جدول جو
جدول جو

معنی ذوالقرن - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالقرن(ذُلْ قَ)
نام نوعی ماهی است. (کتاب البلدان ابن الفقیه). قوقی. ختو. زال. ماهی زال. حریش. هرمیس نوعی پستاندار دریائی از راستۀ قطاس ها که طولش تا 4 متر می رسد یکی از دندانهای نیش جنس نر این حیوان رشد بسیار یافته و بموازات طول بدن حیوان ازدهان خارج میشود (حدود 3 متر) و مانند شاخی دراز و افقی در جلوی سر قرار دارد و عضو دفاعی حیوان است.
جریش البحر. کرکدن البحر. (کتاب البلدان ابن الفقیه) و قدما می گفتند که چون استخوان او کسی با خود دارد اگر سمی بمجلس درآرند آن استخوان جنبیدن گیرد
لغت نامه دهخدا
ذوالقرن
کرگدن دریایی
تصویری از ذوالقرن
تصویر ذوالقرن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالعرش
تصویر ذوالعرش
خداوند تخت، صاحب سریر، کنایه از یکی از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالمنن
تصویر ذوالمنن
صاحب منت ها، صاحب عطاها و احسان ها، از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالقدر
تصویر ذوالقدر
صاحب قدر، دارای حرمت و وقار، دارای قوه و طاقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالقربی
تصویر ذوالقربی
صاحب نزدیکی و خویشی، خویشاوند، خویش
فرهنگ فارسی عمید
(ذُلْ قُبْ بَ)
لقب حنظله بن ثعلبه از آن روی که در دشت ذی قار قبه ای برآورده بود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ حا)
موضعی است بوادی القری. (معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَصْ صَ)
آبی است بنوطریف را بأجا و بعضی گویند کوهی است بسلمی از دو کوه طی نزدیک سقف و غضور و بعضی گفته اند موضعی است در راه ربذه و میان آن و مدینه بیست و چهار میل مسافت است. و موضعی است بین زباله و شقوق به دو میلی شقوق و ابن الاثیر در المرصع گوید: موضعی است در هشت فرسنگی مدینه و نصر گوید: در بیست و چهار میلی مدینه. (معجم البلدان). و رجوع به عقد الفرید ج 5 ص 23 شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قُ)
لقب امرء القیس بن حجر بن حارث کندی. شاعر معروف عرب است و وجه این تلقب شعر اوست که گوید:
فبدلت قرحاً دامیا بعد صحه
فیالک من نعمی تبدلن ابؤسا.
نیز گویندآنگاه که بخونخواهی پدر از بنی اسد از هر قبیله و قومی استمداد کرد از جمله بپیش قیصر روم شد و قیصر مسئول وی اجابت کرد و لشکری به وی داد لکن یکی از اعادی او نزد قیصر بتضریب او پرداخت و قیصر را از طغیان و عصیان امرؤالقیس تخویف کرد و او پیراهنی مسموم با رسولی به امروءالقیس فرستاد و وی آن پیراهن در بر کرد و جسد او ازآن ریش گشت و بمرد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ دَ)
از ارض نجد است و بعضی ذوالفرده به فاء موحدۀ فوقانیه گفته اند. (از المرصع) (معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قُ با)
خداوند نزدیکی رحم. خویش. خویشاوند. ج، ذوی القربی
لغت نامه دهخدا
تاجریزی پیچ. رجوع به تاجریزی پیچ شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ دَ)
خداوند نجدت. مقدم. مقدام.
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای در 538 هزارگزی طهران میان کتانو و جرغول. و آنجا ایستگاه راه آهن است
لغت نامه دهخدا
نام قبیله ای است و در شرح احوال تیمور گورکان نام آن قبیله آمده است. صاحب حبیب السیر در وقایع سال 803 می آورد: روز شنبۀ چهارم شعبان موافق اوائل ئیلان ئیل رایت مراجعت برافراشت (تیمور از دمشق) و در غوطه نزول اجلال اتفاق افتاده اشارت علّیه صدور یافت که منشیان آستان سلطنت آشیان باسم امیرزاده محمدسلطان که در سرحد مغولستان بود نشانی نویسند، مضمون آنکه خدایداد حسینی و بردی بیگ ساربوغا را بمحافظت آن سرحد بازداشته متوجه درگاه عالم پناه گردد که ایالت تختگاه هولاکوخان نامزد اوست و دانه خواجه بایصال آن مثال مأمور گشته موکب همایون از آنجا نهضت نمود و در اثناء راه شاهزادگان و امراء احشام ذوالقدر و تراکمه کنار آب فرات را تاخته اسب و شتر و گوسفند بی نهایت اولجه کردند. (حبیب السیر ج 2 ص 161 س 7 و بعد آن). و رجوع به تاریخ ادبیات براون ج 4 ترجمه رشید یاسمی ص 41 و 62 شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
لقب کعب بن خفاجه که بر تن اثر خستگی کاردی داشت. (منتهی الارب) (المرصع). و قیل معویهابن الکلبی. (از حاشیۀ المرصع خطی)
لغت نامه دهخدا
علاءالدوله، ’گفتار در بیان جشن فرمودن شاه گیتی فروز در روز نوروز و توجه نمودن جهه دفع شر علاءالدوله ذوالقدر به مساعدت بخت فیروز’.... پادشاه آفاق (شاه اسماعیل) ازیورت قشلاق بیرون خرامیده در مرغزاری که عذوبت آبش خاصیت چشمۀ تسنیم ظاهر میگردانید و لطافت هوایش چون نسیم خلد روحی تازه بقالب پژمرده میرسانید منزل گزیدو بترتیب جشن نوروزی اشارت فرموده در آن روز جهان افروز از سر نو بنوازش امرا و حکام پرداخت و در بزم کامرانی ساغرهای دوستکامی درکشیده طبقات انام را به انواع احسان و انعام مبتهج و مسرور ساخت... و بعد از انقضاء ایام جشن و سور بمسامع پادشاه مؤید و منصور رسید که نامراد از بغداد گریخته و بعلاءالدوله ذوالقدر پیوسته، و علاءالدوله دختر خود را با وی در سلک ازدواج کشیده و بموافقت داماد در مخالفت خدام بارگاه شاهی لوای طغیان مرتفع گردانیده و اکنون با سپاهی از احاطۀ دائره خیال افزون به دیاربکر شتافته و بسبب اهتزاز صرصر بیدادش در آن دیار آتش بیداد اشتعال یافته سران لشکرش پردۀ ناموس مردم میدرند و لشکر بیهنرش هرجا هرچیزی مییابند بغارت میبرند... از استماع این خبر نایرۀ غضب پادشاه هفت کشور زبانه بفلک اخضر کشید و دفع شر آن گروه بداختر بر ذمۀ همت خسروانه واجب نمود حکم همایون به اجتماع لشکر قیامت اثر نافذ گردید و تواجیان قمر مسیر جهت رسانیدن جار روی به اطراف بلاد و امصار آورده به اندک زمانی لشکر بسیار از ولایات فارس و کرمان و عراق و آذربایجان و کردستان و لرستان در اردوی کیهان پوی جمع آمدند همه جوشن پوش و خنجرگذار و سراسر کینه کوش و ظفرآثار... آنگاه پادشاه ربع مسکون بروز فرخ و وقت همایون اعلام زرنگار افراخته و دفع شر اشرار ذوالقدر را پیش نهاد همت ساخته عنان سمند گیتی نورد بجانب آذربایجان انعطاف داد و فغان گورکه و نفیر به اوج فلک اثیر رسید و هر کس در اردوی همایون بود روی براه نهاد.. و پس از آنکه ماهیچۀ بیرق خورشید اثر ساحت آذربایجان را از نور وصول غیرت افزای فضای آسمان گردانید و علاءالدوله بر این معنی مطلع گردیده بعضی از قلاع دیاربکر را که تسخیر کرده بود بجمعی از معتمدان خود سپرد و روی هزیمت بصوب البستان آورد و کیفیت فرار او بعرض شاه فلک اقتدار رسیده همانروز نهضت همایون از عقب مخالفان دون اتفاق افتاد وعلاءالدوله در البستان نیز مجال توقف محال دانسته زمره ای از متعلقان را بجانب روم روان کرد و فرقه ای را بصوب شام فرستاد و خود با معدودی چند بکوه درنا که از غایت رفعت قلۀ آن به اوج قلعۀ آسمان می ساید و کرۀ زمین از فراز آن کمتر از ذره مینماید پناه برده متحصن شد و پادشاه مجاهد غازی در عین دولت و سرافرازی قطع منازل کرده بر بعض از ولایات که داخل مملکت روم بود عبور فرموده و به هر شهر و قصبه که رسید ابواب عدل و احسان بر روی روزگار متوطنان آن برگشود و چون بر کنار رود البستان مضرب خیام سپاه بحرجوش رعدخروش گشت جمعی کثیر از دون صفتان عفریت منظر جامۀ جنگ پوشیده و دست بشمشیر و خنجر یازیده در برابر موکب ظفراثر صف قتال بیاراستند... و غازیان عظام نیز بتسویۀ صفوف پرداخته غریو کره نای و سورن زلزله در