جدول جو
جدول جو

معنی راهسپر - جستجوی لغت در جدول جو

راهسپر
(کارْ، رَ تَ / تِ)
مخفف راهسپار. رهسپار. راه پیما. پیماینده. طی طریق کننده:
سوار کش نبود یار اسب راهسپر
بسردرآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ما چو یونس بدرون شکم حوت ولیک
او بدریا در و ما در دل جو راهسپر.
ملک الشعرأبهار.
و رجوع به راهسپار و رهسپار شود.
- راهسپر دیار عدم شدن، مردن. (یادداشت مؤلف).
- راهسپر شدن، عازم شدن. عزیمت کردن. رفتن.
- راهسپر گشتن، عزیمت کردن. رفتن. رهسپار شدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهسار
تصویر شاهسار
(پسرانه)
نام یکی از شاعران دربار سامانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
(پسرانه)
شهپر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راهدار
تصویر راهدار
پاسبان و نگهبان راه، محافظ راه، کسی که باج راه می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاهسار
تصویر چاهسار
زمینی که در آن چاه بسیار باشد، سر چاه، دهانۀ چاه، مطلق چاه، برای مثال دو پایش فروشد به یک چاهسار / نبد جای آویزش و کارزار (فردوسی - ۵/۴۵۲)، چاهساری هزارپایه در او / ناشده کس مگر که سایه در او (نظامی۴ - ۶۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه پو
تصویر راه پو
آنکه باشتاب به راهی می رود، رونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهوار
تصویر راهوار
ویژگی اسب یا استر خوش راه و تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
شاه بال، بزرگ ترین پر بال پرندگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهگذر
تصویر راهگذر
کسی که از راهی گذر می کند، آنکه از راهی عبور می کند، عابر، مسافر، راه گذر، راهی که از آن گذر می کنند، راه عبور، راه و گذرگاه، معبر
فرهنگ فارسی عمید
رهوار، فراخ و نرم رو، فراخ و نرم پوی:
کجات آنهمه راهوار اشتران
عماری زرین و فرمانبران،
فردوسی،
برمیان شان حلقۀ بند کمر از شمس زر
زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار،
فرخی،
در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار
گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن،
منوچهری،
پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب
راهوارایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ،
منوچهری،
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار،
ناصرخسرو،
و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد، (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 374)، رهوج، راهوار، (دهار)، علج، راهوار رفتن اسب، (تاج المصادر بیهقی)، هملاج، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، اسب لایق راه، (فرهنگ رشیدی)، مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم)، کنایه از مرکب فراخ گام باشد، (رشیدی)، مرکب فراخ رو، (شرفنامۀ منیری)، رهوار، (شرفنامۀ منیری)، اسب و شتر و استر خوشراه، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، مرکب سواری تندرو، (فرهنگ نظام) :
اگرندیدی کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار،
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278)،
، نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار بود، (آنندراج) (بهار عجم)، مقابل سک سک، (یادداشت مؤلف)، باد، (یادداشت مؤلف)، کنایه از معشوق با غنج و دلال، (لغت محلی شوشتر)، کوشا:
یکی گفتا همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه بازداریم،
(ویس و رامین)،
، طعام نرم و لذیذ، (لغت محلی شوشتر)، و رجوع به رهواری و راهواری و رهنوردی در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع قدیم النسق قاینات است، حالا سکنه ندارد و اهل مزارع دیگر آن را زرع مینمایند، (مرآت البلدان ج 4 ص 133)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مخفف آن شهپر و بیشتر مستعمل است. (از یادداشت مؤلف). چند پر بزرگ بر بال مرغ که پرواز با آنها انجام میگیرد. (فرهنگ نظام). پرهای بلند بال پرندگان که بر طبقات هوا هنگام پرواز تکیه کند و عمل پریدن را میسور سازد:
از سر تیغش که هست شیر چو پرمگس
کرکس گردون ز هول شاهپر انداخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ)
رهگذر. گذرنده از راه. عابر. که از راه بگذرد. که از راه عبور کند. عابر سبیل: چون باسترآباد رسید مردی را دید، راهگذاری گفت از کجا می آیی ؟ (تاریخ طبرستان) ، مسافر. (ناظم الاطباء) ، ابن سبیل. (یادداشت مؤلف). کسی که متمول است ولی در غربت بعلتی تهی دست و فقیر میشود، معبر و طریق و راه و گذرگاه. (ناظم الاطباء). رهگذر. محل عبور: چون از مکه بشام روی، راهگذر بدین شهر سدوم باشد. (ترجمه تاریخ طبری). و این راهگذری است معروف... (ترجمه تاریخ طبری).
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگان است همه راهگذر.
فرخی.
خرپشته زده ایمن نشسته و آنهم خطا بود که بر راهگذر سیل بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
تو هیچ کسی ورده شعر و پدرت هم
من وصف شما گفتم و در راهگذر ماند.
سوزنی.
