جدول جو
جدول جو

معنی ذودسام - جستجوی لغت در جدول جو

ذودسام
(دُ)
خداوند سرپوش. سرپوشدار. اصطلاح در گیاه شناسی.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رودساز
تصویر رودساز
نوازندۀ رود، ساززن، رودزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودساز
تصویر خودساز
آنکه صورت یا سیرت خود را آراسته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودکام
تصویر خودکام
خودرای، کسی که به کام و مراد یا آرزوی خود رسیده است، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
نام موضعی در قول جریر:
عفاذ و حمام بعدنا و حفیر
و بالسر مبدی منهم و مصیر
لغت نامه دهخدا
(اَی یا)
یوم ذوایام، روز سخت. یا روز آخر ماه
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
و بضم سین هم گفته اند، از مواضع نجدیه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ملکی از ملوک یمن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خداوند ناز:
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در برت آن ذودلال.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خداوند خواهش. خداوند خواهانی. خداوند دعا. صاحب دعا: و اذا مسّه الشر فذودعاء عریض. (قرآن 41 / 51) وچون در رسد او را بدی پس صاحب دعای بسیار است. (ص 546 تفسیر ابوالفتوح). و در ص 553 گوید: خداوند دعا باشد پهن. و عرب طول و عرض در جای کثرت بکار دارد..
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام آبهائی بنوفزاره را میان ربذه و نخل. و جای آن آبها را ذوحساء نامند. (معجم البلدان یاقوت). و ابن الاثیر در المرصع گوید: حساء جمعحسی است و آن آبی است که به ریگهای زیرین نفوذ کرده و برای برآوردن آن زمین را کنند. ابن رواحه گوید:
اذا بلغتنی و حملت رحلی
مسافه اربع بعد الحساء
لغت نامه دهخدا
(حُ)
رجل ذوحساس، ردی الخلق
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
ذوتسلمان. ذوتسلمون: لا افعل ذلک بذی تسلم، یا بذی تسلمان یا بذی تسلمون، نکنم این کار را بجان تو، بجان شما دو تن و بجان شما جماعت، اذهب بذی تسلم، برو بسلامت
لغت نامه دهخدا
کسب و کار از وجه لائق و میل به کار پسندیده کردن، (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)، ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، با ’فرنودسار’ مقایسه شود، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دُو)
ادسام قاروره، بستن سر شیشه. سربند بستن شیشه را، کشتن گرما. (تاج المصادر بیهقی) : ادعصه الحر، کشت او را گرما
لغت نامه دهخدا
(اُ دِ)
شهری است از روسیۀ اروپا واقع در کنار دریای سیاه دارای 607000 تن جمعیت. گندمی را که از جنوب روسیه حمل میشود در این شهر انبار میکنند. صنایع فلزسازی و شیمیایی و غذایی در آنجا دایر است، جمع واژۀ ورق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) ، جمع واژۀ ورق. (ناظم الاطباء). رجوع به ورق شود، جمع واژۀ ورق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) :
الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را
و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش.
منوچهری.
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش.
سعدی.
ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقدام.
سعدی.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که درس عشق در دفتر نباشد.
حافظ.
در کنار بوستان مجموعۀ رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم میدهد.
صائب.
تو غنچه ساختی اوراق بادبردۀ من
وگرنه خار نمی ماند از گلستانم.
صائب.
- اوراق شدن کتاب، ازهم پاشیده شدن و بهم ریختن.
- اوراق شدن کسی، (در تداول عامه) سخت ضعیف و زار و نزار شدن او.
- اوراق کردن، ازهم باز و پاشیده کردن صفحات کتاب یا اجزاء دستگاهی
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
نام وادیی است بحجاز و در اشعار عرب بسیار از آن یاد شده است:
و ایاه عنی الابوصیری فی بردته
امن تذکر جیران بذی سلم.
(تاج العروس).
و خواجه شمس الدین محمد حافظ قدس سره العزیز نیز در غزلهای خود این نام آورده است:
مالسلمی و من بذی سلم
این جیراننا و کیف الحال.
بشری اذا السلامه حلت بذی سلم
ﷲ حمد معترف غایه النعم.
و رجوع به ذی سلم شود، موضعی است. (منتهی الارب) ، شهری است. (منتهی الارب) :
ایا حرجات الحی حیث تحملوا
بذی سلم لاجاد کن ربیع.
مجنون (عیون الاخبار ج 1 ص 261).