زمین و زمان انداخت و صدای نفیر و کوس گوش ساکنان گنبد گردان را کر ساخت... آنگاه دلیران جنگجوی و بهادران تندخوی دست به استعمال تیر و کمان و سیف و سنان برده روی به انهدام بنیان حیات یکدیگر آوردند و کمال جلادت و مردانگی بظهور رسانیده بزخم نیزۀ خطی قامت مثال جوانان نوخاسته را مانند کمان سپر کردند گاه از تحریک شمشیر خونبار سر سروران مردافکن وداع بدن می کرد و احیاناً حدت پیکان خاراگذار راه بیابان عدم در چشم دلیران صف شکن میگشود لاجرم در هر دمی خون محترمی بر خاک ریخت و در هر قدمی خاک وجود همدمی با خون برآمیخت.... و با آنکه در آن روز سپاه پادشاه گیتی فروز بضرب تیغ مسلول بسیاری از آن خیل مخذول را به بنیان عدم بلکه بقعر جهنم فرستادند بقیهالسیف پای قرار استوار داشته تاشب در موقف کارزار بایستادند و چون خورشید جمشید ازتوقف در میدان سپهر ملول شده راه دیار مغرب پیش گرفت و شعشعۀ تیغ آفتاب بنیام غروب درآمد از عکس خون کشتگان ساحت افق گونۀ لعل بدخشان پذیرفت پادشاه عالیجناب در معسکر همایون نزول اجلال فرموده سپاه ظفر اقتباس را باقامت لوازم پاس امر نمود و لشکر ذوالقدر نیز بمراسم طلایه پرداخته آن شب تا صباح از جانبین طریقۀ تیقظ و احتیاط مرعی بود روز دیگر که سپهداران قضاو قدر دیبای زرنگار برفراز جوشن سیماب گون گردون پوشیدند و لمعات تیغ برق کردار فضای دشت و هامون را نورو ضیاء بخشیده در انعدام سپاه ظلام کوشیدند و پادشاه بهرام بدن سپهرانتقام بی بدل را بدرع زراندود آراسته بر بارۀ تیز رفتار دلدل آثار پولادسم قطاس بر برآمد و بتسویۀ صفوف لشکر فیروزی اثر پرداخته میدان قتال را بفرّ طلعت همایون غیرت افزای فضای سپهر بوقلمون گردانید و از آنجانب اشرار دیوسار ذوالقدر در برابر آمده در این روز نیز حربی در غایت صعوبت دست داد و مخالفان خیره سر بدستور روز پیشتر قدم ثبات استوار داشته بهنگام هجوم سپاه ظلام هر یک از فرقۀ ناجیه و زمرۀ باغیه بمعسکر خویش متوجه گردید صباح روز سیم که خسرو انجم علم نورگستر فتح و ظفر برافراخت و از استعمال اشعۀ اسنّه و تیغ بیدریغ خیل ظلام شب محنت انجام را مغلوب ساخت بار دیگر غازیان رستم اثر شمشیر و خنجر کشیده روی بقوم پرشر ذوالقدر آوردند و در این روز نسایم نصرت و برتری بر شقۀ رایت سالکان مسالک شریعت پروری وزیده اعدای وارون اختر آغاز انهزام کردند اما مضمون کلمه قل لن تنفعکم الفرار ان فررتم شامل حال آن مردم گشت و سرپنجۀ قدرت سپاه بهرام صولت بساط حیات اکثر آن قوم بی دولت را درنوشت جهاز و یراق و متملکات ایشان بتمام در تحت تصرف لشکر فیروزی انجام قرار گرفت و از صرصر غضب پادشاهی نایرۀ فنا در بیوتات و انبار غلۀ آنجمع خاکسار سمت اشتعال پذیرفت... پادشاه ستوده مآثر بعد از فراغ خاطر از مهم آن قوم مدبر عازم دیار بکر گشته بر حدود شام عبور نمود و از حکام وسرداران آن ولایت جمعی که بقدم اطاعت بدرگاه عالم پناه آمده لوازم نیاز و نثار بجای آوردند نوازش فرمود و چون هوای دیاربکر از غبار موکب ظفرآثار عبیربیز و مشکبار گشت بمسامع جاه و جلال پیوست که طایفه ای از توابع علاءالدوله در قلعۀ خرت برت تحصن نموده اند و حصانت آن حصار موجب اعتضاد ایشان گشته شرایط فرمانبرداری بجای نمی آرند و موکب همایون بدانجانب شتافته سپاه ستاره عدد بمدد بخت سرمد محیطآسا به گرد آن قلعۀ متانت انتما درآمدند و به افروختن شعلۀ حرب و جنگ و انداختن تفنگ و سنگ پرداخته در روز دویم چند رخنه در دیوار آن قلعه که چون قمۀ جوزا از وصمت اختلال مصون بود افکندند و صورت فتح و ظفر در نظر پادشاه فریدونفرجلوه گر شد و حکم همایون شرف نفاذ یافت که غازیان عظام رعایا و مزارعان را اصلا تعرض نرسانند و از اتباع علاءالدوله ذوالقدر هر کس یابند اسیر سرپنجۀ اقتدار گردانند و فرمانبران بموجب فرموده عمل کرده چون کیفیت فتح قلعۀ خرت برت بمسامع کوتوالان سایر قلاع دیاربکر رسید مجموع از مقام سرکشی و عناد درگذشته مقالید حصون و بلاد را با تحف شایسته و تبرکات بایسته به درگاه عالم پناه فرستادند و اظهار عبودیت و اخلاص نموده ابواب اطاعت و خدمتکاری برگشادند و پادشاه مخلص نواز درباره آن جماعت احسان و انعام فرموده زمام ایالت ولایت دیاربکر را در قبضۀ درایت محمدبیک استاجلو نهاد وطبل مراجعت کوفته عنان عزیمت به طرف اخلاط انعطاف داد و در اثناء راه شرف الدین بیک که حاکم تفلیس بود با پیشکش فراوان بآستان سلطنت آشیان شتافته شرف بساط بوسی حاصل نمود و جلیس سایر خدام عالیمقام گشته دست عنایت پادشاه برجیس قدر ابواب لطف و مرحمت بر روی روزگارش برگشود و پس از آنکه ولایت اخلاط محل بسط بساط سلطنت مناط گشت مشاهدۀ سنبلهای حمراء بر اغصان درختان وتلون اوراق باغ و بستان باعث آرایش بزم نشاط شده نوای نای و نوش از ایوان کیوان درگذشت و پادشاه گیتی فروز چند روز در آن مقام فرح انجام به شرب مدام پرداخته از آن جا به خوی شتافت فصل دی در خوی بوده پرتو انوار معدلتش بر وجنات احوال متوطنان آذربایجان تافت.
’ذکر طغیان علاءالدوله ذوالقدر کرت دیگر و کشته شدن اولاد او بضرب تیغ نصرت اثر’
در آن زمستان که خوی موضع مضرب خیام پادشاه نیکوخوی بود علاءالدوله ذوالقدر لشکری جنگجوی فراهم کشیده مصحوب پسر خویش که قاسم نام داشت او را بجهت اتصاف بصفت شجاعت ساروقپلان میگفتند بجانب دیار بکر ارسال نموده محمد بیگ استاجلو با وجود قلت سپاه بمضمون کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره بأذن اﷲ. (قرآن 249/2). واثق بوده در برابر اعدا صف آرای گشت و هر دو فریق نهایت کشش و کوشش بتقدیم رسانیده محمد بیک را صورت نصرت دست داد و ساروقپلان و جمعی از خویشان او را غازیان شیرشکار اسیر کرده ودر قتل قوم ذوالقدر نوبت دیگر غایت قدرت ظاهر ساختند و محمدبیگ از وقوع این فتح مبین مبتهج و مسرور گشته بلوازم محامد الهی قیام نموده ساروقپلان را با سایر اسیران گردن زده رؤس نامبارک ایشان را به اردوی اعلا روان فرمود و قاصد او در قشلاق خوی به درگاه سلاطین پناه رسیده کیفیت حال بعرض نواب کامیاب رسانید و غریق انعام و احسان بجانب دیاربکر مراجعت کرده و غایت عنایت شاهی را که مشاهده کرده بود معروض محمدبیک گردانید اما علاءالدوله بعد از شنیدن این خبر مانند پلنگ تیرخورده در خشم شده در ماتم پسر سیلاب خون از چشم روان ساخت و بار دیگر به اجتماع اسلحه و یراق پرداخت و پانزده هزار سوار عفریت منظر مریخ آثار فراهم کشیده دو پسر دیگر خود را که کلانتر را گور سرخ و خردتر را احمد بیک میگفتند سردار آن سپاه گردانید و ایشان را جهت طلب خون ساروقپلان بحرب محمدبیک استاجلو روان ساخت و محمد بیک از هجوم اعداء شوم خبر یافته باز مستعد قتال گشت و در ظاهر قلعه آمد. تلاقی فریقین دست داده جنگی درپیوست که از نهیب آن عنان صبر و شکیب از قبضۀ اقتدار کوتوال حصار پنجم بیرون رفت و سیلاب خون چون رود جیحون در فضای معرکه روان شده قافلۀ امن و سلامت رخت از مرحلۀ جهان بربست آخرالامر محمدبیک بباد حملۀ صرصراثرخیل بدخواه ذوالقدر راچون غبار بی اعتبار از عرصۀ روزگار برداشت و گورسرخ و احمدبیگ با بسیاری از اتباع در معرکه کشته گشته زمانۀ پربهانه وجود و عدم ایشان را یکسان انگاشت و احمدبیگ کره بعد اخری دست تمنا در گردن عروس فتح و فیروزی حمایل نموده سرهای مقتولان را بر پشت ستوران بار کرد و مصحوب قاصدی قمرمسیر بپایۀ سریر سلطنت مصیرفرستاد و چون در آن زمان پادشاه خجسته شیم از قشلاق خوی متوجه عراق عجم گشته بود ایلچی استاجلو محمد در ییلاق همدان سرهای دشمنان را بآستان ملایک آشیان رسانیده کیفیت فتح را که ثانیا بیمن دولت ابد پیوند