جدول جو
جدول جو

معنی ذوزنقه - جستجوی لغت در جدول جو

ذوزنقه
شکل چهارضلعی که فقط دو ضلع آن متوازی باشد
تصویری از ذوزنقه
تصویر ذوزنقه
فرهنگ فارسی عمید
ذوزنقه
(زَ نَ قَ)
نزد مهندسان شکلی است از اشکال منحرفه. و آن شکلی است که دارای دو ضلع متوازی و دو ضلعغیر متوازی باشد بنحوی که دو ضلع اخیر یک ضلعش عمودبر دو ضلع اول واقع شود و ذوزنقتین شکل منحرفی است که نبوده باشد یکی از دو ضلع غیرمتوازی عمود بر دو ضلع متوازی چنانچه مولوی سید عصمهاﷲ در شرح خلاصه الحساب گفته که زنقه بمعنی انحراف است و املاء آنرا آشکاربیان نکرده که آیا باید با قاف و یا با فاء کتابت وتلفظ شود و در کتب لغتی هم که در دسترس ما بوده همه جا با قاف ضبط شده حتی درصراح هم با قاف ضبط کرده لکن آنرا بمعنی انحراف تفسیر نکرده بلکه بمعنی: کونچه تنگ. واﷲ اعلم بحقیقه الحال و ظاهر امر آن است که املا این لفظ قاف میباشد
لغت نامه دهخدا
ذوزنقه
(زَ نَ قَ)
رسغ ذوزنقه رجوع به رسغ ذوزنقه شود
لغت نامه دهخدا
ذوزنقه
یکی از اشکال هندسی بشکل چهار ضلعی که دو ضلع آن متوازی باشد
تصویری از ذوزنقه
تصویر ذوزنقه
فرهنگ لغت هوشیار
ذوزنقه
((زَ نَ قِ))
شکلی است چهارضلعی که فقط دو ضلع آن با هم موازی هستند
تصویری از ذوزنقه
تصویر ذوزنقه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
جوینده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزنه
تصویر بوزنه
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزنه
تصویر روزنه
روزن، سوراخ، شکاف، منفذ، دریچه، پنجرۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
دارای دو زن، مردی که دو زن داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
سوزن، نیش حشرات گزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
کسی که چیزی می دوزد، خیاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آنکه یا آنچه چیزی را بسوزاند، آنکه یا آنچه بسوزد، کنایه از بسیار غم آور
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ / دِ)
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) :
به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور.
؟ (لغت فرس اسدی).
ز ما قصری طلب کرده ست جایی
کزآن سوزنده تر نبود هوایی.
نظامی.
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد
در آتش سوزنده چه آرام توان یافت.
خاقانی.
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد.
سعدی.
مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد.
صائب (از آنندراج).
، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
لغت نامه دهخدا
(جَمْ بَ)
رجل ذوجنبه، ای ذواعتزال عن الناس. گوشه گیر. منزوی
لغت نامه دهخدا
(فَ قَ)
صاحب یک لپه. تک لپه. مانند گندم و جز آن.
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ طَ)
بیزانطه. بیزانس. قسطنطنیه. استانبول. رجوع به بوزنطا شود. (فرهنگ فارسی معین) ، باغ، مجاز است. (آنندراج). مطلق باغ. (فرهنگ فارسی معین) :
درودت فرستاد و نامه نوشت
یکی نامه چون بوستان بهشت.
فردوسی.
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است.
فردوسی.
رجوع به بستان شود، باغ میوه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بستان شود، یکی از دستگاههای موسیقی قدیم ایران که صاحب درهالتاج آنرا جزو ادوار ملایم موسیقی ایران آورده است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
کسی که گوز دهد. کسی که از پایین خود باد خارج کند
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
سخت جهنده و خیزنده که جست وخیزی تند داشته باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوز و یوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو زَ دَ / دِ)
مؤثر. اثرکننده. (انجمن آرا). تصحیفی است از نوژنده که آن هم از برساخته های دساتیر است. رجوع به نوژنده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوزنه
تصویر بوزنه
کپیک کپی سنبالو بهنانه بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزنه
تصویر روزنه
پارسی تازی گشته روزنه سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
غوزه باز شده پنبه رسمی که هنوز وش را از آن بیرون نیاورده باشند کتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
کوک کردن زبانزد خنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آن که یا آن چه بسوزد، گرم تابدار، آنکه یا آن چه بسوزاند سوزاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزنده
تصویر گوزنده
کسی که بگوزد آنکه ضرطه دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
جستجو کننده جوینده، حاصل کننده اندوزنده، ادا کننده گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوفلقه
تصویر ذوفلقه
یک لپه تک لپه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزنه
تصویر گوزنه
میدان گوی بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
((زَ دِ یا دَ))
آن که یا آن چه سوزد، گرم، سوزاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده، ادا کننده، گزارنده، اندوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
خیاط
فرهنگ واژه فارسی سره
خیاط، درزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داغ، سوزان، گرم، محترق، ملتهب
فرهنگ واژه مترادف متضاد