دخم دخم سرداب، گور، برای مِثال چنین گفت با من ستاره شمار / که رستم کند دخم سام سوار (اسدی - ۴۰۶ حاشیه) فرهنگ فارسی عمید
دخم دخم دخمه. مقبره. سردابه که مرده را در آن جای دهند. (از برهان). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جای دهند. (جهانگیری) : چنین گفت با من ستاره شمار که رستم کند دخم سام سوار. اسدی. رجوع به دخمه شود لغت نامه دهخدا
دخم دخم بزور راندن. (منتهی الارب). سخت سپوختن، از جای برکندن چیزی را، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) لغت نامه دهخدا