دگرگون. دیگرگونه. طور دیگر. نوع دیگر: سوری با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او راباز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیشتان. مولوی. ، مغشوش. مضطرب. شوریده. در هم بر هم: و خط دادند که از این سخن که گفتیم بهیچوجه بیرون نیاییم و فرمان با تو دیگرگون نکنیم. (جهانگشای جوینی). تغییر. جعل. (منتهی الارب) : ذمت، دیگرگون و متغیر و لاغر گردیدن. (منتهی الارب). تغیر، سحوب، دیگرگون گشتن. (یادداشت دهخدا) ، گونۀ دیگر. رنگ دیگر. سرنگون. واژگون
دگرگون. دیگرگونه. طور دیگر. نوع دیگر: سوری با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او راباز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیشتان. مولوی. ، مغشوش. مضطرب. شوریده. در هم بر هم: و خط دادند که از این سخن که گفتیم بهیچوجه بیرون نیاییم و فرمان با تو دیگرگون نکنیم. (جهانگشای جوینی). تغییر. جعل. (منتهی الارب) : ذمت، دیگرگون و متغیر و لاغر گردیدن. (منتهی الارب). تغیر، سحوب، دیگرگون گشتن. (یادداشت دهخدا) ، گونۀ دیگر. رنگ دیگر. سرنگون. واژگون
دگرگونه. دیگرگون. دیگرگونه. تغییر حال یافته. (از برهان) (ازآنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متغیر شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). متغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). از حال بگشته. دگرسان. منقلب: او همان است که بوده ست ولیکن تو نه همانا که همانی که دگرگونی. ناصرخسرو. مرا بی تو دگرگونست احوال اگر تو نیستی بی من دگرگون. ناصرخسرو. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ، دگرگونه. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف. غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف. باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر: بگفت این سخن پس به بازار شد بساز دگرگون خریدار شد. فردوسی. زبانی دگرگون بهر گوشه ای درفشی نوآیین و نو توشه ای. فردوسی. کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه. فردوسی. گر دیگر است مردم و گل دیگر این را بهشت نیز دگرگون است. ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون. سوزنی. خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی چون می کنم جفای دگرگون به دوستی. خاقانی. بتان از سر سرآغج باز کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند. نظامی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت. نظامی. دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می کشم. عطار. تدریه، دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی. (از منتهی الارب). - به رسم دگرگون، غیر از وضع قبلی. متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو: سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه. فردوسی. ، گوناگون و رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگارنگ. غیریکسان با دیگری. متفاوت با دیگری: پس هر یک اندر، دگرگون درفش همه با دل و تیغ و زرینه کفش. فردوسی. ، رنگ دیگر گرفته. (ناظم الاطباء). گونه گون. رنگ برنگ: تا ابد یک رنگ بودن با فنا نی همی هر دم دگرگون آمدن. عطار. ، سرنگون. روی بازپس کرده. باژگونه. (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). واژگون شده: برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون بود کار کآید بزیر. نظامی. ، آشفته. درهم. با وضع غیرمنظم: دگرگون بود کار آن بارگاه نیابد کسی نزد ما نیز راه. فردوسی. ، کنایه از بدگمانی و بدمظنه ای باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، (اصطلاح زمین شناسی) نوعی سنگ است. رجوع به دگرگونگی شود
دگرگونه. دیگرگون. دیگرگونه. تغییر حال یافته. (از برهان) (ازآنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متغیر شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). متغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). از حال بگشته. دگرسان. منقلب: او همان است که بوده ست ولیکن تو نه همانا که همانی که دگرگونی. ناصرخسرو. مرا بی تو دگرگونست احوال اگر تو نیستی بی من دگرگون. ناصرخسرو. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ، دگرگونه. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف. غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف. باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر: بگفت این سخن پس به بازار شد بساز دگرگون خریدار شد. فردوسی. زبانی دگرگون بهر گوشه ای درفشی نوآیین و نو توشه ای. فردوسی. کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه. فردوسی. گر دیگر است مردم و گل دیگر این را بهشت نیز دگرگون است. ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون. سوزنی. خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی چون می کنم جفای دگرگون به دوستی. خاقانی. بتان از سر سرآغُج باز کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند. نظامی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت. نظامی. دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می کشم. عطار. تدریه، دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی. (از منتهی الارب). - به رسم دگرگون، غیر از وضع قبلی. متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو: سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه. فردوسی. ، گوناگون و رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگارنگ. غیریکسان با دیگری. متفاوت با دیگری: پس ِ هر یک اندر، دگرگون درفش همه با دل و تیغ و زرینه کفش. فردوسی. ، رنگ دیگر گرفته. (ناظم الاطباء). گونه گون. رنگ برنگ: تا ابد یک رنگ بودن با فنا نی همی هر دم دگرگون آمدن. عطار. ، سرنگون. روی بازپس کرده. باژگونه. (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). واژگون شده: برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون بود کار کآید بزیر. نظامی. ، آشفته. درهم. با وضع غیرمنظم: دگرگون بود کار آن بارگاه نیابد کسی نزد ما نیز راه. فردوسی. ، کنایه از بدگمانی و بدمظنه ای باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، (اصطلاح زمین شناسی) نوعی سنگ است. رجوع به دگرگونگی شود
منسوب به گرگان: آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده معتکن. منوچهری. و رجوع به شرح احوال رودکی سعید نفیسی ص 1136 و رجوع به گرگان شود ابومنصور بهمنیار... از جملۀ شعرای مداح صاحب بن العباد است. رجوع به صاحب بن عباد شود
منسوب به گرگان: آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده معتکن. منوچهری. و رجوع به شرح احوال رودکی سعید نفیسی ص 1136 و رجوع به گرگان شود ابومنصور بهمنیار... از جملۀ شعرای مداح صاحب بن العباد است. رجوع به صاحب بن عباد شود
دگرگونه. دگرگون. واژگونه. وارونه، مغشوش. مضطرب. شوریده، طور دیگر. جور دیگر. نوعی دیگر: باشد که دشمنان تأویلی دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 83). فضل... با حسین مصعب پدر طاهر ذوالیمینین گفت پسرت طاهر دیگرگونه شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). روز چهارم آدینه بار داد نه بر آن جمله که هر روزی بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). چون بشهر شد حالها همه دیگرگونه دید و کردارهای نیکو گرفته. (قصص الانبیاء ص 200)
دگرگونه. دگرگون. واژگونه. وارونه، مغشوش. مضطرب. شوریده، طور دیگر. جور دیگر. نوعی دیگر: باشد که دشمنان تأویلی دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 83). فضل... با حسین مصعب پدر طاهر ذوالیمینین گفت پسرت طاهر دیگرگونه شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). روز چهارم آدینه بار داد نه بر آن جمله که هر روزی بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). چون بشهر شد حالها همه دیگرگونه دید و کردارهای نیکو گرفته. (قصص الانبیاء ص 200)
عواملی که موجب تغییرات فاحش در ساختمان سنگها می شوند و آن عوامل عبارتند از گرما، نفوذ مایعات یا گازها، فشارهایی که در هنگام حرکات قشر جامدزمین حادث میشود، و سنگینی طبقات سنگهای فوقانی، یا (در بیشتر موارد) تأثیر توأم دو یا چند عامل از این عوامل. عادی ترین سنگهای دگرگون عبارتند از اردوال، گنیس، مرمر و سنگ لوح. (از دایرهالمعارف فارسی)
عواملی که موجب تغییرات فاحش در ساختمان سنگها می شوند و آن عوامل عبارتند از گرما، نفوذ مایعات یا گازها، فشارهایی که در هنگام حرکات قشر جامدزمین حادث میشود، و سنگینی طبقات سنگهای فوقانی، یا (در بیشتر موارد) تأثیر توأم دو یا چند عامل از این عوامل. عادی ترین سنگهای دگرگون عبارتند از اردوال، گنیس، مرمر و سنگ لوح. (از دایرهالمعارف فارسی)
