جانوری است که آن را موش خرما گویند، (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانه مؤلف) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (از جهانگیری)، موش خرما که بتازی ابن عرس گویند، (ناظم الاطباء)، ابن عرس که خرد گوش و برگردیده پلک باشد، (منتهی الارب)، جانور معروف، در عربی ابن عرس، (شعوری ج 2 ورق 13)، ابن عرس، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، (جوهری) (تاج العروس) (برهان)، جانور مشهور دشمن مار به هندش نیئول خوانند، (از شرفنامۀ منیری)، ابوالحمارس، (یادداشت مؤلف)، پرسق، (برهان)، شنعبه، (آنندراج)، نمس (برهان)، ابن عرس، نوعی راسوست که گوش خرد دارد گوئی که گوش آن بریده اند و برگشته پلک است، (یادداشت مؤلف)، دئل، جانوری چون راسو، (منتهی الارب)، به عربی آن را ابن عرس خوانند اگر درون وی را پر از گشنیز کنند و خشک سازند خوردن قدری از آن گزندگی جانوران زهردار را نافع باشد گویند اگر کعب آن را بوقتی که زنده باشد بیرون آورند و بر پای راست زن بندند و به او جماع کنند آبستن گردد و گویند طعامی که زهر داشته باشد همینکه ببیند موهای خود را راست کند و بفریاد آید، اگر خون او را بر مفاصل و خنازیر طلا کنند نافع باشد، (از آنندراج) (برهان) (لغات محلی شوشتر) : و از سنتهای عبدالرحمان بود که فرمود که راسو و جژ را نباید کشت تا مار همیگیرند و میخورند که بسیستان مار بسیار است تا شر ایشان دفع باشد، (تاریخ سیستان ص 85)، عمر مرا بخورد شب و روز و ماه و سال پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان، ناصرخسرو، و مثانۀ راسو که او را ابن عرس خوانند ... (ذخیرۀخوارزمشاهی)، طعمه شیر کی شود راسو مستۀ چرغ کی شود عصفور، مسعودسعد، گرضعیفی همچو راسو دزد همچون عله ای ور حذوری همچو گربه، همچوموش پرزیان، سنائی، راسو را عادت بازخواست، (کلیله و دمنه)، فلان جای یکی راسو است، (کلیله و دمنه)، بحکم مار دمان را برآری از سوراخ ز بهر طعمه راسو و لقمۀ لقلق، انوری، بقال را در دکان راسویی بود دست آموز و بازیگر، (سندبادنامه ص 202)، به ار بر عذرآن زاهد کنی پشت که راسوی امین را بیگنه کشت، نظامی
جانوری است که آن را موش خرما گویند، (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانه مؤلف) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (از جهانگیری)، موش خرما که بتازی ابن عرس گویند، (ناظم الاطباء)، ابن عرس که خرد گوش و برگردیده پلک باشد، (منتهی الارب)، جانور معروف، در عربی ابن عرس، (شعوری ج 2 ورق 13)، ابن عرس، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، (جوهری) (تاج العروس) (برهان)، جانور مشهور دشمن مار به هندش نیئول خوانند، (از شرفنامۀ منیری)، ابوالحمارس، (یادداشت مؤلف)، پرسق، (برهان)، شنعبه، (آنندراج)، نِمس (برهان)، ابن عرس، نوعی راسوست که گوش خرد دارد گوئی که گوش آن بریده اند و برگشته پلک است، (یادداشت مؤلف)، دئل، جانوری چون راسو، (منتهی الارب)، به عربی آن را ابن عرس خوانند اگر درون وی را پر از گشنیز کنند و خشک سازند خوردن قدری از آن گزندگی جانوران زهردار را نافع باشد گویند اگر کعب آن را بوقتی که زنده باشد بیرون آورند و بر پای راست زن بندند و به او جماع کنند آبستن گردد و گویند طعامی که زهر داشته باشد همینکه ببیند موهای خود را راست کند و بفریاد آید، اگر خون او را بر مفاصل و خنازیر طلا کنند نافع باشد، (از آنندراج) (برهان) (لغات محلی شوشتر) : و از سنتهای عبدالرحمان بود که فرمود که راسو و جژ را نباید کشت تا مار همیگیرند و میخورند که بسیستان مار بسیار است تا شر