می شود و کتاب یا قرآن را در موقع خواندن روی آن می گذارند
فرانسوی غلتک، منگچرخ از ابزارهای خنیا (قمار)، رند چرخ از ابزارهای درزیگری (خیاطی) چرخی کوچک که به همه جهات حرکت کند و شییء را که بدان متصل است با خود برند، چرخ رنده ایست دسته دار که جهت انتقال طرح از الگو بپارچه مورد استفاده قرار میگیرد، نوعی بازی که در آن برنده به وسیله توقف گلوله ای روی یکی از نمره های لوحه ای متحرک تعیین میشود
فرانسوی غلتک، منگچرخ از ابزارهای خنیا (قمار)، رند چرخ از ابزارهای درزیگری (خیاطی) چرخی کوچک که به همه جهات حرکت کند و شییء را که بدان متصل است با خود برند، چرخ رنده ایست دسته دار که جهت انتقال طرح از الگو بپارچه مورد استفاده قرار میگیرد، نوعی بازی که در آن برنده به وسیله توقف گلوله ای روی یکی از نمره های لوحه ای متحرک تعیین میشود
نوعی دستگاه قمار که دارای شماره هایی است. آن را می چرخانند و روی شماره ایی که خواهد ایستاد شرط بندی می کنند، نوعی شیرینی خامه ای، نوعی خوراکی که گوشت، پنیر... را لای خمیر نان می پیچند و آن را یا سرخ می کنند یا می پزند
نوعی دستگاه قمار که دارای شماره هایی است. آن را می چرخانند و روی شماره ایی که خواهد ایستاد شرط بندی می کنند، نوعی شیرینی خامه ای، نوعی خوراکی که گوشت، پنیر... را لای خمیر نان می پیچند و آن را یا سرخ می کنند یا می پزند