و در معجم البلدان آمده است: نام وادیی است که بذنائب پیوندد. ذنائب بر راه بصره به مکه زمینی است بنی البکاء را
لغت نامه دهخدا
صاحب تاج العروس گوید: حزم، به آرام، جمعتها عاد علی عهدها، قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیه:
ارقت بذی آرام و هنا و عادنی
عدادالهوی بین العناب و خنثل،
و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام، جائی که در آن اعلام جمع کردۀ عاد است
لغت نامه دهخدا
نام قلعه ای به یمن، (نخبه الدهر دمشقی ص 217)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام یکی از منازل حاجیان بصره. (المرصع). و آن میان ماویه و ینسوعه نزدیک ذات العسره است
لغت نامه دهخدا
ذویوسان، قریه ای از صنعاء یمن
لغت نامه دهخدا
کنار رود، ساحل رود، سر رود:
کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام
نه هوای رودسار و نه نشاط میگسار،
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ دَ / دِ)
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای:
بفرمود تا پیش او تاختند
بر رودسازانش بنشاختند،
فردوسی،
پری کی بود رودساز و غزلخوان
کمندافکن و اسب تاز و کمان ور،
فرخی،
می و میوه و رودسازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش،
اسدی،
اگر ساز و آز است مر خوش ترا
بت رودساز و می خوشگوار،
ناصرخسرو،
می ننیوشم ز رودسازان نغمه
می نستانم ز میگساران ساغر،
مسعودسعد،
تا به بزم تو منقطع نشود
حلۀ رودساز و مدحت خوان،
مسعودسعد،
گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو
زی لحن رودساز و رخ میگسار باد،
مسعودسعد،
ناهیدرودساز بامید بزم تو
دارد بدست جام عصیر اندر آسمان،
سوزنی،
رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع
شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند،
خاقانی،
با همه نیکویی سرودسرای
رودسازی به رقص چابک پای،
نظامی،
رجوع به رود و رودسرای شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شِ نَ /نُو)
زنندۀ عود، به صدا درآورندۀ عود، رجوع به عود شود:
نشستند خوبان بربطنواز
یکی عودسوز و یکی عودساز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آنکه بزودی رام شود، (آنندراج) :
آن مرغ زودرام که آوردمش کمین
دام فریب آب که و دانۀ که بود،
وحشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ دَ/ دِ)
کسی که کلاه خود و مغفر سازد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
آنکه به تهذیب نفس خود کوشد. (یادداشت مؤلف). ج، خودسازان:
هلاک سیل فنایند خانه پردازان
به آب و گل نکنند التفات خودسازان.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
خودرای. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) :
شهنشاه خودکام و خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخساره زرد.
فردوسی.
بخوانم به آواز بهرام را
سپهدار خودکام بدنام را.
فردوسی.
همان خواهرش نیز بهرام را
چنین گفت آن مرد خودکام را.
فردوسی.
یکی نامه نوشت از ویس خودکام
برامین نکوبخت نکونام.
(ویس و رامین).
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
چو آهو بد بچشمم هر پلنگی
چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی.
(ویس و رامین).
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در از من نخواهی بسیچ.
اسدی (گرشاسبنامه).
تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3).
خاقانی از این طالع خودکام چه جویی
گر چاشنی کام بکامت نرسانید.
خاقانی.
دیوانه چرا مرانهی نام
دیوانه کسی است کوست خودکام.
نظامی.
فرزند تو گرچه هست پدرام
فرخ نبود چو هست خودکام.
نظامی.
نباید بود از اینسان گرم و خودکام
بقدر پای خود باید زدن گام.
نظامی.
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما.
صائب.
، کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت:
بیاورد یاران بهرام را
چو بهرام خورشید خودکام را.
فردوسی.
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویش و پیوند دلارام.
(ویس و رامین).
به بستر خفته ام با شوی خودکام
برسوایی همی از من برد نام.
(ویس و رامین).
بشاهی و بخوبی کامکاری
چو رامین دوستی خودکام داری.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مراد زال است:
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن به است اربآواز و نام.
فردوسی.
، مراد رستم است:
بخندید با رستم اسفندیار
چنین گفت کای پور سام سوار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
ابن شدیدبن ثابت. یکی از اذواء یمن. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رودساز
تصویر رودساز
سازنده مطرب رامشگر
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای، هوی پرست هوس جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودساز
تصویر رودساز
نوازنده، رامشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودکام
تصویر خودکام
خودسر، خودرای، هوی پرست
فرهنگ فارسی معین
خودرای، خودسر، مستبد، خیره سر، خودکامه، خلیع، خویشتن کام، نصیحت ناپذیر، کله شق، یکدنده، لجوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد