جدول جو
جدول جو

معنی رامش - جستجوی لغت در جدول جو

رامش
(دخترانه)
فراغت، آسودگی، راحتی، شادی، خوشی، لذت، حظ، آسودگی، آسایش، سرود، نغمه، نام هیربد زردشتی
تصویری از رامش
تصویر رامش
فرهنگ نامهای ایرانی
رامش
آرامش، آسودگی، فراغ و سکون، سرود و آواز، شادی و عیش و طرب، برای مثال زمین بوسید شیرین کای خداوند / ز رامش سوی دانش کوش یک چند (نظامی۲ - ۳۱۰)
رامش جان: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو کردی «رامش جان» را روانه / ز رامش، جان فدا کردی زمانه (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
تصویری از رامش
تصویر رامش
فرهنگ فارسی عمید
رامش
(مِ)
قریه ای است از اعمال بخارا. (از معجم البلدان ج 4) : و در مقابلۀ وی [افراسیاب] دیهی بنا کرد [کیخسرو] و آن دیه را رامش [رامتین] نام کرد و رامش برای خوشی او نام کردند و هنوز این دیه آبادان است و در دیه رامش آتشخانه نهاد و مغان گویند که آن آتشخانه قدیمتر از آتشخانه های بخاراست. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 102 شود
لغت نامه دهخدا
رامش
(مِ)
شادی و طرب. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا). عیش و طرب. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (دهار) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 7) (فرهنگ سروری). سرور. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوشی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). عشرت ونشاط. (یادداشت مؤلف) :
مر او را برامش همی داشتند
بزندانش تنها بنگذاشتند.
دقیقی.
سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش.
فردوسی.
برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان فرزانه و نیکبخت.
فردوسی.
زمانه پر از رامش وداد شد
دل همگنان از غم آزاد شد.
فردوسی.
که هر کاو بمرگ پدر گشت شاد
ورا رامش زندگانی مباد.
فردوسی.
مخور انده و باده خور روز وشب
دلت پر ز رامش پر از خنده لب.
فردوسی.
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله.
فرخی.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.
فرخی.
فرخنده کناد ایزد بر صاحب و بر تو
نو کردن عهد کهن رامش احرار.
فرخی.
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته را بگشاد.
فرخی.
پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال.
فرخی.
دلی که رامش جوید نیابد آن دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
عنصری.
روی برامش نهد امیر امیران
شادو بدو شاد این خجسته وزیران.
منوچهری.
چنان بسازد با عزم تو تهور تو
چنانکه رامش را طبع مردم می خوار.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
مجلس نزهت بسیج و چهرۀ معشوق بین
خانه رامش طراز و فرش دولت گستران.
؟ (از لغت فرس اسدی).
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.
طیان.
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
اسدی.
بدینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه.
(ویس و رامین).
جوانست او بسال و بخت و رامش
چو پیر است او بعقل و رای و دانش.
(ویس و رامین).
ملک چون شنید این سخن زان جوان
ز رامش رخش گشت چون ارغوان.
(یوسف و زلیخا).
همی یافت یعقوب ازآن آگهی
همی شد ز رامش روانش تهی.
(یوسف و زلیخا).
ز ما دانه را منع کردش عزیز
نیابیم ازو هیچ رامش بنیز.
(یوسف و زلیخا).
گر پخته ای بعقل می خام خواه ازو
رامش نخیزدت مگراز ذات خام می.
مسعودسعد.
بباغ لهو تو رامش چوارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود.
مسعودسعد.
شادی ولهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین نداشت.
مسعودسعد.
از باغ نشاط تو بروید گل رامش
وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح.
مسعودسعد.
- بارامش، باشادی. باخرمی. طربناک. خوشحال:
همه شاد و بارامش و من به بند
نکردند کس یاداین مستمند.
فردوسی.
و رجوع به شواهد ذیل رامش شود.
، عشرت و نهایت سرور:
غمت شادی شود شادیت رامش
بلا خوشی و نادانیت دانش.
(ویس و رامین).
، بمجاز، حظ. بهره. نصیب. لذت:
هرآن پادشاهی که دارد خرد
ز گفت خردمند رامش برد.
فردوسی.
و رجوع به رامش بردن شود.
- برامش، بارامش. قرین رامش. بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده:
همی جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش برامش بود.
فردوسی.
برامش بود هر که دارد خرد
سپهرش همی در خرد پرورد.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بود
که راننده دایم برامش بود.
فردوسی.
چو در انجمن مرد خامش بود
ازآن خامشی دل برامش بود.
فردوسی.
، مخفف آرامش است، چه آن سبب شادی و آرامیدگی خواهد بود. (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). آرامیدن و آرامش و آسودگی و فراغت. (برهان) (لغت محلی شوشتر). آرامش و راحت و قرار. (از شعوری ج 2 ورق 7). آرامش و فراغت و راحت و آسودگی. (ناظم الاطباء). راحت. (فرهنگ نظام). طمأنینۀ قلب. سکون خاطر. آسایش ضمیر. (یادداشت مؤلف). آسایش و راحت:
بهشتی است سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته.