دی جانب زرغون بیکی راهگذر بر
افتاد دو چشمم بیکی طرفه پسر بر.
سوزنی.
درویشی بر راهگذر ایشان بود. (انیس الطالبین ص 201).
آن چه شعله است کزآن راهگذر می آید
یا چه برقیست که دایم بنظر می آید.
ملک الشعراء بهار.
ترعه، راهگذر آب سوی نشیب. (دهار). حلقوم، راهگذر نفس. (یادداشت مؤلف). شرج، راهگذر آب. (دهار). مسیل، راهگذر آب به نشیب. راهگذر سیل. (دهار). معبر، راهگذر. (یادداشت مؤلف). مجاز، راهگذر. ناصر، راهگذر بسوی وادی. نشج، راهگذر آب. نواشغ، راهگذرهای آب در وادی. (منتهی الارب) ، راهنما، درۀ تنگ در میان دو کوه. (ناظم الاطباء). رهگذر، نای و حلقوم. (ناظم الاطباء). راهگذار، راهنما. (ناظم الاطباء). راهگذار، سرگذشت. (ناظم الاطباء). راهگذار، سوغاتی که مسافر از راه آورد. (ناظم الاطباء). راهگذار، عبور. گذر. گذار: پیش از آن که بحاکم رسند راهگذر ایشان بر حمام در آهنین بود. (انیس الطالبین ص 186).
- راهگذر کردن، عبور کردن. گذر کردن. گذشتن:
یک شب از نوبهار وقت سحر
باد بر باغ کرد راهگذر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(فُ مَ دَ / دِ)
رونده، بجانب محلی روان شونده، راهی شونده، رو بجانبی آورنده، راهرو و سالک، (ناظم الاطباء)، راهگرای، راهسنج، (بهار عجم)، مسافر و سیاح، (ناظم الاطباء)، مسافر، (آنندراج)، پیچندۀ راه و تیزرونده، (رشیدی) :
عزم را چند روزه ره بکمین
راهگیر قضا فرستادی،
خاقانی،
، قطاع الطریق، (آنندراج)، راهزن، (فرهنگ نظام)، راه بند:
آگهیش نه که شود راهگیر
دورۀ این گنبد روباه گیر،
نظامی،
چو نظم گزارش بود راهگیر
غلط کردن ره بود ناگزیر،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
سنجندۀ راه. که راه سنجد. که سنجش راه کند. کسی که نیک و بد راه را خوب دریابد و سلوک کند و بی محابا برود. (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی) (از آنندراج) ، گام سنج. قدم شمار. (یادداشت مؤلف) ، بمجاز، بمعنی مطلق راهرو. (بهار عجم) (از ارمغان آصفی) :
چنان دید در قاصد راه سنج
که از جوش دل مغزش آمد برنج.
نظامی (از بهار عجم).
چو آمد فرستادۀ راه سنج
بدارا سپرد آن گرانمایه گنج.
نظامی (از بهار عجم).
، مسافر، سیاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهیست از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 10 هزارگزی جنوب باختری لک لک مرکز دهستان و 28هزارگزی خاوری راه جایزان به آغاجاری، این ده در دشت واقع شده، هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 400 تن میباشد، آب ده از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و پشم و لبنیات است، پیشه مردم کشاورزی و دامپروری، و صنایع دستی آنان بافتن قالی، قالیچه، عبا و گلیم میباشد، ساکنان آن از طایفۀ بهمئی هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ)
راهدارنده، کسی که از طرف دولت مأمورگرفتن مالیات راه است از مسافران، (فرهنگ نظام)، کسی که بمحافظت راهها از طرف حکام مأمور باشد و ضبط خراج امتعۀ تجار بکند، (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج)، محافظت کننده طرق و شوارع، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، محافظ و نگاهبان راه، (ناظم الاطباء) (برهان)، مأمور وزارت راه که مراقبت و تعمیر راهها را برعهده دارد:
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز،
فرخی،
راهداران فلک بر گذر راهزنان
بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند،
ملک الشعراء بهار،
، قراسواران، (ناظم الاطباء)، قره سواران: و استیلای دزدان تا غایتی بود که ناگاه در شب، خانه امیری را کبس کرده غارت کردندی، و تتغاولان و راهداران زیادت از او نمیکردند، (تاریخ غازانی ص 279)، و ای بسا کاروان که راههای مجهول بغایت دور پرمشقت اختیار کردندی تا از دست شناقص تتغاولان راهداران خلاص یابند، (تاریخ غازانی ص 279)، و صادر و وارد را هرگز از دزدان چندان پریشانیی نبود که از تتغاولان و راهداران، (تاریخ غازانی ص 279)،
مردم چشم مرا باشد مدار از خون دل
گر نیاید کاروان بی توشه ماند راهدار،
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی)،
، گمرکچی، (یادداشت مؤلف)، عشار، باربان، (یادداشت مؤلف)، آنکه باج راه را بگیرد، (ناظم الاطباء)، باجدار، (شعوری ج 2 ورق 11)، گمرکچی که از قوافل محصول گیرد، (لغت محلی شوشتر)، بمجاز، مسافر را گویند، (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی) :
راه بربسته راهداران را
دوخته کام، کامکاران را،
نظامی،
