جدول جو
جدول جو

معنی دژخم - جستجوی لغت در جدول جو

دژخم
دژخیم، جلاد، میرغضب، بدخو، بدخلق، زشت خو، بدنهاد
تصویری از دژخم
تصویر دژخم
فرهنگ فارسی عمید
دژخم(دُ خِ)
بد خوی و طبیعت. (از برهان). خشمگین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- دژخم شدن، خشمگین شدن:
دژخم شدو گفت ای که ترا خواهر و زن غر
کس از پی زر تن چه نهد خوف و خطر بر.
سوزنی.
، جلاد. (برهان). جلاد و مردم کش. (از آنندراج). و رجوع به دژخیم شود
لغت نامه دهخدا
دژخم
بر نهاد بد خوی، زندان بان نگاهبان محبس، جلاد میر غضب
تصویری از دژخم
تصویر دژخم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دژم
تصویر دژم
افسرده، رنجور، دلتنگ، اندوهگین، خشمگین، آشفته، کنایه از ویژگی چشمی که خمار است، چشم مست، برای مثال دو نرگس دژمّ و دو ابرو به خم / ستون دو ابرو چو سیمین قلم (فردوسی - ۱/۱۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داخم
تصویر داخم
رزق، روزی، خورش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخم
تصویر دخم
سرداب، گور، برای مثال چنین گفت با من ستاره شمار / که رستم کند دخم سام سوار (اسدی - ۴۰۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژخیم
تصویر دژخیم
جلاد، میرغضب، برای مثال به دژخیم فرمود تا تیغ تیز / برآرد کند تنش را ریز ریز (فردوسی - ۲/۶۱) پس به دژخیم، خونیان دادم / سوی زندان خود فرستادم (نظامی۴ - ۷۲۸)، بدخو، بدخلق، زشت خو، بدنهاد
فرهنگ فارسی عمید
(دِلْ لَ)
شتر دفزک کلان جثه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیماریی است سخت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شکرخوابی یا خواب گران. (منتهی الارب). خواب سبک و طولانی. (ناظم الاطباء) ، گران از هرچیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکّب از: دژ، به معنی بد و زشت و درشت + خیم، به معنی خوی و خلق، بدخوی و بدطبیعت و بدروی. (برهان)، بدخصلت و زشت خو. (غیاث)، بدخوی. بدخو. بدطبع. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) :
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها.
فردوسی.
یکی دیو دژخیم بر پای خاست
چنین گفت کاین نغزکاری مراست.
فردوسی.
چو تیغش به رستم نیامد بکار
برآشفت دژخیم با روزگار.
فردوسی.
کجا جای دیوان دژخیم بود
کزآن جایگه دیو را بیم بود.
فردوسی.
بزد مرد دژخیم پیش درش
نظاره برو بر همه لشکرش.
فردوسی.
بدل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از رازم آگه شود بیم نیست.
اسدی.
یکی دیو دژخیم چون منهراس
ببست و جهان کرد ازاو بی هراس.
اسدی.
- دژخیم رنگ، دژخیم مانند. دژخیم گونه. دژخیمه رنگ:
همان اهرمن روی دژخیم رنگ
درآمد چو پیلان جنگی به جنگ.
نظامی.
- دژخیم گشتن، خشمگین شدن:
چنان مهربان بود دژخیم گشت
وز او شهر ایران پر از بیم گشت.
فردوسی.
، زندانبان و قلعه بان و نگاهبان. (برهان) ، جلاد و خونی. (برهان)، میرغضب. سیاف. روزبان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، قتال را به استعارت دژخیم گفتند. جلاد. (لغت فرس اسدی) :
به دژخیم فرمود تا گردنش
زند پس به آتش بسوزد تنش.
فردوسی.
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندرآویز و برتاب روی.
فردوسی.
به دژخیم فرمود تاتیغ تیز
کشیده بیامد دلی پرستیز.
فردوسی.
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز
بگیرد تنش را کند ریزه ریز.
فردوسی.
به دژخیم فرمود کو را بیار
بدان تا بیاموزمش کارزار.
فردوسی.
برآشفت از آن پس به دژخیم گفت
که این هر دو راخاک باید نهفت.
