خداوند خواهش. خداوند خواهانی. خداوند دعا. صاحب دعا: و اذا مسّه الشر فذودعاء عریض. (قرآن 41 / 51) وچون در رسد او را بدی پس صاحب دعای بسیار است. (ص 546 تفسیر ابوالفتوح). و در ص 553 گوید: خداوند دعا باشد پهن. و عرب طول و عرض در جای کثرت بکار دارد..
خداوند خواهش. خداوند خواهانی. خداوند دعا. صاحب دعا: و اذا مَسَّه ُ الشر فذودعاء عریض. (قرآن 41 / 51) وچون در رسد او را بدی پس صاحب دعای بسیار است. (ص 546 تفسیر ابوالفتوح). و در ص 553 گوید: خداوند دعا باشد پهن. و عرب طول و عرض در جای کثرت بکار دارد..
نام آبهائی بنوفزاره را میان ربذه و نخل. و جای آن آبها را ذوحساء نامند. (معجم البلدان یاقوت). و ابن الاثیر در المرصع گوید: حساء جمعحسی است و آن آبی است که به ریگهای زیرین نفوذ کرده و برای برآوردن آن زمین را کنند. ابن رواحه گوید: اذا بلغتنی و حملت رحلی مسافه اربع بعد الحساء
نام آبهائی بنوفزاره را میان ربذه و نخل. و جای آن آبها را ذوحساء نامند. (معجم البلدان یاقوت). و ابن الاثیر در المرصع گوید: حساء جمعحسی است و آن آبی است که به ریگهای زیرین نفوذ کرده و برای برآوردن آن زمین را کنند. ابن رواحه گوید: اذا بلغتنی و حملت رحلی مسافه اربع بعد الحساء
ذوتسلمان. ذوتسلمون: لا افعل ذلک بذی تسلم، یا بذی تسلمان یا بذی تسلمون، نکنم این کار را بجان تو، بجان شما دو تن و بجان شما جماعت، اذهب بذی تسلم، برو بسلامت
ذوتسلمان. ذوتسلمون: لا افعل ذلک بذی تسلم، یا بذی تسلمان یا بذی تسلمون، نکنم این کار را بجان تو، بجان شما دو تن و بجان شما جماعت، اذهب بذی تسلم، برو بسلامت
کسب و کار از وجه لائق و میل به کار پسندیده کردن، (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)، ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، با ’فرنودسار’ مقایسه شود، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
کسب و کار از وجه لائق و میل به کار پسندیده کردن، (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)، ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، با ’فرنودسار’ مقایسه شود، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
شهری است از روسیۀ اروپا واقع در کنار دریای سیاه دارای 607000 تن جمعیت. گندمی را که از جنوب روسیه حمل میشود در این شهر انبار میکنند. صنایع فلزسازی و شیمیایی و غذایی در آنجا دایر است، جمع واژۀ ورق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) ، جمع واژۀ ورق. (ناظم الاطباء). رجوع به ورق شود، جمع واژۀ ورق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) : الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش. منوچهری. پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش. سعدی. ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق که تاب آتش سعدی نیاورد اقدام. سعدی. بشوی اوراق اگر همدرس مایی که درس عشق در دفتر نباشد. حافظ. در کنار بوستان مجموعۀ رنگین گل صائب از اوراق دیوان تو یادم میدهد. صائب. تو غنچه ساختی اوراق بادبردۀ من وگرنه خار نمی ماند از گلستانم. صائب. - اوراق شدن کتاب، ازهم پاشیده شدن و بهم ریختن. - اوراق شدن کسی، (در تداول عامه) سخت ضعیف و زار و نزار شدن او. - اوراق کردن، ازهم باز و پاشیده کردن صفحات کتاب یا اجزاء دستگاهی