فردوسی.
بدو گفت مندیش و رامش گزین
من ازتو ندارم بدل هیچ کین.
فردوسی.
هرآنکس که دارد بدل دانشی
بگوید مرا زو بود رامشی.
فردوسی.
راحت و آرام روح و رامش و تسکین دل
نزهت دیدار چشم و زینت و فر شباب.
فرخی.
بر او مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب و از خورد.
فرخی.
وآشفته کنی بدست بیدادی
احوال بنظم و نغز رامش را.
ناصرخسرو.
و در مقابلۀ وی (افراسیاب) دیهی بنا کرد (کیخسرو) و آن دیه را رامش (رامتین) نام کرد و رامش برای خوشی او نام کردند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19). آن را که دوست نیست رامش نیست. (مرزبان نامه).
نشسته شاه چون خورشید در بزم
برامش دل نهاده فارغ از رزم.
نظامی.
برامش ساختن بی دفع شد کار
بحاجت خواستن بی رفع شد کار.
نظامی.
زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یکچند.
نظامی.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش بعز و دولت اوست.
(گلستان).
نقش نگین انوشیروان چنین بوده: ’راه بسیار تاریکست مرا چه بینش، هستی دوباره نیست مرا چه خواهش، مرگ در پی است مرا چه رامش’. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ محلی شوشتر).
- رامش جان، آرامش جان. راحت روح:
همه گوش دارید و فرمان برید
ز فرمان او رامش جان برید.
فردوسی.
همه پیش تو جان گروگان کنیم
زدیدار تو رامش جان کنیم.
فردوسی.
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان من رامش جان کنید.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
ز دیدار او رامش جان کنم.
فردوسی.
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان.
فرخی.
ایارامش جان و آرام دل
قرار تن و راحت و کام دل.
(یوسف و زلیخا).
- ، نام نوایی است در موسیقی. رجوع به همین ماده شود.
- رامش دل، مایۀ آرام دل. آرامش خاطر:
او را نتوان گفت که تو انده من خور
کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار.
فرخی.
، فکرو رأی. (شعوری ج 2 ورق 7) :
یکی نامه بنوشت نزدیک رای
پر از دانش و رامش و هوش و رای.
فردوسی.
هر آن شه که با رای و رامش بود
همه ملک منقاد و رامش بود.
لطیفی (از شعوری).
، پندگویی. (ناظم الاطباء)، آرمیده. (منتخب اللغات)،
{{اسم}} نغمه و سرود. (غیاث اللغات). ساز و نوا. (برهان). سرود. (شعوری ج 2 ورق 7) (منتخب اللغات). ساز و نواز. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). سرودگویی از شعف. (ناظم الاطباء). سرود:
ز کوپال و خنجر بیاسود دوش
جزآواز رامش نیامد بگوش.
فردوسی.
می و رامش و زخم چوگان و گو
بزرگی و هرگونه ای گفت وگو.
فردوسی.
همه شهر گرمابه و رودو جوی
بهر برزنی رامش و رنگ و بوی.
فردوسی.
چهل روز با شاه کاوس کی
همی بود با رامش و رود و می.
فردوسی.
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن برامش و بگماز.
فرخی.
لیک این ماه که پیش آمد ماهی است که او
با طرب گردد و با رامش و با رامشگر.
فرخی.
ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران.
منوچهری.
هیچکس چیزی اظهار نکند ازبازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
هم اندر بر کلۀ زرنگار
ز بگماز و رامش گرفتند کار.
اسدی.
کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامش شراب خوردندی. (مجمل التواریخ و القصص).
طاق ابروان رامش گزین درحسن طاق و جفت کین
بر زخمۀ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته.
خاقانی.