فردوسی.
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم.
نظامی.
چو دانست خسرو که دژخیم او
گریزان شد از فر دیهیم او.
نظامی.
یکی آنکه در لشکرم وقت پاس
ز دژخیم ترسم که آید هراس.
نظامی.
، بخیل و خسیس و لئیم. (برهان)، تنگ حال و بخیل. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دُ هََ)
غده های پشت گوش و زیر بغل و جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درخمی: درخم یک درم کم سه طسوج باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درخم آتّیک، از نقود نقرۀ معمول در ایران قدیم است، مساوی با 0/80 ریال جدید ایران و 0/93 فرانک طلا. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 166). رجوع به دراخمه شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
رزق و روزی. (جهانگیری) (برهان). رزق. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
گرفته روی و سهمگین. (از برهان). گرفته روی. (شرفنامۀ منیری). تند و خشمگین و بدخو و تندمزاج. (از آنندراج) ، زندانبان و بندیوان. (برهان). دژخم. دژخیم. و رجوع به دژخم و دژخیم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دخمه. مقبره. سردابه که مرده را در آن جای دهند. (از برهان). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جای دهند. (جهانگیری) :
چنین گفت با من ستاره شمار
که رستم کند دخم سام سوار.
اسدی.
رجوع به دخمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بزور راندن. (منتهی الارب). سخت سپوختن، از جای برکندن چیزی را، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ ژَ / دِ ژَ)
پژمان و اندوهگن و از غم فروپژمرده. (از لغت فرس اسدی). افسرده و غمگین و اندوهناک و رنجور و بیمار و آشفته. (از برهان). افسرده و اندوهگین. (از جهانگیری). آشفته و بددماغ، که گویند در اصل دژن بوده است به معنی آشفته و خشمگین. (از غیاث). ترش و آشفته وغمگین. (آنندراج) (انجمن آرا). غمگین. (شرفنامۀ منیری). صاحب آنندراج به نقل از بهار عجم می نویسد: به معنی بیمار و نزار و نگون و گرفته است چون دل دژم و روی دژم و زلف دژم و چشم دژم و شاخ دژم:
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده غم نباشی دژم.
فردوسی.
سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشد یکی تن دژم.
فردوسی.
بزیر پی تازی اسپان درم
به ایران ندیدند یک تن دژم.
فردوسی.
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.
فردوسی.
غمین گشت و آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست آمد دژم.
فردوسی.
که گردآمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم.
فردوسی.
گهر هست و دیبا و گنج درم
چو باشد درم دل نباشد دژم.
فردوسی.
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم.
فردوسی.
در این بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدو نژند و دژم.
فرخی.
لعل کردند به یک سیکی لبهای کبود
شاد کردند به یک مجلس دلهای دژم.
فرخی.
بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلت مانده به غم.
عنصری.
چو پیش ویس رفت او را دژم دید
ز گریه در کنارش جوی نم دید.
(ویس و رامین).
چو شیر نر بر آن خوک دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بینداخت.
(ویس و رامین).
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب.
اسدی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین.
اسدی.
ز خسته دل زار و جسم دژم
سرشت آتش درد با آب غم.
اسدی.
دژم تر کسی مرد رشک است و آز
که هر ساعتش مرگ آید فراز.
اسدی.
دژم مباش ز کمی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت بدین درون قدمست.
ناصرخسرو.
دل تو زانکه سخن ماند خواهدت شادست
دل کسی که درم ماند خواهدش دژمست.
ناصرخسرو.
خرددوست جان سخنگوی تست
که از نیک شاد است و از بد دژم.
ناصرخسرو.
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوش دل و عیسی دژم است.
خاقانی.
گفت اگر آنست خان که دیده ام
حق ترا آنجا رساند ای دژم.
مولوی.
ونه از فرقت او دژم و ناتوان بودن. (جهانگشای جوینی).
جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.
حافظ.
در کمند کاکلی گشتم اسیر
کی سر زلف دژم باشد مرا.
ملا بیخود جامی (از آنندراج).
- دژم داشتن دل را، هراسان بودن به دل از چیزی:
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارم دژم.
فردوسی.
ز بالای من نیست بالاش کم
به رزم اندرون دل ندارد دژم.
فردوسی.
- ، غمگین داشتن:
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.
سوزنی.
- شاخ دژم، شاخ پژمرده:
افسردگی طبع بود وهمه فکرت
نبود به ثمر دست رسی شاخ دژم را.
واله هروی (از آنندراج).
، تیره. گرفته:
هوای آن دژم و باد آن چو دود جحیم
زمین آن سیه و خاک آن چو خاکستر.
فرخی.
- ابر دژم، ابر تیره و سیاه که پرباران است:
کفش به ابر دژم ماند و سخا به مطر
وزآن مطر شده بستان مکرمت خرم.
سوزنی.
، اخمو. اخم آلود. چین بر جبین گرفته:
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس بزودی مخند.
اسدی.
همی بود پیوسته با درد و غم
سرافکنده در پیش و چهره دژم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند بدرد و رخی نماند دژم.
ادیب صابر.
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم.
مولوی.
- دژم داشتن چهره، گرفتگی و عبوسی و اخم آلودگی دادن به رخسار:
چه بودت چرا چهره داری دژم
شکر خشک داری و نرگس به نم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دژم داشتن روی، اخم آلود کردن آن:
از غم بود که گاه بهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و آفتاب.
میرمعزی (از آنندراج).
و رجوع به دژم روی شود.
- روی دژم، روی ترش:
نیامدش خوش پیر جاماسب را
به روی دژم گفت گشتاسب را.
دقیقی.
بدو گفت مهتر به روی دژم
که برگوی تا از که دیدی ستم.
فردوسی.
نشینیم هر دو پیاده بهم
به می تازه داریم روی دژم.
فردوسی.
و رجوع به دژم روی شود.
، ترنجیده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پژمرده:
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی.
رودکی.
ببارید بر گل به هنگام نم
نبد کشت ورزی ز باران دژم.
فردوسی.
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد اگر رخ چون بهی زرد و دژم سازد.
سنائی.
، فروافکنده و اندیشه مند. (برهان). اندیشه مند. واین معنی را بر غیر آدمی نیز اطلاق کنند. (از برهان و آنندراج و انجمن آرا) : آن دلق پوش مخلص را بینی که دل را چو بستان خندان دارد، آری همواره دیوار بوستانه دژم باشد. (کتاب المعارف).
- عاشق دژم، عاشق افسرده و اندیشه مند:
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش درآورده سر بهم.
منوچهری.
، سرمست و مخمور. (برهان). مخمور. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) :
سیه مژه بر نرگسان دژم
فروخوابنید و نزد هیچ دم.
فردوسی.
دو یاقوت رخشان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم.
فردوسی.
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
سر زلف را تاب داده بخم.
فردوسی.
دو لب سرخ و بینی چو میخ درم
دو بیجاده خندان دو نرگس دژم.
فردوسی.
هر آن که چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست سزا.
میر معزی (از آنندراج).
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم.
انوری.
زلف چنگست که در بزم تو باتشویش است
چشم ساقیست که با رونق جاهت دژم است.
ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
، سیاه و تیره و تاریک. (برهان) :
ای زلف بتم به شب سیاهی ده باز
وی شب، شب وصلست دژم باش ودراز.
خاقانی.
- دیو دژم، دیو زشت و بدترکیب:
ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران
لعنت اینندجای بر تن دیو دژم.
منوچهری.
بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار.
(ویس و رامین).
- روز یا روزگار دژم، روزگار تیره و تار و زشت. گاه تنگدلی و تکدّر. هنگام ناداری و افسرده خاطری:
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم.
فردوسی.
بدو گفت کاین روزگار دژم
ز من بر من آورد چندین ستم.
فردوسی.
زنشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود روزشان دژم.
فرخی.
، غضبناک و خشم آلود. (ناظم الاطباء). باخشم. گرفته. تند. مکدر. خشمناک:
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم.
فردوسی.
همی گشت با هر دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم.
فردوسی.
همی رفت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم.
فردوسی.
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم.
فردوسی.
شدند اندرآن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.
فردوسی.
دشمن تو ز تو چنان ترسد
کز پلنگ دژم شکار پلنگ.
فرخی.
