جدول جو
جدول جو

معنی بوالحزن

بوالحزن
دارای حزن، محزون، اندوهگین، مایۀ حزن و اندوه
تصویری از بوالحزن
تصویر بوالحزن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بوالحزن

بوالحزن

بوالحزن
محزون اندوهگین: (اندک اندک آب بر آتش بزن تا شود نار تو نور ای بوالحزن خ) (مثنوی)
بوالحزن
فرهنگ لغت هوشیار

بوالحزن

بوالحزن
مأخوذ از تازی. محزون و اندوهگین و ملول. (ناظم الاطباء) :
اندک اندک نور را بر نار زن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن.
مولوی
لغت نامه دهخدا

بوالحسن

بوالحسن
خداوند (امر یا صفت) نیکو (کینه اشخاص قرار گیرد گاه بصورت عام و شخص نامعین استعمال شود) : (گفت ای ایبک بیاور آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن) (مثنوی)، اسم خاص) کینه علی بن ابی طالب
فرهنگ لغت هوشیار

بوالحسن

بوالحسن
کنیت حضرت علی (ع). (غیاث) (آنندراج). حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. (ناظم الاطباء) :
یکی مشکلی برد پیش علی
که تا مشکلش را کند منجلی
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا بوالحسن.
سعدی.
و رجوع به علی شود
لغت نامه دهخدا

بوالحکم

بوالحکم
قبل از انکار اسلام کنیت ابوجهل بود. چون اسلام را انکار کرد کنیت او ابوجهل مقرر کردند. (از آنندراج) (از غیاث) :
دانی کاین قصه بود هم بگه بیوراسب
هم بگه بخت نصر هم بگه بوالحکم.
منوچهری.
غبن بود گنج عرش خازن او اهرمن
ظلم بود صدر عرش حاکم او بوالحکم.
خاقانی.
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.
مولوی.
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمربا بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن.
مولوی.
اگر تو حکمت آموزی بدیوان محمد رو
که بوجهل آن بود کو خود بدانش بوالحکم گردد.
سعدی
لغت نامه دهخدا

بوالحسنی

بوالحسنی
نام طایفه ای از طوایف قشقایی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 81)
لغت نامه دهخدا