روی نموده بود معروض گردانید و به اصناف احسان و اکرام اختصاص یافته مفتخر و مباهی بجانب دیار بکر باز گردید وچون خبر شکست علاءالدوله مره بعد اخری بروم رسید پادشاه آن دیار که از وی کینۀ دیرینه در سینه داشت لشکر بسر وی کشید و علاءالدوله در میدان قتال بزخم تیغ رومیان کشته گشته رشتۀ حیات بسیاری از قوم ذوالقدر در آن معرکه منقطع گردید و بقیهالسیف در اطراف آفاق پریشان شده نامراد در خدمت قیصر راه دیار روم پیش گرفت و بیشایبۀ کلفتی و غایلۀ مشقتی گلشن ممالک شاهی از خار آزار آن سالک طریق تباهی سمت امنیت پذیرفت و شاه صاحب تأئید آن بهار و تابستان در متنزهات ولایت همدان در کمال دولت و اقبال اوقات خجسته ساعات بعیش و نشاط مصروف داشت. (حبیب السیر). و رجوع به ذوالقدریه شود. در تاریخ ادبیات ادوارد برون جلد چهارم آمده است سلطان مراد سیزدهم و آخرین پادشاه سلسلۀ آق قویونلو و علاءالدوله ذوالقدر (که سیاحان ایطالیائی او را عالی دولی مینامند) با یکدیگر اتحاد کردند. این شخص اخیر دعوت اسماعیل را (مراد مؤسس سلسلۀ صفویه است) ردّ کرده و زبان را بکلمه طیبۀ علی ولی اﷲ و لعن اعداء دین (یعنی خلفای سه گانه) نگردانید و بمخالفت برخاسته از سلطان عثمانی استمداد کرد. (تاریخ ادبیات براون ترجمه رشید یاسمی ص 46)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ نَ)
خداوند دوشاخ. صاحب دوسر و در تحت عنوان اسکندر بن فیلفوس شرح حال اسکندر مقدونی را ذکر کرده ایم. اینک برخی از افسانه های شرقی را که راجع به او و لقب او هست ذیلاً نقل میکنیم: بلعمی در ترجمه تاریخ طبری گوید: و این اسکندر را از بهر این ذوالقرنین خواندند که از این قرن تا آن قرن برسید و قرن بتازی سرو بود و گوشه های جهان را قرن خوانند و یکی گوشه جهان آنجاست که آفتاب برآید ویکی گوشه آنجا که فروشود و هر یکی را قرن خوانند و هر دو را قرنین خوانند و او به هر دو گوشه رسیده بودهم به مشرق و هم به مغرب از بهر آن او را ذوالقرنین لقب کردند و خدای عزوجل فرمود و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکرا. (قرآن 83/18). دیگرجای گفت حتی اذا بلغ مغرب الشمس. (قرآن 86/18). و حتی اذا بلغ بین السدین. (قرآن 93/18). و این سد بمیان دوکوه اندر است که او آنجا سد کرد و یأجوج و مأجوج را بازداشت و محمد بن جریر از این حدیث که خدای عزوجل گفت اندر نبی و چنان که آمده است اندر تفسیر که این خدای گفت اندر این کتاب خویش از قصۀ ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج و با فائده تر است و محمد بن جریر اندرین کتاب فراموش کرده است از عبداﷲ عباس روایت کند اندر کتاب تفسیر گفت چون مردمان مکه از پیغمبر (صلعم) بماندند و با او بحجت برنیامدند رسول فرستادند به جهودان خیبر و بدان جهودان که در زمین عرب بودند و بزمین حجاز و یثرب و ایشان را گفتند که از میان ما مردی بیرون آمده است و همی دعوی پیغمبری می کند و همی خواهیم تا بدانیم که راست گویست یا دروغ زن و با ما کتابی نیست آسمانی که از آنجا خبری بنسبت او را بپرسیم تا راست یا دروغ او پدید آید و با شما توریه است اخبار ماضین و جواب آن ما را بگوید تا ما او را بپرسیم ورسول ایشان بوجهل بن هشام بود پس جهودان گرد آمدند وتوریه پیش اندر بنهادند و از آنجا سه مسئله بیرون کردند یکی گفتند که بتوریه اندر نوشته است که خدای راجل ّ و جلاله فرشته ای است که او را روح خوانند و گروهی گویند که روح نام است جبرئیل را و گروهی گویند که روح نام یکی فرشته است بزرگ و از بزرگی که هست هر دوعالم و هر دو ملک و آنچه در میان هفت [فلک و] فلک الأفلاک است همه در میان دو ابروی وی اندر است و از بزرگی وی خدای عزّ و جل ّ داند و خدای تعالی به توریه او را نام برده است و گفت که چگونه است شما را مر محمد را بپرسید از روح که اگر او را صفت کند بدانید که او نه پیغمبر است و اگر گوید که هست وصفتش نکند بدانید که او پیغمبر است و از قصۀ اصحاب الکهف بپرسیدش و بگفتند که صفت اندر توریه چگونه است و حدیث رسیدن ذوالقرنین از مشرق تا بمغرب و حدیث سدّ یأجوج و مأجوج گفت که اگر همچنین است و جواب همچنین دهد بدانیدکه او پیغمبر است ابوجهل به مکه بازآمد و مهتران مکه را بگفت و جهودان با ابوجهل نزدیک پیغمبر علیه السلام آمدند ابوجهل گفت یا محمد لولا اوتی مثل ما اوتی موسی من الکتاب و اخبار الماضین و علم الأولین و الاّخرین تو اگر پیغمبری چرا ندهند کتابی بخبر گذشته و مانده اندر جهان از اول و آخر چنانکه قوم موسی به موسی گرویده است و یا با قوم موسی و ما جهودان گرد آمدیم و از کتاب موسی مسئله ها بیرون کردیم و ترا بپرسیم و اگر تو همچنان جواب دهی که آنجا نبشتست ما دانیم که تو پیغمبری و نیز بگرویم پیغمبر گفت پرسید. گفتند مارا از روح بزرگ خبر ده که چیست و چگونه است و از اصحاب کهف نیز خبر ده و از ذوالقرنین نیز خبر ده پیغمبر علیه السلام ازین سه چیز خبر نداشت و خدای عزّوجل ّ هنوز آیه بدو نفرستاده بود به بیان این قصّه ها پیغمبرگفت مرا خدای عزّ و جل ّ ازین آگاهی نکرده تا جبرئیل بیاید و آن را بگویم تا مرا از خدای عزّوجل ّ این خبرها بیاورد و نگفت انشأاﷲ. عبداﷲ عباس گفت که پانجده روز جبرئیل (ع) سوی پیغمبر نیامد کافران گفتند خدای محمد محمد را فراموش کرده است و پیغمبر (صلعم) چون این سخن بشنید تنگدل گردید پس روز پانجده روز در روز آدینه جبرئیل فروآمد پیغمبر بوقت آنکه درخواست گشتن و از خدای عزّوجل مر پیغمبر را علیه السلام درود آورد و با او عتاب کرد و گفت و لاتقولن لشای ٔ انی فاعل ٌ ذلک غداً الاّ أن یشأاﷲ. (قرآن 23/18 و 24). اگر خدای عزّوجل ّ خواهد واذکر ربک اذا نسیت. (قرآن 24/18). پس پیغمبر را تقرب کرد و گفت نه چنان است و گفت چون انشأاﷲ فراموش کنی بگو انشأاﷲ و اگر همه آن وقت گذشته بود و خدای عزّوجل ّ سوگند یاد کرد به نبی اندر قوله تعالی و الضحی واللیل اذا سجی. (قرآن 1/93 و 2). و هرچند که خدای عزّوجل ّ اندر سوگند یاد کرده است و آن سوگند را معنی آن است که به خویشتن و به بزرگی خویش یاد کرده است چنانکه به آفتاب و ماهتاب سوگند خورده است و گفت والشمس و ضحیها والقمر اذا تلاها. (قرآن 1/91 و 2). و بشب و روز گفت واللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلّی. (قرآن 1/92 و 2). و آنچه بستارگان یاد کرد و گفت فلا اقسم بالخنس الجوار الکنس. (قرآن 15/81 و 16). و آنچه بسپیده دم یاد کرد گفت والفجر و لیال عشر. (قرآن 1/89 و 2). و آنچه به ماهتاب فروشدن کرد گفت فلااقسم بالشفق. (قرآن 16/84). و به مکّه و خانه مکه یاد کرد و گفت لااقسم بهذا البلد. (قرآن 1/90). و آنچه بروز رستخیز یاد کرد و گفت لااقسم بیوم القیمه. (قرآن 1/75). و معنی آن همه سوگند همه بخویشتن خورد و به بزرگی و عظمت خویش معنی آنچنان بود که همی ایدون گوید به بزرگی آن خدای که آفتاب و ماهتاب میراند و بدان خدای که سپیده دم باز کند و روز آرد و شب برد و باز شب آرد و روز برد و بدان خدای که آفتاب فروبرد و بدان خدای که مکه را افضل کرد و بدان خدای که رستخیز او برانگیزد پس هر چیزی که خدای عزوجل آن را نام برد اندر نبی و از آنچه آفریده است اندر جهان و بدان سوگند خورد معنیش این است که بخویشتن سوگند یعنی بدان خدای که اینچنین او کرده است پس گفت بدان خدای که روز او برد و شب او آورد ما ودعک ربک و ما قلی. (قرآن 3/93). ترا خدای دست باز نداشت و دشمن نگرفت چنانکه مشرکان گفتند به مکه و خدای عزوجل مر او را بدان جهان بهشت جاودانه دهد و عبداﷲبن عباس گفت ذوالقرنین با همه سپاه یکسال بمغرب بماند نشسته و اهل