، کنایه از راهزن، (رشیدی) (از انجمن آرا)، قاطع طریق و راهزن، (بهار عجم) (ارمغان آصفی)، دزد راهزن و قطاع الطریق که ناگهان بر مسافرین حمله برده آنها را دستگیر کرده یا می کشد، (ناظم الاطباء)، دزد و راهزن، (ازبرهان)، راهزن، یعنی آنکه باج میگیرد و پول میبرد، راه بند نیز گویند، (از شعوری ج 2 ورق 11)، همان راه بند، (شرفنامۀ منیری)، دزد راهزن، دزد دریازن، (لغت فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) :
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام،
عنصری (از لغت فرس)،
خدای از شر و رنج راهداران
گروه خویش را ایمن بداراد،
ناصرخسرو،
مگر آن کو گناهکار بود
دزد خونی و راهدار بود،
نظامی (از رشیدی)،
، دارای راه، مقابل بیراه (اسب)، خوشرفتار، (رشیدی)، اگر چه ره بمعنی رفتار شایع است چنانکه گویند: اسب خوش راه، و اسب فلانی راه ندارد لیکن بمعنی اسب خوشرفتار، صحیح راهوار به واو است، (بهار عجم) (از آنندراج)، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، بمعنی خوشرفتار خطاست و صحیح راهوار است به واو، و رهوار نوعی از رفتاراست که بسیار هموار بود و صاحب این رفتار را نیز رهوار گویند، (غیاث اللغات)، (در پارچه) مخطط، دارای خطوط متوازی نمایان خواه برجسته و خواه غیر برجسته در متن پارچه، دارای خطوط متوازی و متمایز از متن پارچه در جهت تار، راه راه: مخمل راهدار، کبریتی
لغت نامه دهخدا
راه سپار. رهسپار. راه سپر. (یادداشت مؤلف) :
دوستان همچو آب رهسپرند
کابها پایهای یکدگرند.
سنایی.
رجوع به رهسپار و راه سپار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
راه سپار. راهی. عازم. روانه. (یادداشت مؤلف).
- رهسپار جایی بودن، رفتن بدان جای. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهسپار شود
لغت نامه دهخدا
(رُ سِ پَ)
که روی خود سپر سازد. که رخ چون سپر دارد:
مرد آن باشد که پیش تیغ تو
چون آینه جمله رخ سپر گردد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
چاه، چاهسر:
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار،
فردوسی،
چو آمد ز ره نزد آن چاهسار
بنزدیک آن چاه بنهاد بار،
فردوسی،
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان برو سالیان برگذشت،
فردوسی،
سوی خانه رفتند از آن چاهسار
به یک دست بیژن به دیگر زوار،
فردوسی،
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ چون بهار،
فردوسی،
ز خس گشته هر چاهساری چو خوری
ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی،
منوچهری،
چاهساری ببین خراب شده
گشته مطموس و خشک از آب شده
اندر آن چاه گوی راز دلت
تا بیاساید این سرشته گلت،
سنایی،
چاهساری هزار پایه در او
ناشده کس مگر که سایه در او،
نظامی،
، گودی عمیق، گودالی ژرف، چاهسر، (آنندراج)، دهانۀ چاه، (ناظم الاطباء)، سرچاه، لب چاه
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
راهسپر. راهرو. راه پیما. رهسپار. رهسپارنده. راه رونده. طی طریق کننده. پیمایندۀ راه:
با چنین موکب واین کوکبه و خیل و حشم
آمدیم از پی آهنگ خزان راهسپار.
صبوری ملک الشعراء.
و رجوع به رهسپار شود.
- راهسپار دیار عدم شدن، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ)
شاه اسپر و شاه اسپرم باشد. رجوع به شاهسپرم و شاه اسپرم شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ فَ)
شاه اسفرهم. رجوع به شاه اسفرهم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راهسپار
تصویر راهسپار
راه پیما، طی طریق کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
چند پر بزرگ که بر بال مرغ که پرواز با آن انجام میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهدار
تصویر راهدار
پاسبان و نگهبان راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهسنج
تصویر راهسنج
کسی که سنجش راه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهگیر
تصویر راهگیر
راهرو مسافر، راهزن قاطع طریق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهوار
تصویر راهوار
فراخ و نرم رو، اسب لایق راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهدار
تصویر راهدار
نگهبان راه، راهزن، راه راه، مخطط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهوار
تصویر راهوار
تندرو، رهوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهکار
تصویر راهکار
تدبیر، راه حل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راه بر
تصویر راه بر
مدیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهسپار
تصویر رهسپار
مسافر، عازم
فرهنگ واژه فارسی سره