، مطرب و مغنی و خنیاگر. (ناظم الاطباء) .اما ظاهراً به این معنی رامشی باید باشد، روز چهارم از خمسۀ مسترقۀ سال ملکشاهی. (فرهنگ رشیدی) (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
رامش
شادی و طرب، عیش، سرور، خوشی
تصویری از رامش
تصویر رامش
فرهنگ لغت هوشیار
رامش
((مِ))
آرامش، آسودگی، طرب، شادی
تصویری از رامش
تصویر رامش
فرهنگ فارسی معین
رامش
اطمینان خاطر
تصویری از رامش
تصویر رامش
فرهنگ واژه فارسی سره
رامش
خنیا، طرب، موسیقی، نوا، آرامش، آسودگی، فراغت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رامشت
تصویر رامشت
رامش، آرامش، آسودگی، فراغ و سکون، سرود و آواز، شادی و عیش و طرب،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرامش
تصویر خرامش
خرامیدن، برای مثال تا توانی شهریارا روز امروزین مکن / جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه (منوچهری - ۹۷)، به درگاه خسرو خرامش کنیم / به آیین پرستیش رامش کنیم (نظامی۵ - ۸۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرامش
تصویر فرامش
فراموش، آنچه از خاطر شخص محو شده، از یاد رفته، دچار فراموشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
آسایش، آسودگی، فراغ، سکون، سکوت، کنایه از امنیت، مقابل جنگ، کنایه از صلح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رامشی
تصویر رامشی
شادمان، خوشحال، نوازنده و خواننده، رامشگر
فرهنگ فارسی عمید
(مِ شَ)
دهی است از دهستان جرقویۀ بخش حومه شهرستان شهرضا واقع در 95هزارگزی جنوب خاوری شهرضا، متصل براه رامشه به حسن آباد. این ده در کوهستان واقع شده و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 2786 تن میباشد. آب ده از قنات و رود خانه ایزدخواست تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه، و انار و شغل مردم کشاورزی و دامپروری است. صنایعدستی زنان کرباس و قالی بافی میباشد. راه ماشین رو و دبستان و در حدود 10 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ابن بنت ابونصر منصور بن رامش، والی نیشابور و مردی دانش پژوه و ادیب بود. اخبار بسیار از اصحاب ابوالعباس اصم شنید و با ابوالعلاء معری مصاحبت کرد. ابوحفص عمر بن علی بن سهل سلطان و ابوحفص عمر بن احمد بن منصور صفار و دیگران از او روایت دارند. آنگاه که از مسافرت برگشت، خواجه نظام الملک دستور داد در مدرسه نیشابور بتدریس پردازد تا مردم از اخبار وادب و دانش او بهره مند شوند. او بهمین سمت اشتغال داشت تا در سال 489 هجری قمری درگذشت. تاریخ تولد او بسال 404 هجری قمری بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب است به رامش که از قراء بخاراست. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی) ، منسوب است به رامش که نام نیای کسانی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مطرب. (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی). بمعنی رامشگر است که سازنده و خواننده باشد. (برهان). مطربه. (یادداشت مؤلف). سازنده و رامشگر. (ناظم الاطباء). مطربی که سرود در پردۀ راه در سراید. (منتخب اللغات) :
بر آواز این رامشی دختران
نشست و می آورد و رامشگران.
فردوسی.
تو با خنده و رامشی باش ازین
که بخشود بر ما جهان آفرین.
فردوسی.
بت رامشی و می و درغمی
بود مایۀ شادی و خرمی.
(ازفرهنگ شعوری ج 2).
، خواننده. (ولف) (از برهان) (ناظم الاطباء) ، دوستدار رامش. (یادداشت مؤلف) ، مسرور. مهذب الاسماء). شاد و مسرور:
چو بیکار باشی مشو رامشی
فکاری است بیکاری ار باهشی.
فردوسی.
نماند کس اندر جهان رامشی
نباید گزیدن جز از خامشی.
فردوسی.
بباشید ازین آمدن رامشی
گزینید گفتار بر خامشی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بمعنی رامشت است که آرامش و آرامیدن و رامشگر باشد. (آنندراج) (برهان). مزیدفیه رامش است. (فرهنگ نظام). مثل رامش است. (از منتخب اللغات). رجوع به رامش و رامشت شود
لغت نامه دهخدا
از یاد رفتن از خاطر محو شدن، از یاد رفته از خاطر محو شده: مبادت فراموش گفتار من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامشت
تصویر رامشت
رامش آرامش، روز چهارم از خمسه مسترقه سال ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامشی
تصویر رامشی
نوازنده و خواننده رامشگر
فرهنگ لغت هوشیار
آرامیدن، فراغت راحت آسایش، طماء نینه سکینه، صلح آشتی، ایمنی امنیت، خواب اندک و سبک، سکون یاآرامش با جفت. آرامش مباشرت باوی هماغوش گردیدن با او. یاآرامش جان. یاآرامش جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامش
تصویر خرامش
خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرامش
تصویر فرامش
((فَ مُ))
فراموش، از یاد رفته، از خاطر محو شده، فرامشت، فراموش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
((مِ))
آرامیدن، وقار، سنگینی، خواب کوتاه و سبک، فراغت، آسایش، صلح وآشتی، سکون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رامشی
تصویر رامشی
((مِ))
نوازنده، خواننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
طمانینه، تسکین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
Comfort, Calmness, Peacefulness, Placidity, Relaxation, Relaxedness, Sereneness, Serenity, Tranquility
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
спокойствие , комфорт , расслабление , расслабленность , безмятежность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
Ruhe, Komfort, Frieden, Gelassenheit, Entspannung, Entspanntheit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
спокій , комфорт , відпочинок , розслабленість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
spokój, komfort, relaksacja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
平静 , 舒适 , 宁静 , 放松
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
calma, conforto, tranquilidade, placidez, relaxamento, serenidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از آرامش
تصویر آرامش
calma, comforto, tranquillità, placidità, rilassamento, serenità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی