- ذروح
- داروی خشک سوده یا کوفته پراکندنی پاشیدنی در چشم و جراحات ذریره جمع ذرورات، نوعی بوی خوش عطر ذریره جمع اذره. کاغنه از جانوران
معنی ذروح - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گشاده گام: کسی که گشاد گشاد راه میرود گشاد فراخ
داروی خشک سوده یا کوفته پراکندنی پاشیدنی در چشم و جراحات ذریره جمع ذرورات، نوعی بوی خوش عطر ذریره جمع اذره. گروزه (جمعیت)، پشته
سر کوه قله، تارک سر چکاد، بالای هر چیز نوک سر جمع ذری، ذروت غایت بلندی بود و اندر فلک تدویربجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروه تدویر بود... ذروت وسطی آن نقطه است از زبرین فلک تدویر که بدو آن خط رسد که از مرکز معدل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد (التفهیم)، چکاد تارک تارک سر، بالا سر، نوک کوهان، فراسوی
داوری سوده داروی چشم، نمک خوراک، پرگنه بویه ای است
سر کوه قله، تارک سر چکاد، بالای هر چیز نوک سر جمع ذری، ذروت غایت بلندی بود و اندر فلک تدویربجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروه تدویر بود... ذروت وسطی آن نقطه است از زبرین فلک تدویر که بدو آن خط رسد که از مرکز معدل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد (التفهیم)
شیرابه شیرآبکی آله کلو از جانوران آلاکلنگ
پشته خرد
بمعنی زخم ها، جمع جرح
شبانگاه رفتن
چرا کردن
جمع شرح، زنده ها گزاره ها (اسم جمع شرح: در شروح متعدد مثنوی چنین آمده
جمع صرح، کوشک ها کاخ های بلند
راحت رساننده، خوشی دهنده
قرح ها، قرحه ها، جمع واژۀ قرح
بلندی، اوج، بالای چیزی، جای بلند مانند قلۀ کوه
داروی خشک و سوده که در چشم یا بر روی جراحت بریزند
لگد زدن: اسپ، کمان نیکو سرد بازاری
افکننده، دور دست، خرمای خوشه دراز
جمع قرح، زخم ها جمع قرح ریشها زخمها
مروحه: باد بزن خوشی آورنده آسایش دهنده خوشی یافته ظسایش یافته، خوشبوی بادبزن جمع مراوح. راحت داده خوشی داده شده. راحت دهنده خوشی آورنده
((ذَ))
فرهنگ فارسی معین
داروی خشک، سوده یا کوفته شده، پراکندنی یا پاشیدنی در زخم و جراحات، جمع ذرورات، نوعی بوی خوش، عطر، جمع اذره
شرح ها، گشودن ها، وسعت دادن ها، فراخ کردن چیزها، جمع واژۀ شرح
باد دادن باد دادن گندم، پرانیدن، پریدن
آله کلو
جان، روان، فروهر
درشت رفتاری، گرد آوردن رمه
جان، نفس، آنچه مایه زندگی نفسهاست
آسایش، نشاط و سرزندگی، شراب
جان، روان، مایۀ حیات، امر و فرمان خدا، وحی، جبرئیل
روح اعظم: جبرئیل
روح اعظم: جبرئیل