مغرب را بخدای همی خواند کس بدو نگروید جز یک تن پس آن همه را بکشت و آن یکتن را زنده دست بازداشت و مردمان ایدون گویند که ذوالقرنین به اول ملک بود چون ملک مشرق و مغرب بر وی تمام شد خدای عزوجل او را پیغمبری داد و از این آیه گفتند که خدای عزوجل همی گوید: قلنا یا ذاالقرنین... (قرآن 86/18). و این بدو وحی بود که خدای عزوجل جواب دهد (؟) چنانکه گفتند نه پیغمبر است گفت این قول به ألهام خدای بود. با او مخاطبه نکرد ولیکن به الهام به دلش اندر افکندچنانکه گفت و اوحینا الی ام موسی. (قرآن 7/28). این وحی الهام است نه وحی پیغمبری و دیگر جای فرمود: و اوحی ربک الی النحل. (قرآن 68/16). و این نیز وحی الهام است نه وحی نبوت. همچون قلنا یا ذاالقرنین وحی الهام است نه وحی نبوت و علما و مفسّران اندر حدیث ذوالقرنین اختلاف داشتند پس گفت: ثم اتبع سبباحتی اذا بلغ مطلع الشمس، گفت راه برگرفت و همی رفت تا از مغرب به مشرق برسید آنجا که آفتاب برآید. وجدها تطلع علی قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً. (قرآن 90/18). قال لیس لهم بیوت و لاحیطان یسترون بها من الشمس گفت آن مردمان که بمشرقند که آفتاب بر ایشان پدید آید هیچ چیز نیست ایشان را که خویشتن را از آن آفتاب بپوشند نه خانه و نه دیوار و نه جامه را که اندر بیابانند وبدان ریگ بنا اندر نتوان کردن و جامه ندارند چه کشت نکنند و پنبه نتوانند کشتن طعامها از شهرهای دیگر آورند و آنجا سرما بود سخت و ایشان همه برهنه اند سخت، زنان و مردان همچون ستوران پیش یکدیگر جماع کنند و حدیث همی کنند و سرگین همی افکنند و نه ایشان را از آتش دنیا هیچ خبر هست تا آفتاب برآید از مشرق باقوت برآید ایشان از آن گرمی و آسایش یابند و آسانی تا زوال بگردد و نیم روز شود و آفتاب از ایشان بشود تا دیگر روز که باز آفتاب برآید و خدای عزوجل گفت: کذلک وقداحطنا بما لدیه خبرا. (قرآن 91/18). معنیش آن است که علم من محیط بود پیش ذوالقرنین و همی دانستم که او کجا شود و از کجا آید و اما آنکه ایدون گفت: کذلک، این کذلک را معنی لطیف است نزدیک علماء و مفسران ایدون گفتند که اندر تقویم باید نظیر آیت (؟) تا معنی کذلک بیرون آید چنانکه ایدون گوید فاتبع سبباً حتی اذا بلغ مغرب الشمس، (قرآن 86/18). و معنی اندر سبب طریق خواهد. گفت آن راه که من او را دادم دادند آن راه همی رفت (؟) تا به مشرق رسید پس گفت: حتی اذا بلغ بین السدین. یعنی الجبلین و بحد مشرق دو کوه بود بلند در میان آن [دو] کوه وادیئی بود بزرگ و راه گذر ازین کوه تا بدان کوه، ایدون گفتند که هزار ارش بود و بر آن کوه مردمانی بودند مسلمان چنانکه خدای عزوجل فرمود: وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا. (قرآن 93/18). مردمانی بودند که ایشان به طاعت پیش آمدند و دین اسلام پیدا کردند ذوالقرنین ایشان را برده نکرد و وعدهای نیکو کرد و اندر میان آن دو کوه فروآمد و بالای آن کوه خدای بداند و از هیچ سوی آن راه نبود که بر آن کوه بر توانستی شدن و از آن طرف کوه خلقی بودند از آدمیان که ایشان را یأجوج و مأجوج خوانند و عدد ایشان از بسیاری بجز از خدای عزوجل کس نمیداند و بدو گروهند گروهی از فرزندان یاجوج اند و ایشان را همه یأجوج خوانند و دیگر گروه از فرزندان مأجوج اند ایشان را همه مأجوج خوانند و این یأجوج و مأجوج دو برادر بوده اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام از پس طوفان آنجا بحد مشرق افتادند و از پس آن دو کوه قرار گرفتند و از ایشان نسل پیوست و از نسب هریکی را چندین فرزند آمد و خلق بسیار شد و صورت ایشان همچون صورت آدمی است ولیکن بقامت یک ارش اند و هر یکی گوشها دارند پهن که در زمین همی کشند و جامه ندارند برهنه باشند و چون خر و گاو وحش پیش یکدیگر جماع کنند و شرم ندارند و چون بخفتند یک گوش زیر کنند و یک گوش بالا بر کردار دواج و کشت و ورزشان نباشد و طعام ایشان دانۀ خار خشک است آنکه بتازی حربون (؟) گویند و از این مردمان اندر کوه بسیارند و دین ندارند وخدایرا نشناسند و عدد ایشان کمتر نشود و هیچ مردی از این جهان بیرون نشود تا او را هزار تن از پشت بیرون نیاید از نر و از ماده و ایشان هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه ودرختان باردار بخورند و نیز مسلمانان ایشان را باز نتوانند داشتن. چون ذوالقرنین به ایشان فرود آمد و خبر به مسلمانان رسید مسلمانان گردآمدند و گفتند ما خویشتن از دست این یاجوج و مأجوج نتوانیم رهانیدن الابه نیروی این پادشاه. آنگاه به پیش ذوالقرنین آمدندو گفتند: یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الأرض. (قرآن 94/18). از یاجوج و ماجوج بدین زمین در فساد است و خون میریزند و خواسته میبرند، فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً، (قرآن 94/18). خواهی که ما بر خویشتن خراج نهیم و ترا هدیه دهیم تا میان ماوایشان سدی کنی که ایشان سوی ما بیرون نتوانند آمدن. ذوالقرنین گفت: ما مکنی فیه ربی خیر، (قرآن 95/18). قال ما اعطانی اﷲ من المال و مکنی من ارضه خیر مما تجعلونه من خراجکم و هدیتکم، گفت آنچه خدای تعالی مرا داد از همه ملک زمین از مشرق تابمغرب به از آن هدیها که شما مرا دهید پس گفت: فاعینونی بقوه، (قرآن 95/18) یعنی بر خاک، اجعل بینکم و بینهم ردماً. (قرآن 95/18) گفت مرا بمردمان بسیار یاری دهید تا من در میان دو کوه سدی سازم چنانکه ایشان در شما راه نیابند چون خلق بسیار گرد آمدند گفت آتونی زبرالحدید. (قرآن 96/18) ای، قطع الحدید، بفرمود که هر مردی پاره ای آهن بزرگ بیارند و آن را بکردار خشت اندر میان آن دو کوه می نهند تا میان آندو کوه بناکنند. قال انفخوا حتی اذا جعله ناراً، (قرآن 96/18) یعنی مذاباً. قال آتونی افرغ علیه قطراً (قرآن 96/18) یعنی الصفر المذاب. بفرمود که هم چندان که آهن است روی بیاورند و چون روی بیاوردند همه اندر کوره هاکرد و آتش اندر بست تا همه بگداخت و آتش اندر زیر آهن اندر نهاد و بفرمود دمیدن چنانکه اندر میان دو کوه از یکسوی آهن همی گداخت و از یکسو روی چون هر دو بگداخت بفرمود تا آن روی گداخته چون آتش بطشتها اندر کردند بر سر آن کوهها بردند و بر سر آهن ریختند چون آتش آن روی و آهن بگداخته آمیخت دست باز داشتند تا سرد شد سخت و بمیان آن کوه سدی شد از روی و آهن و یأجوج و مأجوج بیرون سد بماندند و مسلمانان از فساد ایشان برستند چنانکه خدای عزوجل فرمود: فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا. (قرآن 97/18) آن یأجوج و مأجوج نه بدان سد بتوانستند آمد و نه آن را سوراخ توانستند کردن. ذوالقرنین مسلمانان را گفت: هذا رحمه من ربی فأذا جاء وعد ربی جعله دکّاء و کان وعد ربی حقا. گفت (قرآن 98/18) این نه مردی من بود که خدای عزوجل بود که شما را از این عذاب برهانید از ایشان. چون وعده خدای تعالی درآید در آخرالزمان بیرون آیند و به زمین بپراکنند ایزدتعالی بعد سخن ذوالقرنین به نبی اندر یاد کرد که چون روز رستخیز بیرون آید یأجوج و مأجوج بیرون آیند و علی بن ابی طالب علیه السلام و عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنه گفتند بتفسیر این آیه: حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج، اول رستخیز بیرون آمدن یأجوج و مأجوج است چون ایشان بیرون آیند هر چه در روی زمین طعام است همه بخورند و هرچه دانه و گیاه و میوه درختان باشند همه بخورند و هر آبی که در پشت زمین است از رودها و دریاها همه بازخورند و همه چشمهای زمین خشک شود و خلق بگرسنگی و تشنگی افتند آنگاه اسرافیل صور اندر