جدول جو
جدول جو

معنی دیرخشم - جستجوی لغت در جدول جو

دیرخشم
(خَ)
که دیر به خشم آید. بردبار. صبور. حلیم:
بزرگی دیرخشم و زود عفو است
کریمی کامکار و بردبار است.
مسعودسعد.
سلطان ارسلان خوب طلعت، نیکوسیرت، باحیا و حمیت بود دیرخشم زودرضا. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشا
تصویر درخشا
(دخترانه)
درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرخشم
تصویر پرخشم
سخت خشمناک، غضبناک، پرتوپ وتشر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشش
تصویر درخشش
پرتو دادن، فروغ و روشنی دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیورخش
تصویر دیورخش
دیف رخش، یکی از آهنگ های قدیم موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
شیره و صمغی که از گیاهی که در کوه های البرز و خراسان می روید تراوش می کند، طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است. در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می رود. ۱۵ تا ۶۰ گرم آن را در آب یا شیر حل می کنند و می خورند. در تقویت معده و کبد و رفع سرفه و تب نیز نافع است، شیر خشک، شیر خاشاک
فرهنگ فارسی عمید
(دَرِ)
نزدیک به عمادیه از سرزمین هکاریه از توابع موصل. نزدیک این دیر قریه ای است که به آن کوم میگویند و این دیر به آن ده نسبت داده شده است این دیرتا زمان یاقوت آباد بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
شیره ای که از بعضی اشجار تراوش می کند و مسهل آرام و نیکوییست در اطفال. (ناظم الاطباء) (از غیاث). نباتیست طبی، از گیاهی که در کوه البرز و خراسان فراوان است به دست آید، نام طل است که بر سیه چوب افتد، و معرب آن شیرخشک است. (یادداشت مؤلف). اسم صمغ بعضی از اشجار بلاد هرات است وبهترین نوع آن سفید و شیرین و حبه های بزرگ است و استعمال دارویی دارد و برای تقویت باه و جگر و معده و دفع سرفه و تبهایی که از موارد رقیقه باشد نافع است و مسهل اخلاط رقیقه است ولی برای صاحبان قولنج مضر است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). این ’من’ را در هرات از درختچۀ کاروانکش در ایران از درختچۀ دیگری به نام شیرخشت گیرند. (یادداشت مؤلف). شبنمی است که بر نوعی از درخت نشیند و آنرا گرفته در دواها بکار برند و مایل به شیرینی است، و بعضی گفته اند صمغی است که از درخت مخصوص گیرند، و حق آن است که در کوهستان هرات درختی است که آنرا کشیرو خوانند، و هم درختی است که آنرا کبیرو خوانند صمغی که از درخت کشیرو حاصل آید، پس از حذف کاف تازی و واو آنرا شیرخشت خوانند و آنچه از درخت کبیرو گیرند بعد از حذف کاف و واو از لفظ کبیرو آنرا بیرخشت نامند و عوام ’ر’ را به ’د’ بدل نموده بیدخشت گویند. و در بعضی کتب طبیه آمده که خوشت به معنی مطلق صمغ بود پس شیرخشت به معنی صمغ شیرمانند بود بواسطۀ سفیدی آن، و گفته اند خشت مرادف است با خشک و مؤید آن است که تازیان این دوا را لبن الجامد خوانند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ماده ای است که از ترکیب قندهای مختلف درست شده و درنتیجۀ خراش وارد بر پوست برخی گیاهان از قبیل کاروان کش به دست می آید. از لحاظ ترکیب شیمیایی جزء من ها محسوب می شود و درتداوی به جهت لینت یا به جای مسهل بکار می رود و چون طعمی مطبوع و شیرین دارد مورد توجه است. بهترین نوع آن شیرخشت خراسان و هرات است. در دیگر نقاط ایران نیز از گیاه گپ شیر، شیرخشت به دست می آورند به همین جهت آنرا به نام شیرخشت نیز نامیده اند. شیرخشک. شیرخاشاک. (از فرهنگ فارسی معین) : از او (شهر هری) کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم).
گر مزاج تو بود سخت و درشت
بامدادی چند می خور شیرخشت.
یوسفی طبیب (از انجمن آرا).
- امثال:
شیرخشت می گیرند، ابرهای سفید بریده بریده در هوا پیدا شده است. (امثال و حکم دهخدا).
- شیرخشت شهری، شیرخشتی است که از گیاه گپ شیر گرفته می شودو مرغوبیت شیرخشت هراتی را ندارد. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرخشت هراتی، شیرخشتی است که از گیاه کاروان کش بدست آید وبهترین نوع شیرخشت است. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرخشتی مزاج، نظرباز. (از امثال و حکم دهخدا).
- ، آنکه با همه کس تواند زیست. (امثال و حکم دهخدا).
- طبع شیرخشتی داشتن، با همه کس زیستن توانستن. (امثال وحکم دهخدا).
- ، در تداول عامه، متمایل به جنس نرینه بودن مرد.
- مثل شیرخشت، بدنی سرد بعد از بریدن تب. (امثال و حکم دهخدا).