شهری است از روسیۀ اروپا واقع در کنار دریای سیاه دارای 607000 تن جمعیت. گندمی را که از جنوب روسیه حمل میشود در این شهر انبار میکنند. صنایع فلزسازی و شیمیایی و غذایی در آنجا دایر است، جَمعِ واژۀ وِرْق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) ، جَمعِ واژۀ وَرِق. (ناظم الاطباء). رجوع به ورق شود، جَمعِ واژۀ وَرَق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) : الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش. منوچهری. پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش. سعدی. ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق که تاب آتش سعدی نیاورد اقدام. سعدی. بشوی اوراق اگر همدرس مایی که درس عشق در دفتر نباشد. حافظ. در کنار بوستان مجموعۀ رنگین گل صائب از اوراق دیوان تو یادم میدهد. صائب. تو غنچه ساختی اوراق بادبردۀ من وگرنه خار نمی ماند از گلستانم. صائب. - اوراق شدن کتاب، ازهم پاشیده شدن و بهم ریختن. - اوراق شدن کسی، (در تداول عامه) سخت ضعیف و زار و نزار شدن او. - اوراق کردن، ازهم باز و پاشیده کردن صفحات کتاب یا اجزاء دستگاهی
نام وادیی است بحجاز و در اشعار عرب بسیار از آن یاد شده است: و ایاه عنی الابوصیری فی بردته امن تذکر جیران بذی سلم. (تاج العروس). و خواجه شمس الدین محمد حافظ قدس سره العزیز نیز در غزلهای خود این نام آورده است: مالسلمی و من بذی سلم این جیراننا و کیف الحال. بشری اذا السلامه حلت بذی سلم ﷲ حمد معترف غایه النعم. و رجوع به ذی سلم شود، موضعی است. (منتهی الارب) ، شهری است. (منتهی الارب) : ایا حرجات الحی حیث تحملوا بذی سلم لاجاد کن ربیع. مجنون (عیون الاخبار ج 1 ص 261). و در معجم البلدان آمده است: نام وادیی است که بذنائب پیوندد. ذنائب بر راه بصره به مکه زمینی است بنی البکاء را
نام وادیی است بحجاز و در اشعار عرب بسیار از آن یاد شده است: و ایاه عنی الابوصیری فی بردته امن تذکر جیران بذی سلم. (تاج العروس). و خواجه شمس الدین محمد حافظ قدس سره العزیز نیز در غزلهای خود این نام آورده است: مالسلمی و من بذی سلم این جیراننا و کیف الحال. بشری اذا السلامه حلت بذی سلم ﷲ حمد معترف غایه النعم. و رجوع به ذی سلم شود، موضعی است. (منتهی الارب) ، شهری است. (منتهی الارب) : ایا حرجات الحی حیث تحملوا بذی سلم لاجاد کن ربیع. مجنون (عیون الاخبار ج 1 ص 261). و در معجم البلدان آمده است: نام وادیی است که بذنائب پیوندد. ذنائب بر راه بصره به مکه زمینی است بنی البکاء را
صاحب تاج العروس گوید: حزم، به آرام، جمعتها عاد علی عهدها، قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیه: ارقت بذی آرام و هنا و عادنی عدادالهوی بین العناب و خنثل، و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام، جائی که در آن اعلام جمع کردۀ عاد است
صاحب تاج العروس گوید: حزم، به آرام، جمعتها عاد علی عهدها، قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیه: ارقت بذی آرام و هنا و عادنی عدادالهوی بین العناب و خنثل، و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام، جائی که در آن اعلام جمع کردۀ عاد است
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای: بفرمود تا پیش او تاختند بر رودسازانش بنشاختند، فردوسی، پری کی بود رودساز و غزلخوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور، فرخی، می و میوه و رودسازان ز پیش همی خورد می با کنیزان خویش، اسدی، اگر ساز و آز است مر خوش ترا بت رودساز و می خوشگوار، ناصرخسرو، می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز میگساران ساغر، مسعودسعد، تا به بزم تو منقطع نشود حلۀ رودساز و مدحت خوان، مسعودسعد، گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو زی لحن رودساز و رخ میگسار باد، مسعودسعد، ناهیدرودساز بامید بزم تو دارد بدست جام عصیر اندر آسمان، سوزنی، رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند، خاقانی، با همه نیکویی سرودسرای رودسازی به رقص چابک پای، نظامی، رجوع به رود و رودسرای شود