دمد دمیدن سخت. بصور نخستین خلق همه بمیرند پس امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب روایت کردند که یأجوج و مأجوج امروز همی کوشند که بیرون آیند و سدذوالقرنین بشکنند ولیکن نتوانند و هر روزی که آفتاب برآید از ایشان هزار هزار بیک جای پیش ایشان بنشینند و بزبان همی لیسند چنانکه آفتاب فروشد چون پوست خایه کرده باشند بتنکی و گویند فردا بامداد بشکنیم و بیرون رویم و نگویند که انشأاﷲ و چون بامداد بازآیند سد را همچنان بینند که نخست دیده باشند و ایشان را هر روز این کار است چون وعده بیرون آمدن ایشان درآید میان ایشان فرزندی پدید آید مسلمان و بزرگ شود چون بنزدیک سدآیدو ایشان آن سد همی لیسند چون شب اندر آید برگردند و گویند تنک کردیم فردا بیائیم و بگسلیم این فرزند مسلمان گوید انشاءالﷲ چون بامداد بازآیند آن سد را تنک بینند آن سد را بشکنند و بیرون آیند چنانکه پیغمبر ما محمد مصطفی (صلعم) فرموده است اکنون گفتار من با توریه موسی علیه السلام که جهودان دارند راست شد اکنون چه گوئید ایمان آورید یا نه. ابوجهل گفت چه گوئیم ساحران تظاهران، یعنی تعاونان و انّا بکل کافرون، گفتند جادوئی تویی و دیگرموسی و نگرویدند. اخبار ملوک بعد ذوالقرنین الذین ملکوا من شط الدجله الی حدودالمغرب، آگاه باش که از بعد ذوالقرنین لشکر او هرچه یونانی بودند باز یونان شدند و جهان بدونیمه گشت اما از لب دجله تا لب جیحون کجا مملکت عجم بود زمین بابل و عراق و صفاهان و فارس و کوهستان و ری و طبرستان و گرگان و خراسان همه اندر دست ملوک طوایف بود به هر شهری ملکی و به هر دهی مهتری و کس کس را فرمان نمیکرد و کس خراج بکس نداد و که از مه پدیدار نبود و نه توانگر از درویش و از دجله از آنسوی عراق با موصل و جزیره و کوفه و بادیه و زمین حجاز و مصر و یونان و یمن تا بحد مغرب بدست یونانیان بماند آنها که از خویشان اسکندر بودند و چون اسکندر بمرد بزرگان لشکر تابوت او به یونان بردند و اسکندر را پسری بود نام او اسکندروس و چون خروج کرد او را به ارسطاطالیس سپرد و ارسطاطالیس او را بزرگ کرده بود و حکمت آموخته چون سپاه یونان بازآمدندو تابوت اسکندر بیاوردند و در خاک نهادند و همه سپاه بر اسکندروس گرد آمدند و پادشاهی بدو سپردند پسر آن پادشاهی نپذیرفت وگفت من به عبادت خدای عزوجل شدم و پادشاهی را نشایم و پادشاهی اندر جهان کس بیش از آن نکند که پدرم کردکه بمرد و پادشاهی بر وی نماند این سخن بگفت و از میان خلق بیرون رفت و بعبادت خدای عزوجل مشغول گشت و سپاه همه بیچاره شدند تا مردی از اهل بیت اسکندر بنشاندند نام او ارعوش و آنهمه سپاه بر وی گرد آمدند و ملک بیونان و مصر و شام و مغرب و یمن و عراق تا لب جیحون بر او راست شد و بنی اسرائیل را اندر شهر بیت المقدس مهتر از ایشان بر پای کرد تا دین و شریعت توریه بر ایشان راست کرد و این ارعوش بزبان یونانی بطلمیوس خواندندی و معنی این ملک بزرگ بود و هر ملکی از یونان که بزرگتر باشد و از وی بزرگتر نبود او را بطلمیوس خوانند چنانکه اندر عجم ملکان بزرگ را کسری خواندندی و علم فلسفه و نجوم و طب اندر یونان آنزمان بسیاربود و این ارعوش نخستین بطلمیوس بود که اندر یونان به پادشاهی بنشست سی و هشت سال پادشاهی کرد پس بمرد و بطلمیوس دیگر بنشست نام او دقیانوس و من به اخبار تفسیر اندر خوانده ام که این دقیانوس آن ملک بود که اصحاب الکهف از دست او بگریختند و بکهف افتادند این پادشاهی یونانیان بدست بطلمیوسیان ماندسالهای بسیار و بسر دویست و چهل ملک از یونانیان بشد بدست مردی از فرزندان عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام نام او اخرسطوئین پنجاه و شش سال و چون از پادشاهی او چهل و دو سال بگذشت عیسی بن مریم از مادر بزاد و میان اسکندر وعیسی سیصد و شانزده سال بود. (ترجمه طبری بلعمی). و باز بلعمی در ترجمه طبری گوید: حدیث دارا، و یقال له داراءالاکبر: پس چون دارا بملک فارس بنشست و از پس مادر آنجا شهری بنا کرد و آن شهر را دارابگرد نام نهاد و آن شهر امروز بجایست و آبادان است و شهرپسا گروهی گویند که او بنا کرد و گروهی گویند که خود بهمن کرد شهرپسا. پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر و نشست خویش آنجا کرد و ملک عجم وی را راست شد تا در بلخ و ملکان جهان که از بیرون ملک او بودند او را مطیع شدند و خراج بدو فرستادند و میان زمین روم و مغرب همه پادشاهی بود بسیار آن را یونان گفتند و آنجا ملکی بود نام او فیلفوس از فرزندان عیص بن اسحاق بود و اندر پادشاهی او شهری بود مقدونیه گفتند و ملکان یونان آنجا نشستندی فیلفوس چون ملک یونان بگرفت او نیز بمقدونیه نشستی و همه ملک زمین یونان او را بود و آن زمین او همه پرحکما بودند که ایشان را یونانیان گفتندی و باصل حکمت اندر جهان ازیشان بپراکند و نام حکیم ایشان را سزا بود ایدون چون ارسطاطالیس و چون بقراط و افلاطون و سقراط و هرمس و قرعون (کذا) و کتب ایشان را اندرفلسفه و علم طب و حکمتهای ایشان بسیارست و معروف است ولیکن امروز آن شهر و آن جایها همه ویران است و ازآن حکما اندر این زمان نمانده است و کتبهای ایشان اندر میان خلق بمانده است و آن پادشاهی را ملک این فیلفوس بود و آن ملک او را بمیراث بود از پدران و جدان و آن پادشاهی آبادان داشتی و میان روم و مغرب بر ناحیۀ جنوب آن همه زمین خراج به دارا فرستادند مگر این فیلفوس. دارا کس بدو فرستاد و گفت همه ملکان جهان خراج فرستادند تو نیز خراج بفرست و اگر نه حرب را بیارای پس فیلفوس ملک یونان مر حکما را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد ایشان گفتند خراج بفرست تا حرب و کشتن نبود این فیلفوس خراج به دارا فرستاد همچون ملکان دیگر پس فیلفوس را پسری آمد نام او اسکندر کرد و اوذوالقرنین بود چون بزرگ شد مر پدر را نهی کرد و گفت خراج نفرست به دارا ملک عجم پدرش فرمان نکرد و همی فرستاد و ملک جهان بر دارا راست شده بود و ملکان جهان او را فرمانبردار شده بودند و از پس مادر دوازده سال بزیست پس بمرد و او را آرزوش آمد که او را پسری باشدتا از پس خویش او را ولیعهد کند پس پسری آمدش سخت شاد شد و هم نام خویش نهاد و از پس خویش ملک او را وصیت کرد و او را داراء اکبر و پسر او را داراء اصغرخواندندی و این داراء اصغر آن بود که ذوالقرنین با او حرب کرد و او را بکشت و پادشاهی همه جهان را بگرفت و ملکان را قهر کرد و از مشرق تا بمغرب بگشت تا او را ذوالقرنین خواندند، حدیث دارأبن داراء الملک: پس این داراءالأصغردارأبن داراء الملک بنشست و ملک همه جهان بر وی راست شد و بیرون از مملکت او همه جهان خراج بدو فرستادند همچنانکه سوی داراءالاکبر فرستادندی و این ملک یونان فیلفوس پدر اسکندر خراج زمین یونان بدین زمین داراء اصغر فرستادی همچنان که بپدرش دارأاکبر. و این دارا هم بزمین عراق بنشست ببابل هم آنجا که پدرش نشسته بود پس این فیلفوس ملک یونان بمرد و سبب این چنان بود که چون بهمن بملک بنشست و روزگار برآمد آهنگ زمین یونان کرد و ملک یونان با او صلح کرد و بهمن دختری ازو بزنی کرد و هم آنجا یک شب با آن دختر ببود و او را باز به پدر فرستاد و بهمن بملک خویش بازگشت و روزگاری دراز بدین کار برآمد و آن دختر آن شب از بهمن بار گرفت و چون نه ماه برآمد این اسکندر از مادر بزاد بطالعی سعد و این ملک فیلفوس ملک یونان بپرورد و کس ندانست که او پسر بهمن است و همه مردمان او را اسکندربن فیلفوس خواندندی و چون فیلفوس بمرد اسکندر بملک بنشست مادرش ازین خبرآ گاه کرد و اسکندر نیز آن سال خراج بدارا فرستاد و میان زمین یونان و زنگیان نزدیک بود این اسکندر چون بملک بنشست نخست آهنگ زنگیان کرد و سپاه آنجا برد و با ملک زنگیان حرب کرد و او را هزیمت کرد و خلقی را از زنگیان برده کرد و بکشت و باز یونان آمد و خراج از دارا بازگرفت و این دارأبن دارا ملکی بود ستمکار بر رعیت و بر سپاه و رعیت او را دشمن شدند بیشمار از وی رهایی جستند چون اسکندر این بشنید که خلق او را دشمن همیدارند و ازو رهائی همی جویندو اگر ملکی ملک او طلب کند مردمان او را بخواهند و دارأبن دارا قوت [من] بدید و دید که با ملک زنگ چه کردم و از مادر شنیده بود در دل داشت طمع در ملک عجم بست و خراج از دارا بازگرفت دارا یک دو سال صبر کرد پس رسول فرستاد باسکندر که خراج بفرست که تو از پدر بزرگتر نیستی پدرت خراج به پدرم دادی دارای اکبر و بمن دادی و اندر آن خراج که پدرت فیلفوس هرسال بدارا فرستادی یکی خایه بودی زرین چند خایۀ اشترمرغی اندر جملۀ هدیه ها که با خراج بودی چون رسول دارا بیامد سوی اسکندر و گفت خراج بده اسکندر رسول را گفت شو دارا را بگوی که آن مرغان که خایۀ زرین کردندی بمردند و تو هرگز آن از من نیابی هرچه خواهی کن. رسول دارا باز آمد و پیغام اسکندر بداد دارا حرب را بیاراست و رسولی دیگر بدو فرستاد و چوگانی و گویی و یک قفیز کنجد فرستاد و رسول را گفت که او را بگوی که تو کودکی چوگان و گوی ترا فرستادم شو بازی کن و از ملک دست بازدار که تو سزای ملکی نیستی پس اگر خراج نفرستی حرب را بیارای که من سپاهی بتو آرم که تو عدد آن ندانی همچنین که این عدد قفیز کنجد را عدد نتوانی کردن و دانستن و چون رسول باسکندر رسید نامه نوشت و اندر آن نامه ایدون گفت اما این گوی که تو فرستادی فال این آن بود که زمین همه بمن سپردی و تو از ملک بیرون آمدی که زمین گرد است همچون گوی و این چوگان چیزی است که هرچه بدان بکشی بدان بیاویزد و مرا قوتی دادی که ترا و ملک ترا همه بخویشتن کشم و یک قفیز اسپندان فرستاد که اگر عدد لشکر توچند عدد کنجد است سپاه من نیز بعدد سپندان است و قفیزی سپندان بعدد بیشتر از قفیزی کنجد بود و سپندان تیزتر از کنجد بود و کنجد چرب و شیرین بود و سپندان تلخ و تیز بود و بی مزه و توبمن آن فرستادی که اندر زمین چرب تر و من آن فرستادم سوی تو که اندر زمین تلخ ترو تیزتر پس رسول بازآمد و دارا سپاه عرض کرد ششصد هزار مرد و از جای خویش برفت و روی باسکندر نهاد پس اسکندر نیز سپاه عرض کرد هشتصد هزار مرد و از یونان برفت و آهنگ دارا کرد و از ملک اسکندر سه سال شده بودو همه سپاه بر دارا آزرده شده بودند از آن زشتیها که کرده بود با ایشان و هر دو لشکر برابر آمدند بجزیره عراق اندر. جزیره او را خوانند کجا موصل است و شهرهای حدود موصل که میان عراق و شام است و هر دو برابر بنشستند و یکماه حرب نکردند و از سپاه دارا بسیار خلق بزینهار آمدند به اسکندر و اسکندر این زینهاریان را گفت که اندر لشکر دارا به دارا نزدیکتر کیست گفتند او را دو حاجب اند و هردو نزدیک اند و هر دو را دلها با او بد است از بسیاری جفاها که کرده است پس اسکندر پنهان سوی ایشان کس فرستاد و ایشان را خواستۀ بسیار بپذیرفت که دارا را بحیلتی بتوانند کشتن ایشان اجابت کردند و بدان بنهادند که روز حرب چون دارا برنشیند بر او زنیم و او را بکشیم پس اسکندر وعده کرد مرحرب را روزی چون آن روز ببود سپاهها گرد آمدند و حرب سخت کردند و از هر دو لشکر خلق بسیار کشته شدند و آن روز مردی خویشتن بلشکر اسکندر افکند و مراسکندر را ضربتی بزد و اسکندر از آن سخت بترسید و حرب سپری شد و هر دو لشکر بجای خویش بازآمدند و آن حاجبان دارارا نیافتندی که بزدندی و اسکندر پنداشت که ایشان پشیمان شدند بر آن بنهادند که دیگر روز صلح کنند و بازگردند و دارا نیز از لشکر اسکندر بترسیدو نیت صلح کرد چون دیگر روز ببود دارا لشکرگرد کرد گفت حرب کنیم یا صلح آن حاجبانش گفتندحرب کن از بهر آن که نیت کرده بودند که او را بحرب اندر بکشند و سپاهش را هر که با او دل بد بود او را گفت حرب کن دارا برنشست مر حرب را و اسکندر ندانست بی آگاهی سپاه دید بحرب آمده بترسید خواست که هزیمت کند و بازگردد چون سپاه او حرب آغاز کردند آن حاجبان هر دو برجستند و از پس دارا آمدند و نیزه ای زدند بر پهلوی او و از دیگر سوی بیرون کردند دارا از اسب اندر گشت و آن حاجبان بلشکرگاه اسکندر گریختند و گفتند ما دارا را از اسب اندر افکندیم و لشکر هزیمت شد اسکندر با خاصگان خود بیامد او رادید افتاده و به خاک اندر همیگشت و خون از وی همی رفت و مرگش نزدیک آمده اسکندر ازاسب فرود آمد و بر زمین بنشست و سر دارا را برکنار نهاد و ریش او را از خاک پاک کرد و او را ملک خود خواند و گفت ای ملک نخواستمی که ترا چنین دیدمی ولیکن این نه از من آمده برتو که از کسهای تو آمد برتو هر حاجتی که خواهی بخواه از من و مرا وصیت کن دارا چشم باز کرد و او را گفت مرا سه حاجت است یکی آنکه نگذاری که خون من باطل شود دیگر آنکه دختر مرا روشنک بزنی کنی سه دیگر اینهمه مهتران عجم را نیکو داری و ایشان را برده نکنی اسکندرگفت هر سه حاجت تو روا کردم پس چون دارا این وصیت بکرد و بمرد اسکندر او را دخمه کرد دیگر روز بر تخت ملک بنشست و سپاه خویش و آن دارا عرض کرد هزار هزار وچهارصد هزار مرد بود و خلق را خطبه کرد و ایشان را عدل و داد وعده کرد و آن دو تن را که دارا کشته بودند بخواند و آن هر خواسته که ایشان را وعده کرده بود بداد و ایشان را گفت من شرط کردم که شما را خواسته دهم ولیکن شرط نکردم که شما را نکشم و حدیث جان شما نکردم و اندر سیاست روا نباشد شما را دست بازدارم زنده با این بیوفایی که شما با ملک خویش کردید تا خون ملک باطل نشود و آنکس که ملک را کشد علی حال او را بباید کشتن انگاه هر دو را بکشت و بر دار کرد و منادی کرد که هر که ایشان را ببیند با ملک خویش بیوفایی نکند و آن دختر او را بزنی کرد و از سپاه او هیچکس اسیر نکرد و مهتران عجم را بیاوردند وگفت حکمتهای ایشان ترجمه کرد بزبان یونانی و به یونان فرستاد سوی ارسطالیس که مهتر حکماء یونانیان بود و هر چند بتوانست از شهرهای عراق و بابل و پارس ویران کرد و حصارها فروهشت و مهتران را بکشت همچنانکه بختنصر کرده بود بزمین شام و بزمین مغرب و دیوانهای دارا بسوخت. چون بخواست رفتن به هر شهری مهتر شهر را بدان شهر مهتر کرد وملک کرد و از پس اسکندر آن ملکان همچنان چهارصدسال به هر طایفه بود ملکی و ایشان را ملوک طوایف خوانند تا آن وقت که اردشیربن بابک برخاست و ملک عجم از دست این طوایف جدا کرد و همه ملک بگرفت. و اسکندر چون این ملوک طوایف بنشاند بزمین عجم و برسید آن مهتر ویران کرد (؟) و مهتری از آن شهر بنشاند و بگذشت (کذا) و دختر دارا بیونان فرستاد بشهر خویش و به اصفهان شهری بنا کرد نام آن بربیت ؟ بر مثال بامداری ؟ و بخراسان شهر هری و شهر مرو و شهر قندهار بنا کرد پس برفت و آهنگ هندوستان کرد و ملک هندوستان را بکشت و پادشاهی او را بگرفت و از آنجا به تبت شد و شهرهای تبت ویران کرده بود و شهری دیگر بنا کرد و آنجا ملکی را بنشاند و دیگر برفت و بمغرب شد و بجینستان شد و بحجاب ظلمات برسید و دانست که اندر ظلمات چشمۀ حیوان است که هر که از آن آب خورد مرگش نیاید و خود با چهارصدتن از سپاه خویش از حجاب ظلمات اندر شد و هژده روز برفت و خبر نیافت و بازگشت و بیرون آمد از ظلمات و بعراق بازآمد و شهری برابر حلوان آن را شهرزور خوانندچون آنجا برسید بمرد و او را به تابوت درنهادند و با شهر او بازفرستادند سوی مادرش و گروهی گویند که هم آنجا بگور کردند و ملک او سی وشش سال بود - انتهی.
و در قرآن کریم سورۀ کهف آمده است: و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکراً. انّامکنّا له فی الارض و آتیناه من کل ّ شی ٔ سبباً فاتبع سبباً. حتّی اذا بلغ مغرب الشّمس وجدها تغرب فی عین حمئه و وجد عندها قوماً. قلنایا ذا القرنین امّا ان تعذّب و امّا ان تتخذ فیهم حسناً. قال امّا من ظلم فسوف نعذّبه ثم یردّ الی ربّه فیعذّبه عذاباً نکراً. و امّا من آمن و عمل صالحاً فله جزاءً الحسنی و سنقول له من امرنا یسراً. ثم ّ اتبع سبباً، حتّی اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع علی قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً. کذلک و قداحطنا بمالدیه خبراً. ثم اتبع سبباً، حتّی اذا بلغ بین السدّین وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا. قالوا یا ذاالقرنین ان ّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سدّاً. قال ما مکّنّی فیه ربّی خیرٌ فاعینونی بقوّه اجعل بینکم و بینهم ردماً. آتونی زبر الحدید حتّی اذا ساوی بین الصدفین قال انفخوا حتّی اذا جعله ناراً قال آتونی افرغ علیه قطراً. فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقباً. قال هذا رحمه من ربّی فاذا جاء وعد ربّی جعله دکّآء و کان وعد ربّی حقّاً و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فی بعض و نفخ فی الصور فجمعناهم جمعاً. (قرآن 83/18 تا 99) و معنی آیات چنانکه ابوالفتوح رازی ترجمه کرده اینست: و میپرسند از تو از ذوالقرنین بگو زود میخوانم بر شما از او چیزی را بتحقیق ما قوت دادیم مر او را در زمین و دادیم او را از هر چیز سببی را پس پیروی کرد سببی را تا چون رسیدجای غروب آفتاب را یافت آن را که فرومیرود در چشمه ٔلائی و یافت نزد آن گروهی را گفتم ای ذوالقرنین یا شکنجه میکنی و یا میگیری در آن گروه نیکوئی را گفت اما آنکه ستم کرد پس زود شکنجه نمائیم او را پس باز گشته شود بسوی پروردگار خود پس شکنجه کند او را شکنجه ٔبدی و اما آنکه گروید و کردکار شایسته پس او را مزدنیکو و زود میگوئیم مر او را از کار آسانی پس پیرو شد سببی تا چون رسید جای برآمدن آفتاب را یافت آن رابرمی آید بر گروهی که نگردانیم آنها را از غیر آن پوششی اینچنین و بتحقیق فراگرفتیم به آنچه نزد اوست آگاهی را پس پیرو شد سببی را تا چون رسید میان دو سد یافت از پس آن دو سد گروهی را نزدیک نبود بفهمند گفتاری را گفتند ای ذوالقرنین بتحقیق یأجوج و مأجوج فساد کنندگانند در زمین پس آیا قرار دهیم برای تو خرجی را بر آنکه گردانی میان ما و میان آنها سدی را گفت آنچه توانائی داد مرا در آن پروردگار من بهتر است پس مدد کنید مرا بتوانائی قرار میدهم میان شما و میان آنها سدّی را آورید مرا پارهای آهن را تا چون برابر شد میان دو کوه گفت بدمید تا چون گردانید آن را آتشی گفت بیاورید مرا بریزم بر آن مس گداخته پس نتوانستند که آشکار شوند آن را و نتوانستند برای آن سوراخی را گفت این است رحمتی از پروردگار من چون آمد وعده پروردگارم گرداند آن را ریز ریز و باشد وعده پروردگار من راست و واگذاشتیم پارۀ آنها را آنروز که موج زنند در بعضی و دمیده شود در صور پس فراهم کردیم آنهارا فراهم کردنی. حق تعالی گفت میپرسند تو را از ذوالقرنین بگو ای محمّد که من برشما خوانم از او ذکری خلاف کردند در آنکه او پیغمبر بود یا نه بعضی گفتند پیغمبر بود بعضی گفتند پادشاهی بود صالح عاقل. مجاهد گفت چهار کس بر زمین ملک شدند دو مؤمن دو کافر امّا دو مؤمن سلیمان بود و ذوالقرنین و امّا دو کافر بخت نصر بود و نمرود. خلاف کردند در آنکه او را چرا ذوالقرنین خواندند. بعضی گفتند برای آنکه پادشاه روم و پارس بود و گفتند برای آنکه بر سرش مانند دو سرو بود وبعضی گفتند برای آنکه بر سر او دو گیسو بود و گیسو را بتازی قرن خوانند. و گفتند برای آنکه او در خواب دید که سروهای آفتاب بدست گرفته است تأویل بر آن کردند که او بر مشرق و مغرب پادشاه شود و گفتند برای آنکه کریم الطرفین بود من قبل الاب و الام ّ و گفتند برای آنکه در عهد او دو قرن مردم بگذشتند و او زنده بود و گفتند برای آنکه او چون کارزار کردی بدست و رکاب کردی. و گفتند او را علم ظاهر و باطن دادند و گفتند برای آنکه در نور و ظلمت رفت. و پسر کوّا از امیرالمؤمنین علی علیه السلام پرسید در مسائل که ذوالقرنین پادشاه بود یا پیغمبر گفت بندۀ صالح بود خدای را احب اﷲ و احبّه و نصح اﷲ له خدایرا دوست داشت و خدا او رادوست داشت و نصیحت کرد برای خدا خدا او را نصیحت کرد گفت خبرده مرا از قرنهای او از زر بود یا از سیم گفت نه از زر بود و نه از سیم ولیکن او قوم را دعوت کرد بتوحید بر جانبی از سرش بزدند برفت و غایب شد و باز آمد و دعوت کرد بر جانبی دیگر بزدند او را و ان ّ فیکم مثله و در میان شما مانند او یکی هست خود را خواست. انّا مکّنّا له فی الارض. ما او را تمکین کردیم در زمین. و آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا. از هر چیز او را سببی و وسیلتی دادیم یعنی هرچه او بآن محتاج بود و گفتند هرچه ملوکان را بکار آید از ساز و آلت و سلاح و لشکر و سبب هرآنچیز باشد که باو بچیزی رسند تا پاره ٔرسن را که در سر رسن بندند تا به آب رسد آن را سبب خوانند و راه را سبب خوانند و در را سبب خوانند و اسباب السموات ابوابها. فاتبع سببا، ای طریقا یوصله الی بغیته رهی که او را بمقصود رساند اهل کوفه و ابن عامر خواندند اتبع در هر سه جایگاه بقطع الف و باقی قرّاء اتّبع خواندند یقال تبع یتّبع و اتبع یتبع و اتّبع یتّبع ثلث لغات بمعنی واحد و گفتند آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا آن است که اقطار زمین او را مسخر کردیم چنانکه باد سلیمان را بر این قول هر دو سبب را معنی طریق باشد یعنی سهلنا علیه طریق کل ّ شی ٔ کان یطلبه فاتبع ذلک الطّریق. حتّی اذا بلغ مغرب الشّمس. تا آنجا رسید که آفتاب رو میشد. و جدها. یافت آفتابرا که در چشمه ای گرم فرو میشد کوفیان خواندند و ابن عامر و ابوجعفر فی عین حامیه بالف یعنی چشمه گرم و در شاذّ عبادله و حسن بصری هم بالف خواند دلیل این قرائت آن است که سعید جبیر عن الحکم بن عیینه عن اصم عن ابراهیم التمیمی عن ابیه عن ابی ذرّ که ابوذر گفت من ردیف رسول علیه السلام بودم وقت آفتاب فروشدن مرا گفت یا اباذردانی تا این آفتاب کجا فرو می شود گفتم اﷲ و رسوله اعلم گفت تغرب فی عین حامئه به چشمۀ گرم فرومیشود. وعبداﷲ عمر گفت رسول علیه السلام در آفتاب نگرید چون فرومیشد گفت فی ناراﷲ الحامئه آنگه گفت اگر نه آن است که خدای تعالی نگاه میدارد آفتاب را هرچه بر زمین است بسوختی و باقی قرّاء خواندند فی عین حمئه بی الف بهمزه یعنی در چشمۀ حرّۀ لوشناک. عبداﷲ عبّاس گفت برای کعب خواندم حمئه او گفت بر رسول علیه السلام خواندم فی عین حامیه. کعب الاحبار گفت در توریه چنین است فی عین سوداء در چشمۀ سیاه.