، نام درختی که در ایران من شیرخشت از آن گیرند. گونه ای از گپ شیر است که در مناطق خشک کوهستانی جنگلهای مرتفع شمالی ایران یافت می شود. در قوشخانه و هزاربند در ارتفاع 2400 گزی دیده شده است و آنرا گپ شیر، گوژدون چو، سیاه چوب، ارقی، ایرقی، چالقه، بجا، کرچوب، خرپنو، وجل، شویر، آره جورد، زبان گنجشک، ون و اراغی نیز گویند. (یادداشت مؤلف). سه گونۀ آن در جنگلهای شمال و ارسباران یافت می شود و فارسی زبانان شیرخشت و ترک زبانان ارقی یا ایرقی می نامند، در کتول کرچوب، در پل زنگوله خرپنو، در آمل و کجور وجل و در ارسباران چالقه خوانده می شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 278)، قسمی از نان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
شیر که خشک کنند و به صورت گرد درآورند. رجوع به ترکیب شیرخشک در ذیل مادۀ شیر شود، قسمی از شیرخشت. (ناظم الاطباء). شیرخشت. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (یادداشت مؤلف). شیرخشت، و آن شبنم مانندی است که در خراسان بر نوعی از درخت بید نشیند. (برهان). بیدخشت. کلمه شیرخشک معرب شیرخشت است. (یادداشت مؤلف). به فارسی شیرخشت است و طبیعت وی گرم بود و بهترین آن بود که شقاق بود مانند صمغ. (از اختیارات بدیعی). رجوع به شیرخشت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خُ)
رئیس دیر. (یادداشت مؤلف) :
در پذیرفتن اسلام بسی سال زدند
غازیان بر دبر دیرخدایت تکبیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(صَ کَ / کِ دَ / دِ)
که دیر از خواب برخیزد، مقابل زودخیز: اشیاخ اثاوله، پیران دیرخیز سست رو، (منتهی الارب)، که دیر از جای خود بلند شود:
دید هر کز خواب غفلت دیرخیزی کرد زود
تیغ خون آلود بر بالین چوتیغ آفتاب،
سوزنی،
تبقمت الغنم، دیرخیز و گرانبار گردید گوسپند از باربچه های شکم، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
که دیر مطیعشود، خودسر، که آسان تن به اطاعت ندهد:
ندانی کو چگونه خویش کام است
ز خوی بد چگونه دیررام است،
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(طَ پَ سَ)
کندفهم. کندذهن. کودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
باب دشت. نام محله ای به اصفهان. (از تاج العروس). شاید صورتی از ’در دشت’ باشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دیرگذار. دیرگذر. دیرگوار. ثقیل. بطی ءالهضم. دشگوار. سنگین
لغت نامه دهخدا
(وْ رَ)
دیف رخش که نغمه ای باشد از موسیقی. (برهان). نام نوائی است از موسیقی. (از آنندراج). نام نوایی است که مطربان زنند. (اوبهی). نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء) :
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنجگاو
گه نوای دیورخش و گه نوای ارجنه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مقابل گرسنه چشم. بی رغبت بچیزی. بی نیاز. که در آنچه بیند طمع نکند:
دیدۀ ما سیرچشمان شأن دنیا بشکند
همچو جوهر نفس را آئینۀ ما بشکند.
صائب (ازآنندراج).
، راضی. خشنود، جوانمرد. سخی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
که زود خشم آرد. که زود به غضب آید. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). معنجد. (منتهی الارب) :
تا ترا کبر تیزخشم نکرد
تا ترا چشم توبه چشم نکرد.
سنائی.
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
من مردی تیزخشمم و... هرگاه که در خشم می روم مغلوب سلطان غضب می شوم. (روضه الانوار محقق سبزواری) ، خشم فراوان. خشمناک:
بدینسان همی رفت با تیزخشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
که چون شیر خشمگین است. سخت خشمگین و غضبناک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یرخوم
تصویر یرخوم
کرکس نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرهضم
تصویر دیرهضم
دیرگذر، دیرگوارا، ثقیل، سنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخشم
تصویر پرخشم
غضبناک، خشمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشش
تصویر درخشش
پرتو افکنی روشنی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرفهم
تصویر دیرفهم
کند ذهن، کودن، کند فهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیررام
تصویر دیررام
خودسر، که آسان تن به اطاعت ندهد
فرهنگ لغت هوشیار
شیره ای که از بعضی اشجار تراوش میکند و مسهل و آرام و نیکوئیست در اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر خشم
تصویر دیر خشم
صبور، حلیم، بردبار
فرهنگ لغت هوشیار
((خِ))
شیره و صمغی است که از گیاهی در کوه های البرز و خراسان می روید تراوش می کند، طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است، در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشش
تصویر درخشش
((دَ یا دِ رَ ش))
روشنی دادن
فرهنگ فارسی معین
ثقیل، دیرگوار، سنگین، ناگوار
متضاد: زودهضم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از درخشش
تصویر درخشش
Glow, Illustriousness, Sheen
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شیره ی شیرین نوعی درختچه که مصرف دارویی دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از درخشش
تصویر درخشش
сияние , величие , блеск
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشش
تصویر درخشش
Glühen, Ruhm, Glanz
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درخشش
تصویر درخشش
сяйво , величність , блиск
دیکشنری فارسی به اوکراینی