ایشان دفع باشد، (تاریخ سیستان ص 85)، عمر مرا بخورد شب و روز و ماه و سال پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان، ناصرخسرو، و مثانۀ راسو که او را ابن عرس خوانند ... (ذخیرۀخوارزمشاهی)، طعمه شیر کی شود راسو مستۀ چرغ کی شود عصفور، مسعودسعد، گرضعیفی همچو راسو دزد همچون عله ای ور حذوری همچو گربه، همچوموش پرزیان، سنائی، راسو را عادت بازخواست، (کلیله و دمنه)، فلان جای یکی راسو است، (کلیله و دمنه)، بحکم مار دمان را برآری از سوراخ ز بهر طعمه راسو و لقمۀ لقلق، انوری، بقال را در دکان راسویی بود دست آموز و بازیگر، (سندبادنامه ص 202)، به ار بر عذرآن زاهد کنی پشت که راسوی امین را بیگنه کشت، نظامی
دیدن راسو به خواب دزد است. اگر بیند راسو در خانه یا در دکان رفت، دلیل کند که دزد در آنجا شود و چیزی بدزدد. اگر بیند که راسو را بکشت، دلیل که دزدی را بگیرد و بر او ظفر یابد. اگر بیند گوشت راسو میخورد یا چیزی از اندامهای او در دست داشت، دلیل است که مالی از دزد بستاند. محمد بن سیرین دیدن راسو به خواب، بر سه وجه است. اول: غم و اندوه. دوم: درد. سوم: بیماری. اگر بیند راسو وی را بگزید، دلیل که بیمار و سرانجام شفا یابد. اگر بیند که با راسو جنگ و نبرد می کرد و بر او غالب آمد، دلیل که بر دزد چیره شود او را قهر کند.
دیدن راسو به خواب دزد است. اگر بیند راسو در خانه یا در دکان رفت، دلیل کند که دزد در آنجا شود و چیزی بدزدد. اگر بیند که راسو را بکشت، دلیل که دزدی را بگیرد و بر او ظفر یابد. اگر بیند گوشت راسو میخورد یا چیزی از اندامهای او در دست داشت، دلیل است که مالی از دزد بستاند. محمد بن سیرین دیدن راسو به خواب، بر سه وجه است. اول: غم و اندوه. دوم: درد. سوم: بیماری. اگر بیند راسو وی را بگزید، دلیل که بیمار و سرانجام شفا یابد. اگر بیند که با راسو جنگ و نبرد می کرد و بر او غالب آمد، دلیل که بر دزد چیره شود او را قهر کند.
مقابل کج، بی پیچ و خم، مستقیم مثلاً خط راست، مقابل دروغ، آنچه درست و برحق باشد، دارای رفتار درست مثلاً آدم راست و درست، در علوم سیاسی محافظه کار، راستگرا، مقابل چپ، ویژگی جهتی که در صورت ایستادن رو به شمال، در مشرق و در صورت ایستادن رو به جنوب، در مغرب قرار دارد، واقع در طرف راست مثلاً مغازه های سمت راست خیابان، در موسیقی در ردیف های آوازی، گوشه ای در دستگاه راست پنجگاه، عیناً، درست، به عینه، برای مثال ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر / راست چون عارض گلبوی عرق کردۀ یار (سعدی۲ - ۶۴۶) برابر، یکسان، یک اندازه، درست، کامل، با دقت، برای مثال به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست / هزاران آدم اندر وی هویداست (شبستری - ۸۹) راست آمدن: سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶) راست آوردن: راست کردن، درست کردن، رو به راه کردن، سر و سامان دادن راست داشتن: راست دانستن، راست پنداشتن، باور کردن سخن کسی، راست کردن، نظم و ترتیب دادن، سر و سامان دادن، برابر ساختن راست ساختن: راست کردن، از کجی در آوردن، آماده ساختن راست شدن: راست گردیدن، راست گشتن، برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابل کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن، حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن، مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن راست شمردن: راست انگاشتن، راست پنداشتن، راست و درست دانستن، باور کردن راست کردن: مقابل کج کردن و خم کردن، از کجی و پیچیدگی درآوردن، برپا کردن، برپا داشتن، درست کردن، استوار ساختن، آماده کردن، مهیا ساختن، ترتیب دادن راست گفتن: مقابل دروغ گفتن، سخن درست گفتن، حقیقت گفتن راست و ریس: ترتیب کاری را دادن، عیب و نقص چیزی را برطرف ساختن، جور کردن، رو به راه ساختن
مقابلِ کج، بی پیچ و خم، مستقیم مثلاً خط راست، مقابلِ دروغ، آنچه درست و برحق باشد، دارای رفتار درست مثلاً آدم راست و درست، در علوم سیاسی محافظه کار، راستگرا، مقابلِ چپ، ویژگی جهتی که در صورت ایستادن رو به شمال، در مشرق و در صورت ایستادن رو به جنوب، در مغرب قرار دارد، واقع در طرف راست مثلاً مغازه های سمت راست خیابان، در موسیقی در ردیف های آوازی، گوشه ای در دستگاه راست پنجگاه، عیناً، درست، به عینه، برای مِثال ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر / راست چون عارض گلبوی عرق کردۀ یار (سعدی۲ - ۶۴۶) برابر، یکسان، یک اندازه، درست، کامل، با دقت، برای مِثال به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست / هزاران آدم اندر وی هویداست (شبستری - ۸۹) راست آمدن: سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مِثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درَد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶) راست آوردن: راست کردن، درست کردن، رو به راه کردن، سر و سامان دادن راست داشتن: راست دانستن، راست پنداشتن، باور کردن سخن کسی، راست کردن، نظم و ترتیب دادن، سر و سامان دادن، برابر ساختن راست ساختن: راست کردن، از کجی در آوردن، آماده ساختن راست شدن: راست گردیدن، راست گشتن، برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابلِ کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن، حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن، مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن راست شمردن: راست انگاشتن، راست پنداشتن، راست و درست دانستن، باور کردن راست کردن: مقابلِ کج کردن و خم کردن، از کجی و پیچیدگی درآوردن، برپا کردن، برپا داشتن، درست کردن، استوار ساختن، آماده کردن، مهیا ساختن، ترتیب دادن راست گفتن: مقابلِ دروغ گفتن، سخن درست گفتن، حقیقت گفتن راست و ریس: ترتیب کاری را دادن، عیب و نقص چیزی را برطرف ساختن، جور کردن، رو به راه ساختن
نوعی از مهر که بدان سر خمها و مانند آن را مهر کنند، (ناظم الاطباء)، بمعنی روسم که مهر باشد، (منتهی الارب) (آنندراج)، روسم، روشم، (المعرب جوالیقی ص 160)، راشوم، (حاشیۀ همان صفحه)
نوعی از مهر که بدان سر خمها و مانند آن را مهر کنند، (ناظم الاطباء)، بمعنی روسم که مهر باشد، (منتهی الارب) (آنندراج)، روسم، روشم، (المعرب جوالیقی ص 160)، راشوم، (حاشیۀ همان صفحه)
بی انحراف، مستقیم، سالم، بی عیب، صواب، درست، درست، دقیقاً، مقابل چپ، اصطلاحی است سیاسی که به افراد محافظه کار مخالف با هرگونه دگرگونی و تحولات انقلابی اطلاق می شود
بی انحراف، مستقیم، سالم، بی عیب، صواب، درست، درست، دقیقاً، مقابل چپ، اصطلاحی است سیاسی که به افراد محافظه کار مخالف با هرگونه دگرگونی و تحولات انقلابی اطلاق می شود
ته نشین شونده، ته نشین گردیده، درد که در ته ظرف ماند، ماده دارویی که در ته لوله آزمایش یا ته بالن و دیگر ظروف آزمایشگاهی ته نشین شود، گل و لای و دیگر مواد مخلوط با آب که در بستر رودخانه ها و کف دریاچه ها و دری
ته نشین شونده، ته نشین گردیده، درد که در ته ظرف ماند، ماده دارویی که در ته لوله آزمایش یا ته بالن و دیگر ظروف آزمایشگاهی ته نشین شود، گل و لای و دیگر مواد مخلوط با آب که در بستر رودخانه ها و کف دریاچه ها و دری