جدول جو
جدول جو

معنی راف - جستجوی لغت در جدول جو

راف
خمر، می، باده
تصویری از راف
تصویر راف
فرهنگ فارسی عمید
راف
(راف ف)
اعتناکننده. (از اقرب الموارد) : ماله حاف و لا راف، اتباع است یعنی کسی نیست که به او اعتنا کند. (از اقرب الموارد). نه کسی گرد او میگردد و نه به وی اعتنا میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
راف
دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، که در 18هزارگزی تربت حیدریه و 10هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ تربت حیدریه به زاهدان واقع است، هوای آن معتدل است و 213 تن سکنه دارد، شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است و محصول عمده آن غلات و پنبه میباشد، راه مالرو دارد و نیز از قلعه نو میتوان با اتومبیل رفت، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ریگی است یا موضعی است، (از منتهی الارب)، نام دیگری است برای قصبۀ رمله، رجوع به معجم البلدان ج 4 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و نیز رمله در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
راف
بزباز باشد که بسباسه معرب آن است، (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان) (از غیاث اللغات) (از شرفنامه منیری) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 8)، رجوع به بزباز و بسباسه شود، پوست جوز است، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
راف
(فِنْ)
رافی. آنکه جامه را رفو کند. ج، رفاه. (از المنجد). رفوگر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
راف
می، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، می و شراب، (ناظم الاطباء)، باده، شراب، خمر، (یادداشت مؤلف)، رأف، رجوع به کلمه مذکور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رافع
تصویر رافع
(دخترانه)
بالا برنده، اوج دهنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رافت
تصویر رافت
مهربانی، شفقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافع
تصویر رافع
بردارنده، بلند کننده، بالا برنده
تقدیم کنندۀ شکایت یا عریضه برای دادخواهی، شاکی
از نام های خداوند
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، زبان گیر، منهی، آیشنه، ایشه، هرکاره، راید، متجسّس، خبرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافض
تصویر رافض
ترک کننده، واگذارنده، دور کننده، دوراندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافه
تصویر رافه
گیاهی بیابانی شبیه موسیر که پخته و بریان کردۀ آن خورده می شود
انجدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، انگیان، انگژد، انگدان، انگوژه، انگژه
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
نام کسی. (ناظم الاطباء). از اسماء. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
رود خانه فرات را گویند. (از شعوری ج 2 ورق 4) :
سرشکم گشته چون جیحون و رافد
گرفته روی عالم همچو دریا.
ابوالمعالی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
رگ جهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شریان. (ناظم الاطباء). نابض. رگ زننده. (از متن اللغه) : یقال: ما یرفز منه عرق، ای ما یضرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نام منجمی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
تارک و ماننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). ترک کننده چیزی. (ناظم الاطباء). ترک کننده. (فرهنگ نظام) :
من ترا اندر دو عالم حافظم
طاغیان را از حدیثت رافضم.
مولوی.
، اندازنده آنکه می اندازد: رفض الشی ٔ، انداخت آن چیز را. ج، رافضون، رفضه، و رفّاض. (از المنجد). مرد سنگ انداز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
اذا بالحجاریااعلقن طنت
بمیثاء لا یألوک رافضها صخراً.
باهلی (از منتهی الارب).
، شتر بچرا شده با راعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
طائی، ابن عمیره الطائی مکنی به ابوالحسن، او از تابعان بود و به خالد بن ولید در عزیمت به شام راهنمایی کرد. وفات وی بسال 23 هجری قمری روی داد. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 142 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
مرنی، ابن عمرو بن هلاک مرنی صحابی بود و با برادرش عائد درک فیض حضور حضرت رسول کرد و سپس در بصره سکونت گزید و برخی از احادیث شریف روایت کرد. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
ابن ثابت... که به مصر رفته است. ابن منده میان او و رویفعبن ثابت فرق گذاشته ولی بنوشتۀ ابونعیم هر دو یک تن بوده اند. (از الاصابه ج 2 قسم چهارم). و رجوع به رافع مصری ابن ثابت یا ’رویفعبن ثابت’ شود
خزرجی انصاری. ابن رفاعۀ خزرجی انصاری محدث بود و برخی از احادیث از وی نقل شده است. ولی دراینکه درک صحبت حضرت را کرده یا نه اختلاف است. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
ابن ظهیر. برادر اسیدبن ظهیر بود، و ابن حجر در الاصابه حدیثی به این عبارت: ’انه نهی عن کراء الارض’ از حضرت رسول بوسیلۀاو نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول شود
خزاعی مولای ایشان بود ابن اسحاق در مغازی گوید: وقتیکه خزاعه در روز فتح بمکه وارد شدند در خانه بدیل بن و رقاء و رافع مولای خویش سکنی گزیدند. (از الاصابه ج 2 قسم اول)
مولی عمر، حمداﷲ مستوفی او را مولای عمر خوانده و در شرح کشته شدن خلیفۀ ثانی گوید: اول کسی که دره داشت او (رافع) بود. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 185 شود
ابن رفاعه بن رافع عجلان. وی تابعی بود، ولی برخی او را همان ابن رفاعۀ انصاری دانسته و احادیث نبوی را بوی نسبت داده اند. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول شود
خزاعی، ابن بدیل بن ورقاء خزاعی. او از صحابۀ حضرت رسول بود و در وقعۀ معونه شهید شد. رجوع به الاصابه ج 2 قسم چهارم و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
سلمی، ابن بشر سلمی. ابن حجر گوید: برخی از راویان نام او را قلب کرده و او را بشر بن رافع نامیده اند. رجوع به الاصابه ج 2 قسم چهارم شود
آزادشدۀ حضرت عائشه رض که راوی حدیث شریف: ’عادی الله من عادی علیاً’ میباشد. و رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن حبیر مطعم. که دینوری داستانی را که بین او و علأ بن عبدالرحمان خرمی گذشته است نقل میکند. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 270 شود
رفیق اسلم... ابن حجر گویداحتمال دارد وی همان ابوالبهی باشد. رجوع به الاصابهج 2 قسم اول و رافع ابوالبهی در همین لغت نامه شود
غلام سعد... که ابونعیم بسلسلۀ اسناد این حدیث نبوی: ’الجار احق بسقبه’ را از قول او روایت کرده است. (از الاصابه ج 2 قسم اول)
شامی، ابن عمیر از مردم شام بود، و یک حدیث از حضرت رسول روایت کرد. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
قرظی. ابن حجرگوید: برحسب نوشتۀ ابن شاهین وی از بنوزنباع و سپس از بنوقریظه بود. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول شود
مدنی، ابن حفص مدنی راوی بوده و از عمر بن عبدالعزیز روایتی آورده است. رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 281 شود
غلام غزیه بن عمرو... که بقول ابوعمرو درغزوۀ احد شهید شده است. (از الاصابه ج 2 قسم اول)
غلام عبید بن عمیر اسلمی... (از الاصابه ج 2 قسم اول)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
زندگی فراخ و خوش. ج، روافغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
درخشنده. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
موضعی بشمال قرطبه
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
گیاهی باشد مانند سیر که آن را بریان کرده بخورند. (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری ج 2ورق 14) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است مانند سیر که بریان کرده بخورندش. (شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ مجهول). نباتیست مانند سیر کوهی و بویی ناخوش دارد. (فرهنگ اسدی). گیاهی است مانند سیر برادر پیاز و آن را بریان کرده بخورند بغایت لذید باشد. (برهان). یندق اوتی. (فرهنگ نعمه الله) :
ز عدل و رأفتش امکان آن نیست
که بادی بگذرد بر باد رافه.
شمس فخری (از رشیدی).
ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد
و ز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم.
ابوالعباس عباسی (از اسدی).
و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1165 شود، بزباز. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). انجدان است که صمغ آن حلتیت است. (از برهان). انگدان. (یادداشت مؤلف). طرثوث. (دهار).
- شکوفۀ رافه، نکعه. (منتهی الارب).
، بیخ درخت انجدان. (برهان) ، بمعنی گناه است. (شعوری ج 2ورق 14) :
که تأدیب فلک نبود گزافه
که صادر می شده زو جرم و رافه.
میرنظمی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
رفوگر، رجوع به راف و رافیه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
فراخ، عیش رافخ، زیست فراخ. (از المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عیش رافخ، یعنی فراخ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رافه
تصویر رافه
تن آسان مرد، آسان و فراخ زندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافت
تصویر رافت
سخت و بسیار مهربان، مهربانی شدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافث
تصویر رافث
فحش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافد
تصویر رافد
یاری کننده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافر
تصویر رافر
جهنده رگ جهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافض
تصویر رافض
تارک و مانده، ترک کننده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافع
تصویر رافع
بردارنده، بلند کننده، فرازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافغ
تصویر رافغ
زندگی فراخ و خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافف
تصویر رافف
درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافق
تصویر رافق
کار سودمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافض
تصویر رافض
((فِ))
ترک کننده، رهاکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رافع
تصویر رافع
((فِ))
بالابرنده، بلند کننده، بردارنده قصه به شاه یا امیر، عرض حال دهنده
فرهنگ فارسی معین