جدول جو
جدول جو

معنی رحل - جستجوی لغت در جدول جو

رحل
دو تختۀ متصل به هم که باز و بسته می شود و قرآن یا کتاب را موقع خواندن روی آن می گذارند، اسباب و اثاثی که در سفر با خود برمی دارند
رحل اقامت افکندن: کنایه از در جایی بار فرود آوردن و اقامت کردن
تصویری از رحل
تصویر رحل
فرهنگ فارسی عمید
رحل
(رَ)
پالان شتر. ج، ارحل، رحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پالان شتر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل) (از صراح اللغه) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (دهار). پالان اشتر با جمله آلتها و گویند پالان خر. ج، ارحل، رحال. (مهذب الاسماء). جهاز شتر که خردتر از قتب باشد. (از اقرب الموارد). جهاز شتر و آن خردتر از قتب باشد و مردان بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف). مرکب شتر. (غیاث اللغات) ، مسکن و منزل. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مسکن و جای باش مرد. (ناظم الاطباء). جای باش مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). بنگاه. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). خانه. مسکن. منزل. (یادداشت مؤلف). مثوی و منزل. گفته شود: ’عاد المسافر الی رحله و الماء فی رحله’، ای منزله. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، رخت و اسباب همراهی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنچه از اثاث همراه برداشته شود وفقط به ظرف اطلاق شود و در قرآن است: ’اجعلوا بضاعتهم فی رحالهم’. (قرآن 62/12) ، ای فی اوعیتهم. (از اقرب الموارد). رخت مسافر. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). رخت و اسباب. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). اثاث و متاع. (یادداشت مؤلف) : قلعه ای خواست که بدان مستظهر شود و رحل و ثقل و عیال و اموال خویش آن جایگاه فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 236).
- رحل اقامت، صاحب آنندراج به این کلمه معنی فروکش کردن داده است، اما استوارنیست و شعری که از محسن تأثیر نقل کرده، شاهد در رحل اقامت بودن است، به معنی قرار داشتن قرآن در جایگاه بخصوص آن:
به صفا حسن رخت تابه قیامت باشد
مصحف روی تو در رحل اقامت باشد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به رحل در این معنی شود.
- رحل اقامت افکندن، ساکن شدن. مقیم گردیدن. اقامت ورزیدن. مقیم شدن. القاء عصی. القاء جراء. (یادداشت مؤلف).
، مجازاً، به معنی دو تختۀ چوبین که قرآن مجید را در آن نهند در هنگام تلاوت. (از غیاث اللغات). دو تختۀ صلیبی شکل و متقاطع که کتاب و یا قرآن مجید را هنگام قرأت بروی آن نهند و گیرخ و کیرخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). چیزی باشد از چوب که در وقت تلاوت قرآن مجید بر آن گذارند و شعرا خط و ابروی خوبان را بدان تشبیه دهند. (آنندراج) : قلم برداشت و با ما معمایی نهاد غریب و کتابی از رحل برگرفت و آن را بر پشت آن نبشت بخط خود به من داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 669)
لغت نامه دهخدا
رحل
(تَ نِ ءَ)
ترک کردن شهری را. (از اقرب الموارد). کوچ کردن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از صراح اللغه) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پالان نهادن بر شتر. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از دهار) (از مصادر اللغۀ زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، بلند کردن. رحل فلاناً بسیفه رحلاً، بلند کرد شمشیر خود را برای فلان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر اذیت صبر کردن. (آنندراج). بر اذیت کسی صبر کردن: رحلت له نفسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سوار شدن بر شتر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رحل
(رُحْ حَ)
جمع واژۀ راحل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رحل
ترک کردن شهری را، کوچ کردن منزل، ماوی، رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بردارند، پالان شتر، و نیز بمعنای دو تخته وصل به هم را گویند که باز و بسته می شود و کتاب یا قرآن را در موقع خواندن روی آن می گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
رحل
اسباب و اثاث، منزل، مأوا، پالان شتر، وسیله ای که قران یا کتاب را هنگام خواندن روی آن می گذارند، جمع رحال
تصویری از رحل
تصویر رحل
فرهنگ فارسی معین
رحل
((رَ))
کوچ کردن، رحلت کردن
تصویری از رحل
تصویر رحل
فرهنگ فارسی معین
رحل
بار، رخت، جایگاه، ماوا، منزل، رحلت، کوچ، جزوه کش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راحل
تصویر راحل
(دخترانه)
مهاجر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رحلت
تصویر رحلت
کوچ، سفر، کنایه از وفات، مرگ، درگذشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رحله
تصویر رحله
سفرنامه، رحل
فرهنگ فارسی عمید
(اَ حُ)
جمع واژۀ رحل، بمعنی رخت و جای باش مرد و پالان شتر
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کوچ کردن. (متن اللغه) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انتقال قوم از مکانی. (ازاقرب الموارد) (از المنجد) ، سوار شدن ستور را، پیش آمدن کسی را به ناپسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ترحل فلاناً، رکبه بمکروه. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
کوچ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هجرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روانگی. (ناظم الاطباء). روانه و راهی شدن:
نه در بحارقرارت نه در جبال سکون
چه تیزرحلت پیکی چه زودرو سیاح.
مسعودسعد.
دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر.
مسعودسعد.
اهل سرخس می نشناسند حق من
تا رحلتی نباشد از این جایگه مرا.
سنایی.
، مرگ و وفات و موت. (ناظم الاطباء). مجازاً، موت. مرگ. (یادداشت مؤلف). هجرت از دنیا به آخرت. حرکت کردن و روانه شدن از حیات بسوی ممات: وچون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. (کلیله و دمنه). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک. (کلیله و دمنه).
تا بلای ناگهان دیدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان دربسته ام.
عطار.
خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت.
سعدی.
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید.
سعدی.
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رُ لَ / لِ)
رحله. مقصد شخص در کوچ:
ز مهمانان اوخالی ز مداحان او بیکس
نه اندر شهرها خانه نه اندر بادیه رحله.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قطعی از قطعهای کتاب: قرآن رحلی. (یادداشت مؤلف).
- رحلی بزرگ، طول: 12 37، 36، 35، 34، عرض: 12 24، 12 23، 22، 25 سانتیمتر.
- رحلی کوچک، 26 در 19 و 26 در 20 سانتیمتر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
سپیدپشت. سفیدپشت. اسب سفیدپشت. (منتهی الارب). اسب پشت سپید. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذحل
تصویر ذحل
دشمنی کینه، کین خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
فرهنگ لغت هوشیار
حل گردانیدن حل کردن، فرود آوردن در جایی، در ماههای حل در آمدن از ماههای حرام بیرون آمدن، یا احل از حرام. بیرون آمدن از حرام مقابل احرام (در حج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راحل
تصویر راحل
کوچ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی خس خس خس خس سینه صدای خس خس خاصی که در بعض امراض و التهابات قصبه الریه و برونشها و خانه های ششی هنگامی که بریه گوش دهند استماع شود خس خس صدری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربل
تصویر ربل
درخت راج
فرهنگ لغت هوشیار
مقابل زن، وقتی که بالغ شده محتلم گردد یا از وقتی که متولد می شود اطلاق رجل بر آن گردد، به معنای مرد می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مرتب و منظم کردن چیزی، شیوا و رسا گفتن سخن را، خوبی و آراستگی هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترحل
تصویر ترحل
بر ستور نشستن، روانه شدن بار بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارحل
تصویر ارحل
اسپ سپید پشت، جمع رحل، خواب افزار رخت خواب، پالان های اشتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحلت
تصویر رحلت
هجرت، روانگی، روانه و راهی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحله
تصویر رحله
به جهان دگر رفتن جان سپردن، فراروی (کوچیدن)، گشتنامه (سیاحتنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترحل
تصویر ترحل
((تَ رَ حُّ))
کوچ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رحلت
تصویر رحلت
((رِ لَ))
کوچیدن، کوچ کردن، مردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رحلی
تصویر رحلی
((رِ لَ))
نوعی قطع کتاب یا نشریه برابر با 22 * 25 سانتی متر، بزرگ قطع کتاب در اندازه 34 * 58 سانتی متر، کوچک قطع کتاب در اندازه 16 * 27
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زحل
تصویر زحل
کیوان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رحم
تصویر رحم
بخشایش، دلسوزی، زهدان
فرهنگ واژه فارسی سره
حرکت، درگذشت، فوت، مردن، مرگ، موت، نزع، وفات، حرکت، سفر، کوچ، کوچیدن، مهاجرت، نهوض
متضاد: ولادت، توقف، حضر
فرهنگ واژه مترادف متضاد