مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) : منگراندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261). از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم. سعدی. دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم. سعدی. - اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی). ، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن: دگرباره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). ، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن. - در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) : منگراندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261). از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم. سعدی. دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم. سعدی. - اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی). ، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن: دگرباره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). ، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن. - در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)
جستن. پریدن. ناگهان و به سرعت سوی چیزی یا کسی رفتن: درجست (سگ) و راسوی را بکشت. (سندبادنامه ص 202). ایشان را درجستند هفت هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). رجوع به جستن شود
جستن. پریدن. ناگهان و به سرعت سوی چیزی یا کسی رفتن: درجست (سگ) و راسوی را بکشت. (سندبادنامه ص 202). ایشان را درجستند هفت هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). رجوع به جستن شود
بستن. بند کردن. (آنندراج) : دردرج سخن بگشای در پند غزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو. دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای. نظامی. چو مریم روزۀ مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست. نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان. نظامی. برخیز و در سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202). - بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). - چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی. - شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن، آماده شدن: بر آن کوه کمر کش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد. نظامی. ، بستن. سد کردن. - در چیزی دربستن، مسدود کردن: سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند. نظامی. - راه دربستن، مسدود کردن راه: درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی. ، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن: تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. - دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب). ، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن: فغان دربست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی. ، متصل و پیاپی کردن: گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند. نظامی. ، متصل کردن. نزدیک گردانیدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. - آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن: در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو) تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. - فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن: چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد. (ویس و رامین). - فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن: کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی (هزلیات). - میان دربستن، آماده شدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. ، نصب کردن. - دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی: چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، پوشیدن. - قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن: قبا دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان. نظامی. ، پیچیدن. بستن: بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی
بستن. بند کردن. (آنندراج) : دردرج سخن بگشای در پند غزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو. دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای. نظامی. چو مریم روزۀ مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست. نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان. نظامی. برخیز و درِ سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202). - بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). - چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی. - شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن، آماده شدن: بر آن کوه کمر کش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد. نظامی. ، بستن. سد کردن. - در چیزی دربستن، مسدود کردن: سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند. نظامی. - راه دربستن، مسدود کردن راه: درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی. ، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن: تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. - دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب). ، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن: فغان دربست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی. ، متصل و پیاپی کردن: گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند. نظامی. ، متصل کردن. نزدیک گردانیدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. - آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن: در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو) تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. - فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن: چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد. (ویس و رامین). - فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن: کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی (هزلیات). - میان دربستن، آماده شدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. ، نصب کردن. - دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی: چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، پوشیدن. - قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن: قبا دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان. نظامی. ، پیچیدن. بستن: بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) : همی مادرش را جگر زآن بخست که فرزند جایی شود دوردست. فردوسی. یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست. فردوسی. به هر کشوری گنج آکنده است که کس را نباید شدن دوردست. فردوسی. غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). ز دریا به است آن ره دوردست که دوری و دیریش را چاره هست. نظامی. گر آید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود همنشست. نظامی. ز بانگ سگان کآمد از دوردست رسیدند گرگان و روباه رست. نظامی. رسیدم به ویرانۀ دوردست در و درگهی با زمین گشته پست. نظامی. زهی آفتابی که از دوردست به نور تو بینم در هرچه هست. نظامی. حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست. نظامی. مال و تن در راه حج دوردست خوش همی بازند چون عشاق مست. مولوی
