دگرگون. دیگرگونه. طور دیگر. نوع دیگر: سوری با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او راباز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیشتان. مولوی. ، مغشوش. مضطرب. شوریده. در هم بر هم: و خط دادند که از این سخن که گفتیم بهیچوجه بیرون نیاییم و فرمان با تو دیگرگون نکنیم. (جهانگشای جوینی). تغییر. جعل. (منتهی الارب) : ذمت، دیگرگون و متغیر و لاغر گردیدن. (منتهی الارب). تغیر، سحوب، دیگرگون گشتن. (یادداشت دهخدا) ، گونۀ دیگر. رنگ دیگر. سرنگون. واژگون
دگرگونه. دگرگون. واژگونه. وارونه، مغشوش. مضطرب. شوریده، طور دیگر. جور دیگر. نوعی دیگر: باشد که دشمنان تأویلی دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 83). فضل... با حسین مصعب پدر طاهر ذوالیمینین گفت پسرت طاهر دیگرگونه شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). روز چهارم آدینه بار داد نه بر آن جمله که هر روزی بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). چون بشهر شد حالها همه دیگرگونه دید و کردارهای نیکو گرفته. (قصص الانبیاء ص 200)