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونۀ بیمار دارد قوت کوه طراز.
منوچهری.
دلیران ایران و زاول بهم
بکردندحمله چو شیر دژم.
اسدی.
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی.
اسدی.
خروشنده از جای بجهد دژم
مر این کوچکک را بدرد ز هم.
اسدی.
خلیفه سخت دژم بنشست ازسخن یحیی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425).
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 389).
مرگ اگر پشه و مور است ازودر فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه.
خاقانی.
چو دندانش بینی تو دندان مخای
دژم تر بود شیر دندان نمای.
ادیب پیشاوری.
- پاسخ دژم، پاسخ تند:
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم.
فردوسی.
، سرزمین بی گیاه و بی مردم. جای غیر سرسبز. صاحب دستور الاخوان لغت ’ایحاش’ را بدینسان معنی کرده است: ’دژم یافتن جای’، و همین کلمه را صاحب منتهی الارب به ’جای بی نبات و بی مردم’ معنی کرده است:
دانۀ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم.
مولوی.
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم.
مولوی (غزلیات)
لغت نامه دهخدا
(دُ خِ)
دژخم بودن. بدخوی و بدطبیعت بودن:
چنان شوتواضعکنان سوی او
که بازآید از دژخمی خوی او.
فخر گرگانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دژم
تصویر دژم
پژمان و اندوهگین از غم و پژمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخم
تصویر دخم
دخمه، مقبره، سردابه که مرده را در آن جای دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخم
تصویر داخم
روزی و رزق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژخیم
تصویر دژخیم
بد خوی و بد طبیعت، بد طبع، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژخیم
تصویر دژخیم
بدنهاد، زشتخو، جلاد، زندان بان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخم
تصویر دخم
((دَ))
دخمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دژم
تصویر دژم
((دُ ژَ))
افسرده، دلتنگ، خشمگین، آشفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دژخو
تصویر دژخو
بد اخلاق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دژخیم
تصویر دژخیم
بد ذات، جلاد
فرهنگ واژه فارسی سره
جلاد، دژخم، میرغضب، بدخو، بدسرشت، بدنهاد، زندانبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسرده، اندوهناک، اندوهگین، پریشان حال، مضطر، مغموم، خشمگین، عصبی، غضبناک
متضاد: شاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دژخیم تجسمی است از غول وجدان خودمان و هیبتی که دارد و بیم و هراسی که نا آگاهانه احساس می کنیم. ترس از دژخیم به میزان تاثر پذیری ضمیر نا خود آگاه ماست از حوادثی که اتفاق می افتد. قبلا نیز گفتم کارهائی که می کنیم و نسبت به نتایج آن بی تفاوت می مانیم و از آن می گذریم، ضمیر ما و به زبان گویاتر وجدان ما از آن کارها تاثیر می پذیرد و همین تاثیر است که در خواب های ما به صورت دژخیم مجسم می گردد. در خواب، یادژخیم علیه مااست یا له ما که بی تردید این دو حالت تفاوت هائی در تعبیر به وجود می آورد. خانم ایتانوس گفت جلاد یادژخیم هم زاد ما است و در همه جا و در هر حال ما را دنبال می کند. او می گفت اگر خودمان خوب باشیم همزاد ما بد است و اگر بد و نا صالح باشیم همزاد ما خوب است. البته این افسانه است اما نشان می دهد که مردم به وجود نیکی و بدی در کنار هم معتقد بودند و همین اعتقاد است که وجود شیطان را در تمام ادیان توجیه می کند. اگر در خواب دژخیم از ما بود مورد تعدی و ستم قرار گرفته ایم یا قرار خواهیم گرفت و اگر علیه ما بود ستمی کرده ایم یا تعدی نموده ایم که وجدانمان آن را به یاد می آورد و متذکر می شود. چنانچه در خواب ببینیم که دژخیم به فرمان ما قصاص را اعمال می کند در واقع خود ما هستیم که دژخیم مجازاتمان می نماید. به هر حال اگر دژخیم داریم سرزنش و شماتت وجدان است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ازفنون کشتی محلی، که پس از آغاز مبارزه کشتی گیر فن زننده
فرهنگ گویش مازندرانی