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) : همی مادرش را جگر زآن بخست که فرزند جایی شود دوردست. فردوسی. یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست. فردوسی. به هر کشوری گنج آکنده است که کس را نباید شدن دوردست. فردوسی. غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). ز دریا به است آن ره دوردست که دوری و دیریش را چاره هست. نظامی. گر آید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود همنشست. نظامی. ز بانگ سگان کآمد از دوردست رسیدند گرگان و روباه رست. نظامی. رسیدم به ویرانۀ دوردست در و درگهی با زمین گشته پست. نظامی. زهی آفتابی که از دوردست به نور تو بینم در هرچه هست. نظامی. حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست. نظامی. مال و تن در راه حج دوردست خوش همی بازند چون عشاق مست. مولوی
درلهجۀ مرکزی مساوی با گرییدن. پهلوی آن گریستن از گری، اوستا، گارز، کردی گریان (اشک ریختن) نیز گرین، گریستن. اشک ریختن از چشم. گریه کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اشک ریختن. (آنندراج). تبکاء. بکاء. اعتوال. تعویل، به آواز بلند گریستن. هن. تهمﱡع. (منتهی الارب) : به نو بهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان. رودکی. درخش ار نخندد بگاه بهار همانا نگرید چنین ابر زار. ابوشکور. چنان بگریم گر دوست بارمن ندهد که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال. منجیک (شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان چ محمود مدبری ص 237) چو بشنید شیروی بگریست سخت دلش گشت ترسان از آن تاج و تخت. فردوسی. سه روز اندرین کار بگریست زار از آن بیوفا گردش روزگار. فردوسی. بر حال من گری که بباید گریستن بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری. فرخی. شادباش و دو چشم دشمن تو سال و ماه از گریستن چو وننگ. فرخی. به دل گفت اگر جنگجویی کنم به پیکار او سرخ رویی کنم بگرید مرا دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصری. چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. خواجه زمین بوسه داد و بگریست. (تاریخ بیهقی). و ما وی را بدیدیم... گریستن بر ما فتاد. (تاریخ بیهقی). خرد چون بجان و تنم بنگریست از این هر دو بیچاره بر جان گریست. ناصرخسرو. و هر که را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر در کعبه سائلی دیدم که همی گفت و میگرستی خوش. سعدی (گلستان). - خون گریستن، گریۀ حسرت ریختن. گریۀ سخت با سوز و گداز: شنیدم که میگفت و خون میگریست که مرخویشتن کرده را چاره چیست. سعدی (بوستان). - گریستن آیینه، در ایران رسم است که قفای شخصی که به سفر میرود چند برگ بر آیینه گذاشته آب بر آن ریزند و این را شگون زود رسیدن و بسلامت آمدن میشمارند: کیست آن کس که بر احوال مسافر گرید چشم آیینه به دنبال مسافر گرید... صائب (از آنندراج). - گریستن ابر، به مجاز باریدن. باران آمدن: ز سوز عشق بهتر در جهان نیست که بی او گل نخندید ابر نگریست. نظامی. شک نیست که بوستان بخندد هرگه که بگرید ابر آزار. سعدی (طیبات). خبر شد به مدین پس از روز بیست که ابر سیه دل بر ایشان گریست. سعدی (بوستان). - گریستن مغان، سرودی که مردمان بخارا در کشتن سیاوش به نوحه گری و توجع میخوانده اند: و افراسیاب اورا (سیاوش را) بکشت و هم در این حصار بدان موضع که از در شرقی اندر آیی (اندرون در کاه فروشان و) آن را دروازۀ غوریان خوانند او را آنجا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آنجای را عزیز دارند و هر سالی و هر مردی آنجا یکی خروس بدو بکشند پس از برآمدن آفتاب روز نوروز و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه ها است و مطربان آن را سرود ساخته اند و میگویند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزار سال است. (تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص 28). - گریستن هوا، باریدن باران. بارش کردن: نخندد زمین تا نگرید هوا هوا را نخوانم کف پادشا که باران او در بهاران بود نه چون همت شهریاران بود. فردوسی. ز شیران بود روبهان را نوا نخندد زمین تا نگرید هوا. نظامی
درلهجۀ مرکزی مساوی با گرییدن. پهلوی آن گریستن از گری، اوستا، گارز، کردی گریان (اشک ریختن) نیز گرین، گریستن. اشک ریختن از چشم. گریه کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اشک ریختن. (آنندراج). تَبکاء. بِکاء. اِعتِوال. تعویل، به آواز بلند گریستن. هَن. تَهمﱡع. (منتهی الارب) : به نو بهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان. رودکی. درخش ار نخندد بگاه بهار همانا نگرید چنین ابر زار. ابوشکور. چنان بگریم گر دوست بارمن ندهد که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال. منجیک (شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان چ محمود مدبری ص 237) چو بشنید شیروی بگریست سخت دلش گشت ترسان از آن تاج و تخت. فردوسی. سه روز اندرین کار بگریست زار از آن بیوفا گردش روزگار. فردوسی. بر حال من گری که بباید گریستن بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری. فرخی. شادباش و دو چشم دشمن تو سال و ماه از گریستن چو وننگ. فرخی. به دل گفت اگر جنگجویی کنم به پیکار او سرخ رویی کنم بگرید مرا دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصری. چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام. عنصری. خواجه زمین بوسه داد و بگریست. (تاریخ بیهقی). و ما وی را بدیدیم... گریستن بر ما فتاد. (تاریخ بیهقی). خرد چون بجان و تنم بنگریست از این هر دو بیچاره بر جان گریست. ناصرخسرو. و هر که را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر در کعبه سائلی دیدم که همی گفت و میگرستی خوش. سعدی (گلستان). - خون گریستن، گریۀ حسرت ریختن. گریۀ سخت با سوز و گداز: شنیدم که میگفت و خون میگریست که مرخویشتن کرده را چاره چیست. سعدی (بوستان). - گریستن آیینه، در ایران رسم است که قفای شخصی که به سفر میرود چند برگ بر آیینه گذاشته آب بر آن ریزند و این را شگون زود رسیدن و بسلامت آمدن میشمارند: کیست آن کس که بر احوال مسافر گرید چشم آیینه به دنبال مسافر گرید... صائب (از آنندراج). - گریستن ابر، به مجاز باریدن. باران آمدن: ز سوز عشق بهتر در جهان نیست که بی او گل نخندید ابر نگریست. نظامی. شک نیست که بوستان بخندد هرگه که بگرید ابر آزار. سعدی (طیبات). خبر شد به مدین پس از روز بیست که ابر سیه دل بر ایشان گریست. سعدی (بوستان). - گریستن مغان، سرودی که مردمان بخارا در کشتن سیاوش به نوحه گری و توجع میخوانده اند: و افراسیاب اورا (سیاوش را) بکشت و هم در این حصار بدان موضع که از در شرقی اندر آیی (اندرون در کاه فروشان و) آن را دروازۀ غوریان خوانند او را آنجا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آنجای را عزیز دارند و هر سالی و هر مردی آنجا یکی خروس بدو بکشند پس از برآمدن آفتاب روز نوروز و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه ها است و مطربان آن را سرود ساخته اند و میگویند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزار سال است. (تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص 28). - گریستن هوا، باریدن باران. بارش کردن: نخندد زمین تا نگرید هوا هوا را نخوانم کف پادشا که باران او در بهاران بود نه چون همت شهریاران بود. فردوسی. ز شیران بود روبهان را نوا نخندد زمین تا نگرید هوا. نظامی