دگرگون. دیگرگونه. دگرسان. متغیرشده. تبدیل شده. منقلب. از حال بگشته، با وضعی دیگر. با وضعی غیر از وضع معهود. با وضعی متفاوت. با کیفیتی دیگر. مختلف با.... غیرموافق با.... از نوع و وصف و جنسی دیگر. بصورتی دیگر. بنوع دیگر. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف: جهان آفرین داور دادراست همی روزگاری دگرگونه خواست. فردوسی. همانا که یزدان نکردش سرشت مگرخود سپهرش دگرگونه کشت. فردوسی. به تیزی برو چشم از او برمدار که با او دگرگونه سازیم کار. فردوسی. دل هر کسی بندۀ آرزوست وز او هر کسی با دگرگونه خوست. فردوسی. چو آواز داد از خداوند مهر دگرگونه برگشت جادو بچهر. فردوسی. کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه. فردوسی. برین نیز بگذشت چندی سپهر وزآن پس دگرگونه بنمود چهر. فردوسی. یکی چاره سازم دگرگونه زین که با من برادر نگردد بکین. فردوسی. تو زین گر دگرگونه داری بگوی که از دانش افزون شود آبروی. فردوسی. چون قدم از منزل اول برید گونۀ حجام دگرگونه دید. نظامی. کافر تاتار برون از شمار کرددگرگونه بر اشتر سوار. امیرخسرو (از جهانگیری). و رجوع به دگرگون شود. - اندیشۀ دگرگونه، منقلب. برگشته. تغییریافته. به کیفیتی دیگر شده، غیر آنچه بود: به هومان چنین گفت برگرد زود که اندیشۀ من دگرگونه بود. فردوسی. - دگرگونه از، غیر از. بجز از. متفاوت با: شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان آفرین. فردوسی. - دگرگونه گفتن، مخالف گفتن. خلاف آنچه انتظار هست بازگفتن: مبادا که سودابه این بشنود دگرگونه گوید بدین نگرود. فردوسی. سپهدار ایران دگرگونه گفت هنرهای مردان نشایدنهفت. فردوسی. - دل دگرگونه، منقلب. برگشته. تغییریافته. با بددلی. با خلاف: دگر نامور چون به مکران رسید دل شاه مکران دگرگونه دید. فردوسی. - روز دگرگونه، روز غیرمتعارف و با وضع فوق العاده. روزگار دگرگونه. غیرمتعارف. غیرمعمولی. متغیر: که امروز روز دگرگونه نیست به باغ اندرون دیو واژونه نیست. فردوسی
دگرگون. دیگرگونه. دگرسان. متغیرشده. تبدیل شده. منقلب. از حال بگشته، با وضعی دیگر. با وضعی غیر از وضع معهود. با وضعی متفاوت. با کیفیتی دیگر. مختلف با.... غیرموافق با.... از نوع و وصف و جنسی دیگر. بصورتی دیگر. بنوع دیگر. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف: جهان آفرین داور دادراست همی روزگاری دگرگونه خواست. فردوسی. همانا که یزدان نکردش سرشت مگرخود سپهرش دگرگونه کشت. فردوسی. به تیزی برو چشم از او برمدار که با او دگرگونه سازیم کار. فردوسی. دل هر کسی بندۀ آرزوست وز او هر کسی با دگرگونه خوست. فردوسی. چو آواز داد از خداوند مهر دگرگونه برگشت جادو بچهر. فردوسی. کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه. فردوسی. برین نیز بگذشت چندی سپهر وزآن پس دگرگونه بنمود چهر. فردوسی. یکی چاره سازم دگرگونه زین که با من برادر نگردد بکین. فردوسی. تو زین گر دگرگونه داری بگوی که از دانش افزون شود آبروی. فردوسی. چون قدم از منزل اول برید گونۀ حجام دگرگونه دید. نظامی. کافر تاتار برون از شمار کرددگرگونه بر اشتر سوار. امیرخسرو (از جهانگیری). و رجوع به دگرگون شود. - اندیشۀ دگرگونه، منقلب. برگشته. تغییریافته. به کیفیتی دیگر شده، غیر آنچه بود: به هومان چنین گفت برگرد زود که اندیشۀ من دگرگونه بود. فردوسی. - دگرگونه از، غیر از. بجز از. متفاوت با: شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان آفرین. فردوسی. - دگرگونه گفتن، مخالف گفتن. خلاف آنچه انتظار هست بازگفتن: مبادا که سودابه این بشنود دگرگونه گوید بدین نگرود. فردوسی. سپهدار ایران دگرگونه گفت هنرهای مردان نشایدنهفت. فردوسی. - دل دگرگونه، منقلب. برگشته. تغییریافته. با بددلی. با خلاف: دگر نامور چون به مکران رسید دل شاه مکران دگرگونه دید. فردوسی. - روز دگرگونه، روز غیرمتعارف و با وضع فوق العاده. روزگار دگرگونه. غیرمتعارف. غیرمعمولی. متغیر: که امروز روز دگرگونه نیست به باغ اندرون دیو واژونه نیست. فردوسی
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 47000 گزی جنوب خاور فهلیان و 25000 گزی راه شوسۀ کازرون به فهلیان. هوای آن معتدل و دارای 185 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیبافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 47000 گزی جنوب خاور فهلیان و 25000 گزی راه شوسۀ کازرون به فهلیان. هوای آن معتدل و دارای 185 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیبافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)