جدول جو
جدول جو

معنی ذوالیزن - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالیزن
(ذُلْ یَ زَ)
نعمان بن قیس حمیری یکی از ملوک و اذواء یمن. و او کسی است که از پیش به بعثت رسول اکرم صلوات الله علیه و سلم بشارت داد. و نیزه های یزنی بدو منسوب است. و یزّن نام وادیی است به یمن و ذویزن بدانجا منسوب است. و سیف ذوالیزن از احفاد اوست. و صاحب غیاث اللغات بنقل از مؤید گوید:
او در دلیری و نیزه زنی معروف به ود
لغت نامه دهخدا
ذوالیزن
(ذُلْ یَ زَ)
سیف ذوالیزن، :
کو جریر و کو فرزدق کو ظهیر کو لبید
روبه عجاج و دیک الجن و سیف ذوالیزن...
گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند
تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن.
منوچهری.
ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن حسن
فاعل فعل حسن صاحب ذوکف راد.
منوچهری.
پروردگان مائدۀ خاطر منند
گر خود بجمله جز پسرذوالیزن نیند.
خاقانی.
رجوع به سیف... و ابناء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موالیان
تصویر موالیان
گوشه ای در دستگاه همایون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالمنن
تصویر ذوالمنن
صاحب منت ها، صاحب عطاها و احسان ها، از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوالحزن
تصویر بوالحزن
دارای حزن، محزون، اندوهگین، مایۀ حزن و اندوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوالیدن
تصویر کوالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدن، گوالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوالیدن
تصویر گوالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدن، کوالیدن
اندوختن و جمع کردن، برای مثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(ذُنْ نُ زُ)
ذوالبرکه، دارای سفرۀ مهمانی. خداوند خوان گسترده
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
نام نوعی ماهی است. (کتاب البلدان ابن الفقیه). قوقی. ختو. زال. ماهی زال. حریش. هرمیس نوعی پستاندار دریائی از راستۀ قطاس ها که طولش تا 4 متر می رسد یکی از دندانهای نیش جنس نر این حیوان رشد بسیار یافته و بموازات طول بدن حیوان ازدهان خارج میشود (حدود 3 متر) و مانند شاخی دراز و افقی در جلوی سر قرار دارد و عضو دفاعی حیوان است.
جریش البحر. کرکدن البحر. (کتاب البلدان ابن الفقیه) و قدما می گفتند که چون استخوان او کسی با خود دارد اگر سمی بمجلس درآرند آن استخوان جنبیدن گیرد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فِ طَ)
خداوند زیرکیها:
اندر این امت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوالفطن.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ غُ)
یاقوت در معجم البلدان گوید: زبیر گفته است که روضۀ ذی الغصن بنواحی مدینه است و در کتاب العقیق ذکر آن آمده است. کثیر گوید:
لعزّه من أیّام ذی الغصن هاجنی
بضاحی قرارالرّوضتین رسوم ٌ.
و ابن الأثیر در المرصّع آرد: وادئی است بنزدیکی مدینه و سیول حرّه بدانجا سرازیر شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عَ)
لقب قتاده ابن النعمان صحابی است. و از آنرو وی را بدین لقب خوانند که بروز احد او را آسیبی بچشم رسید و بمعجز رسول صلوات الله علیه شفا یافت. ذوالعین، ذوالعقل. رجوع به ذوالعقل والعین و کشاف اصطلاحات الفنون ص 525 شود
لغت نامه دهخدا
(ذُنْ نو)
مرکّب از: ذوصاحب و مالک و نون به معنی ماهی، اسم سیف لهم قیل کان لمالک بن قیس اخی قیس بن زهیر لکونه علی مثال سمکه فقتله حمل بن بدر و اخذ منه سیفه ذاالنون فلما کان یوم الهباءه قتل الحرث بن زهیر حمل بن بدر و اخذ منه ذاالنون و فیه یقول الحرث:
و یخبرهم مکان النون منی
و ما اعطیته عرق الخلال.
(تاج العروس)، و در المرصع ابن الاثیر آمده است نام شمشیر مالک بن زهیر است که حمد بن بدر پس از کشتن مالک آن شمشیر بغنیمت برد. (ازالمرصع خطی ابن الاثیر)، و بیرونی در کتاب الجماهر گوید: و کان لعمرو بن معدیکرب سیف یلقب بذی النون اذکان فی وسطه تمثال سمکه و هو یقول فیه:
و ذوالنون الصفی صفی عمرو
و تحتی الورد مقتعده (کذا)،
و ایضاً:
و ذوالنون الصفی صفی عمرو
و کل وارد الغمرات نامی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ بَ)
پلیدی. حدث مردم. (مهذب الاسماء) : القی ذا بطنه، ای احدث، اعضای درونی شکم از رودگانی و جزآن، جنین، القت المراءه ذا بطنها، بزاد، القت الدجاجه ذابطنها، بیضه نهاد
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ چِ گِ رِ تَ)
توانیدن و توانستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام موضعی است، نام کوهی به دیار بنی کلاب در برابر ملیحه و بدانجا آبی است، نام موضعی در مصادر وادی المیاه، بنی نفیل بن عمرو بن کلاب را، جایگاهی به اطراف رقق. بنی عمرو بن کلاب را، کوهی از اقبال هضب النخل بدان سوی جایگاه مذکور، و بعضی گفته اند ذوالبان از دیار بنی البکاء است. و ابوزیاد گفته است ذوالبان هضبه ای است که بدانجا بان روید
لغت نامه دهخدا
(هَِ ل ل)
رجوع به بل ّ شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ یَدَ)
ذوالیدین الخزاعی انه کان یدعی ذالشمالین فسماه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ذالیدین و ذکر انه هو القائل اقصرت الصلوه ام نسیت و قد تقدم فی ذکر ذی الیدین مافیه کفایه. (استیعاب ج 1 ص 173)
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
مرکّب از: گوال + -یدن، پسوند مصدری، قیاس شود با بالیدن. هندی باستان، وی + ورذ (نمو کردن، رشد کردن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بالیدن و نمو کردن، اعم از انسان وحیوان. (برهان) (آنندراج)، ارباء. انماء: ایفاع، گوالیدن کودک و نزدیک بلوغ رسیدن. تفالی، گوالیدن گیاه. طمی، گوالیدن گیاه. مید. میدان، گوالیدن. (منتهی الارب)، نتو. نشوء. (صراح)، نمو. نما. برکت. ریع. فزون شدن، اندوختن. الفختن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، انباردن. انباشتن:
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان.
زمانه از این هردوان بگذرد
تو بگوال چیزی کز او نگذرد.
شهید.
، جنبانیدن کودک را برروی دستها و یا زانوها، جنبیدن از این طرف به آن طرف در راه رفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَعْ گَ تَ)
جمع کردن و اندوختن. (برهان) (آنندراج). صحیح گوالیدن است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گوالیدن شود، بالیدن و نمو کردن غله. (برهان) (آنندراج). صحیح گوالیدن است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
نالیدن. زاری کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) ، جنبیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لرزیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
گستردن. پهن کردن، افشاندن. پاشیدن، چشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُهْ خوَرْ / خُرْ دَ)
آمدن، خوردن، خسبیدن. خفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ حَ زَ)
مأخوذ از تازی. محزون و اندوهگین و ملول. (ناظم الاطباء) :
اندک اندک نور را بر نار زن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوالیدن
تصویر نوالیدن
نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
رمن پارسی از موالی تازی بندگان، نام گوشه ای در دستگاه همایون جمع موالی بسیاق فارسی: مولی ها بندگان، گوشه ایست از دستگاه همایون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالیدن
تصویر گوالیدن
رشد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالمنن
تصویر ذوالمنن
بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوالحزن
تصویر بوالحزن
محزون اندوهگین: (اندک اندک آب بر آتش بزن تا شود نار تو نور ای بوالحزن خ) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالبطن
تصویر ذوالبطن
اعصای درونی شکم از معده و روده ها و غیره، جنین، حدث مردم پلیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقرن
تصویر ذوالقرن
کرگدن دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوالیدن
تصویر کوالیدن
((کَ یا کُ دَ))
جمع کردن، اندوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالمنن
تصویر ذوالمنن
((~. مِ نَ))
از صفات خداوند به معنی دارنده نعمت ها، ذوالمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالنون
تصویر ذوالنون
((ذُ نُّ))
صاحب ماهی، لقب حضرت یونس (ص) به خاطر رفتن در شکم ماهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوالیدن
تصویر گوالیدن
((گُ دَ))
رشد کردن، بالیدن
فرهنگ فارسی معین