سازندۀ رود یعنی نوازندۀ رود، (آنندراج) (انجمن آرا)، سازنده، (جهانگیری) (برهان قاطع)، مطرب، (برهان قاطع)، رودنواز، رودسرای: بفرمود تا پیش او تاختند بر رودسازانش بنشاختند، فردوسی، پری کی بود رودساز و غزلخوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور، فرخی، می و میوه و رودسازان ز پیش همی خورد می با کنیزان خویش، اسدی، اگر ساز و آز است مر خوش ترا بت رودساز و می خوشگوار، ناصرخسرو، می ننیوشم ز رودسازان نغمه می نستانم ز میگساران ساغر، مسعودسعد، تا به بزم تو منقطع نشود حلۀ رودساز و مدحت خوان، مسعودسعد، گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو زی لحن رودساز و رخ میگسار باد، مسعودسعد، ناهیدرودساز بامید بزم تو دارد بدست جام عصیر اندر آسمان، سوزنی، رودسازان همه در کاسۀ سرها بسماع شربت جان ز ره کاسه گر آمیخته اند، خاقانی، با همه نیکویی سرودسرای رودسازی به رقص چابک پای، نظامی، رجوع به رود و رودسرای شود
خودرای. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) : شهنشاه خودکام و خونریز مرد از آن آگهی گشت رخساره زرد. فردوسی. بخوانم به آواز بهرام را سپهدار خودکام بدنام را. فردوسی. همان خواهرش نیز بهرام را چنین گفت آن مرد خودکام را. فردوسی. یکی نامه نوشت از ویس خودکام برامین نکوبخت نکونام. (ویس و رامین). مرا دیدی ز پیش مهربانی که چون خودکام بودم در جوانی چو آهو بد بچشمم هر پلنگی چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی. (ویس و رامین). چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در از من نخواهی بسیچ. اسدی (گرشاسبنامه). تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3). خاقانی از این طالع خودکام چه جویی گر چاشنی کام بکامت نرسانید. خاقانی. دیوانه چرا مرانهی نام دیوانه کسی است کوست خودکام. نظامی. فرزند تو گرچه هست پدرام فرخ نبود چو هست خودکام. نظامی. نباید بود از اینسان گرم و خودکام بقدر پای خود باید زدن گام. نظامی. تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما. صائب. ، کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت: بیاورد یاران بهرام را چو بهرام خورشید خودکام را. فردوسی. بدم من نیز روزی چون تو خودکام میان خویش و پیوند دلارام. (ویس و رامین). به بستر خفته ام با شوی خودکام برسوایی همی از من برد نام. (ویس و رامین). بشاهی و بخوبی کامکاری چو رامین دوستی خودکام داری. (ویس و رامین)
خودرای. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) : شهنشاه خودکام و خونریز مرد از آن آگهی گشت رخساره زرد. فردوسی. بخوانم به آواز بهرام را سپهدار خودکام بدنام را. فردوسی. همان خواهرش نیز بهرام را چنین گفت آن مرد خودکام را. فردوسی. یکی نامه نوشت از ویس خودکام برامین نکوبخت نکونام. (ویس و رامین). مرا دیدی ز پیش مهربانی که چون خودکام بودم در جوانی چو آهو بد بچشمم هر پلنگی چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی. (ویس و رامین). چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در از من نخواهی بسیچ. اسدی (گرشاسبنامه). تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3). خاقانی از این طالع خودکام چه جویی گر چاشنی کام بکامت نرسانید. خاقانی. دیوانه چرا مرانهی نام دیوانه کسی است کوست خودکام. نظامی. فرزند تو گرچه هست پدرام فرخ نبود چو هست خودکام. نظامی. نباید بود از اینسان گرم و خودکام بقدر پای خود باید زدن گام. نظامی. تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما. صائب. ، کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت: بیاورد یاران بهرام را چو بهرام خورشید خودکام را. فردوسی. بدم من نیز روزی چون تو خودکام میان خویش و پیوند دلارام. (ویس و رامین). به بستر خفته ام با شوی خودکام برسوایی همی از من برد نام. (ویس و رامین). بشاهی و بخوبی کامکاری چو رامین دوستی خودکام داری. (ویس و رامین)
مراد زال است: که چون بودتان کار با پور سام بدیدن به است اربآواز و نام. فردوسی. ، مراد رستم است: بخندید با رستم اسفندیار چنین گفت کای پور سام سوار. فردوسی
مراد زال است: که چون بودتان کار با پور سام بدیدن به است اربآواز و نام. فردوسی. ، مراد رستم است: بخندید با رستم اسفندیار چنین گفت کای پور سام سوار. فردوسی