لقب علی بن ابیطالب علیه السلام. لقوله صلی الله علیه و آله و سلم: ان ّ لک فی الجنه بیتاً، و یروی کنزاً، و انک لذوقرنیها. ای ذو طرفی الجنه، و ملکها الاعظم، تسلک ملک جمیع الجنه، کما سلک ذوالقرنین جمیع الارض. او ذو قرنی الامّه، فاضمرت و ان لم یتقدم ذکرها. او ذوجبلیها للحسن و الحسین او ذوشجتین فی قرنی رأسه، احداهما من عمرو بن ودّ والثانیه من ابن ملجم لعنهما الله تعالی. و هذا اصح
لقب عمرو بن مندر لخمی. (از المرصع ابن الاثیر)
لقب هرمس بن میمون. (المرصع ابن اثیر الجزری)
لقب باکوس نیمه خدای شراب نزد یونانیان قدیم
لقب منذر بن امرٔالقیس بن نعمان، مکنی به ابن ماءالسماء، هفدهمین از ملوک معد. و بلعمی در ترجمه تاریخ طبری گوید: و منذررا دو دشمن آمد یکی از سوی مشرق و یکی از سوی مغرب و با هر دو حرب کرد و بر هر دو ظفر یافت و خویشتن راذوالقرنین نام کرد و عرب او را ذوالقرنین خواندند -انتهی. و بعضی وجه تلقب وی را بذوالقرنین دو گیسوی او بر دو قرن سر او گفته اند. رجوع به منذر... شود
شمربن افریقیس بن ابرهه بن الرایش... و لقب او ذوالقرنین بود و... گویند اسکندر رومی را بدور جای رفتن بشمر مثل زده اند. و ذوالقرنین نخست او را (شمر را) لقب بوده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 158)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ نَ)
کتاب قرعه ذوالقرنین. نام کتابی است در قرعه. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ نَ)
حصن ذوالقرنین، در نزهه القلوب حمدالله مستوفی ص 214 آمده است: آب دجلۀ بغداد از کوههای آمد و سلسله در حدود حصن ذوالقرنین برمیخیزد و عیون فراوان با آن می پیوندد و بولایت روم و ارمن میگذرد و به میافارقین و حصن رسیده با آبها جمع میشود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ دَ)
یعقوب خان. از امراء عصر شاه عباس، که در سال 999 هجری قمری دم از خودسری و نافرمانی میزد، و در یکی از قلاع فارس متحصن شده بود در همان سال، شاه عباس برای تسخیر استخر فارس باطناً و رفع زحمت یعقوبخان، و در ظاهر بعنوان شکار بکرمان حرکت کرده و در آن حدود یعقوب خان را بحضور طلبید. خان که از تحصن خود بتنگ آمده بود، مصلحت در فرمانبرداری و دفع مخالفت خویش دیده. چندتن را خدمت شاه فرستاد، و پیغام داد که اگر حکومت فارس را به او کاملاً واگذار نماید از قلعه درآمده و تشرف جوید. شاه با فرستادۀ او اظهار شفقت ومهربانی نموده و درباره یعقوبخان التفات فرمود و او متعهد شد که خان را بحضور بیاورد، لذا فرستاده برگشته خان را راضی و مایل گردانید که تشرف حاصل کند.
خان از قلعه درآمده و آنجا را بیک هزار نفر از معتمدین خود سپرد، و با اعزاز و جلال تمام بجانب شهر روانه گردید، و در بین راه که موکب شاهی در حرکت بود تشرف یافته و مورد توجّه ظاهری گردید، ولیکن او خود را بهیچوجه گناهکار نمیشمرد، و خیالات فاسد خویش را هنوز در سر داشت، و تا سه روز ملازم حضور بوده وبا شوکت و احتشام در دولت خانه شاهی آمد و شد مینمود، و گاهگاه از او حرفهای پوچ و بیهوده بروز میکرد. از همه بدتر اینکه قلعه را نگاهداشته و بتصرف نمیداد. علاوه بر این او مست نخوت و غرور بوده، حتی روزی باوزیر (اعتمادالدوله) در خلوت خانه شاهی به تلخی و تندی رفتار نموده و حساب داد و ستد دولتی را که در آن موقع در آنجا شده بود میخواست وزیر در پاسخ چنین گفته بود: ’هرگاه اشارۀ همایون شود در یک آن این حساب خاطرنشان تو خواهد شد’ در آن روز از طرف شاه دستور داده شده بود که بی اجازه کسی را به خلوتخانه راه ندهند. یعقوب خان با این وضع کافرنعمتی و خیانت و نافرمانی، آتش غضب شاه را درباره خود شعله ور نموده و به حسین خان قاجار که از امرای مقرب و صاحب اختیار دربار بود اشاره بقتل وی گردید. حسین خان به وی درآویخته، اول او اندیشۀ شوخی کرد وبعد از آنکه تندی و دشنام حسین خان را دید بنای عجز و لابه را گذاشته، حسین خان دست او را بسته در برابر آفتاب نگاهداشت، در دنبال آن چندتن از مفسدین و همدستان ذوالقدر را یکی یکی بجلو آورده و بغلامان امر میشد که بدن آنان را پاره پاره کنند و بدنهای ایشان را برای عبرت دیگران به دار بیاویزند، از آن طرف در بیرون خلوتخانه کسی از این پیش آمد خبردار نبود، مردم چنین می اندیشیدند که شاه با خاصّان خود در خلوتخانه بساط عیش و عشرت چیده، ولیکن هنگامی که بدن کشتگان را بالای دار دیدند، آن وقت فهمیدند که گزارش از چه قرار بوده، و بحقیقت کار آگاه گردیدند. اما در آن روز یعقوب خان را نکشته و برای پرسشهای لازمه نگاهداشتند، سپس او در سیاه چال، یا چاهی که خود برای عدّه ای از بی گناهان کنده بود محبوس گردید، و مصداق: من حفر بئراً لأخیه فقد وقع فیه، درباره او بعمل آمد و در این ضمن از او نوشته گرفته و بقلعه فرستادند تا معتمدین او قلعه را تسلیم دارند ولی اهل قلعه بنوشتۀ او عمل نکرده و از تسلیم قلعه خودداری کردند، سپس چند روزی به مخالفت باقی مانده و پایداری بخرج دادند.
حسین خان هر روزه دستور میداد یعقوب خان را از چاه درآورده وراث کسانی که او آنها را کشته بود در برابر وی حاضر نموده و آنان به وی صدمه و آزارمیرساندند، حتی او را در چاه نگونسار کرده انواع و اقسام اذیّت میکردند و او فریاد و فغان میکرد. پس ازچند روز اذیّت و آزار، او را به پیران و رجال خاندان ذوالقدر که در قتل او شتاب داشتند سپرده و بقتل رسانیدند. در این اثنا قلعۀ او هم بتصرف سپاهیان دولتی درآمد.
(زندگانی شاه عباس کبیرص 6، 5، 64)
زین الدین قرجه. او در اوّل رئیس قبیله ای از تراکمه بود و در 780 هجری قمری ابتدا مرعش و سپس البستان را مسخر کرد و در787 درگذشت. و مؤسس حکمرانان ذوالقدریه او باشد. رجوع به ذوالقدریه شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قُ)
موضعی است به عقیق. و آنرا قطب بی اضافۀ ذو نیز نامند
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذوالمنن
تصویر ذوالمنن
بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالبطن
تصویر ذوالبطن
اعصای درونی شکم از معده و روده ها و غیره، جنین، حدث مردم پلیدی
فرهنگ لغت هوشیار
دارنده تخت صاحب تخت خداوند سریر، صفتی است از صفات خدای تعالی. یا ذو العرش المجید. صاحب تخت بزرگ، صفتی است از صفات خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقدر
تصویر ذوالقدر
صاحب وقار و قدر و حرمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقربی
تصویر ذوالقربی
خویشاوند خویش نزدیک خویش خویشاوند، جمع ذوی القربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذو القرن
تصویر ذو القرن
کرگدن دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقرنین
تصویر ذوالقرنین
گیسودار گیسدار بر نام اسکندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالعرش
تصویر ذوالعرش
((~. عَ))
از صفات خداوند به معنای صاحب سریر، دارنده تخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالقدر
تصویر ذوالقدر
((~. قَ))
توانا، صاحب بزرگواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالقربی
تصویر ذوالقربی
((~. قُ با))
خویش، خویشاوند، جمع ذوی القربی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالمنن
تصویر ذوالمنن
((~. مِ نَ))
از صفات خداوند به معنی دارنده نعمت ها، ذوالمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالنون
تصویر ذوالنون
((ذُ نُّ))
صاحب ماهی، لقب حضرت یونس (ص) به خاطر رفتن در شکم ماهی
فرهنگ فارسی معین