دو تختۀ متصل به هم که باز و بسته می شود و قرآن یا کتاب را موقع خواندن روی آن می گذارند، اسباب و اثاثی که در سفر با خود برمی دارند رحل اقامت افکندن: کنایه از در جایی بار فرود آوردن و اقامت کردن
دو تختۀ متصل به هم که باز و بسته می شود و قرآن یا کتاب را موقع خواندن روی آن می گذارند، اسباب و اثاثی که در سفر با خود برمی دارند رحل اقامت افکندن: کنایه از در جایی بار فرود آوردن و اقامت کردن
پالان شتر. ج، ارحل، رحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پالان شتر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل) (از صراح اللغه) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (دهار). پالان اشتر با جمله آلتها و گویند پالان خر. ج، ارحل، رحال. (مهذب الاسماء). جهاز شتر که خردتر از قتب باشد. (از اقرب الموارد). جهاز شتر و آن خردتر از قتب باشد و مردان بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف). مرکب شتر. (غیاث اللغات) ، مسکن و منزل. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مسکن و جای باش مرد. (ناظم الاطباء). جای باش مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). بنگاه. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). خانه. مسکن. منزل. (یادداشت مؤلف). مثوی و منزل. گفته شود: ’عاد المسافر الی رحله و الماء فی رحله’، ای منزله. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، رخت و اسباب همراهی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنچه از اثاث همراه برداشته شود وفقط به ظرف اطلاق شود و در قرآن است: ’اجعلوا بضاعتهم فی رحالهم’. (قرآن 62/12) ، ای فی اوعیتهم. (از اقرب الموارد). رخت مسافر. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). رخت و اسباب. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). اثاث و متاع. (یادداشت مؤلف) : قلعه ای خواست که بدان مستظهر شود و رحل و ثقل و عیال و اموال خویش آن جایگاه فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 236). - رحل اقامت، صاحب آنندراج به این کلمه معنی فروکش کردن داده است، اما استوارنیست و شعری که از محسن تأثیر نقل کرده، شاهد در رحل اقامت بودن است، به معنی قرار داشتن قرآن در جایگاه بخصوص آن: به صفا حسن رخت تابه قیامت باشد مصحف روی تو در رحل اقامت باشد. محسن تأثیر (از آنندراج). و رجوع به رحل در این معنی شود. - رحل اقامت افکندن، ساکن شدن. مقیم گردیدن. اقامت ورزیدن. مقیم شدن. القاء عصی. القاء جراء. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، به معنی دو تختۀ چوبین که قرآن مجید را در آن نهند در هنگام تلاوت. (از غیاث اللغات). دو تختۀ صلیبی شکل و متقاطع که کتاب و یا قرآن مجید را هنگام قرأت بروی آن نهند و گیرخ و کیرخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). چیزی باشد از چوب که در وقت تلاوت قرآن مجید بر آن گذارند و شعرا خط و ابروی خوبان را بدان تشبیه دهند. (آنندراج) : قلم برداشت و با ما معمایی نهاد غریب و کتابی از رحل برگرفت و آن را بر پشت آن نبشت بخط خود به من داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 669)
پالان شتر. ج، اَرْحُل، رِحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پالان شتر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل) (از صراح اللغه) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (دهار). پالان اشتر با جمله آلتها و گویند پالان خر. ج، اَرْحُل، رِحال. (مهذب الاسماء). جهاز شتر که خردتر از قتب باشد. (از اقرب الموارد). جهاز شتر و آن خردتر از قتب باشد و مردان بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف). مَرکب شتر. (غیاث اللغات) ، مسکن و منزل. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مسکن و جای باش مرد. (ناظم الاطباء). جای باش مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). بنگاه. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). خانه. مسکن. منزل. (یادداشت مؤلف). مثوی و منزل. گفته شود: ’عاد المسافر الی رحله و الماء فی رحله’، ای منزله. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، رخت و اسباب همراهی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنچه از اثاث همراه برداشته شود وفقط به ظرف اطلاق شود و در قرآن است: ’اجعلوا بضاعتهم فی رِحالهم’. (قرآن 62/12) ، ای فی اوعیتهم. (از اقرب الموارد). رخت مسافر. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). رخت و اسباب. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). اثاث و متاع. (یادداشت مؤلف) : قلعه ای خواست که بدان مستظهر شود و رحل و ثقل و عیال و اموال خویش آن جایگاه فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 236). - رحل اقامت، صاحب آنندراج به این کلمه معنی فروکش کردن داده است، اما استوارنیست و شعری که از محسن تأثیر نقل کرده، شاهد در رحل اقامت بودن است، به معنی قرار داشتن قرآن در جایگاه بخصوص آن: به صفا حسن رخت تابه قیامت باشد مصحف روی تو در رحل اقامت باشد. محسن تأثیر (از آنندراج). و رجوع به رحل در این معنی شود. - رحل اقامت افکندن، ساکن شدن. مقیم گردیدن. اقامت ورزیدن. مقیم شدن. القاء عصی. القاء جراء. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، به معنی دو تختۀ چوبین که قرآن مجید را در آن نهند در هنگام تلاوت. (از غیاث اللغات). دو تختۀ صلیبی شکل و متقاطع که کتاب و یا قرآن مجید را هنگام قرأت بروی آن نهند و گیرخ و کیرخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). چیزی باشد از چوب که در وقت تلاوت قرآن مجید بر آن گذارند و شعرا خط و ابروی خوبان را بدان تشبیه دهند. (آنندراج) : قلم برداشت و با ما معمایی نهاد غریب و کتابی از رحل برگرفت و آن را بر پشت آن نبشت بخط خود به من داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 669)
ترک کردن شهری را، کوچ کردن منزل، ماوی، رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بردارند، پالان شتر، و نیز بمعنای دو تخته وصل به هم را گویند که باز و بسته می شود و کتاب یا قرآن را در موقع خواندن روی آن می گذارند
ترک کردن شهری را، کوچ کردن منزل، ماوی، رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بردارند، پالان شتر، و نیز بمعنای دو تخته وصل به هم را گویند که باز و بسته می شود و کتاب یا قرآن را در موقع خواندن روی آن می گذارند
کوچ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هجرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روانگی. (ناظم الاطباء). روانه و راهی شدن: نه در بحارقرارت نه در جبال سکون چه تیزرحلت پیکی چه زودرو سیاح. مسعودسعد. دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر. مسعودسعد. اهل سرخس می نشناسند حق من تا رحلتی نباشد از این جایگه مرا. سنایی. ، مرگ و وفات و موت. (ناظم الاطباء). مجازاً، موت. مرگ. (یادداشت مؤلف). هجرت از دنیا به آخرت. حرکت کردن و روانه شدن از حیات بسوی ممات: وچون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. (کلیله و دمنه). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک. (کلیله و دمنه). تا بلای ناگهان دیدم ز هجر رخت رحلت ناگهان دربسته ام. عطار. خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت. سعدی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی. شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم. حافظ
کوچ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هجرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روانگی. (ناظم الاطباء). روانه و راهی شدن: نه در بحارقرارت نه در جبال سکون چه تیزرحلت پیکی چه زودرو سیاح. مسعودسعد. دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر. مسعودسعد. اهل سرخس می نشناسند حق من تا رحلتی نباشد از این جایگه مرا. سنایی. ، مرگ و وفات و موت. (ناظم الاطباء). مجازاً، موت. مرگ. (یادداشت مؤلف). هجرت از دنیا به آخرت. حرکت کردن و روانه شدن از حیات بسوی ممات: وچون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. (کلیله و دمنه). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک. (کلیله و دمنه). تا بلای ناگهان دیدم ز هجر رخت رحلت ناگهان دربسته ام. عطار. خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت. سعدی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی. شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم. حافظ
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل