شهری است از شهرهای حبشه که در قدیم پایتخت آن بوده است. این شهر در چهل هزارگزی دریاچۀ دنبآ قرار دارد. و مساحت آن 2210 کیلومتر مربع است و اکنون چهل هزار نفر جمعیت دارد
شهری است از شهرهای حبشه که در قدیم پایتخت آن بوده است. این شهر در چهل هزارگزی دریاچۀ دنبآ قرار دارد. و مساحت آن 2210 کیلومتر مربع است و اکنون چهل هزار نفر جمعیت دارد
دوستدار. (آنندراج). دوست دارنده و دوست و رفیق و خیرخواه از روی محبت و عشق. (از ناظم الاطباء). مخفّف دوستدار و آن خود مخفف دوست دارنده است. آنکه دوست دارد. محب. طرفدار. خواهان. سابقاً در مکاتبات با سفارتخانه ها بجای بنده و ارادتمند دوستار می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) : هر آن کس که باشد مرا دوستار چنانم من او را چو پروردگار. فردوسی. هراسان بود مردم سخت کار که او را نباشد کسی دوستار. فردوسی. به ایران بسی دوستارش بود چو خاقان یکی خویش و یارش بود. فردوسی. همواره دوستار کم آزاری و کرم خیره نیند خلق جهان دوستار او. فرخی. من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست دشمن خویشیم هر دودوستار انجمن. منوچهری. من دوست باشم دوستاران او را خلیفه را . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). همیشه بنده و دوستار یگانه بوده است خداوند را. (حصیری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). چون بدین اندر محمد را بباشی دوستار رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس. ناصرخسرو. از امت سزای بزرگی و فخر کسی نیست جز دوستار علی. ناصرخسرو. من دوستار خویش گمان بردمت همی جز تو نبود یار به بحر وبه بر مرا. ناصرخسرو. کجا آنکه من دوستارش بدم همه ساله در بند کارش بدم. نظامی. اگر خصم جان تو عاقل بود به از دوستاری که غافل بود. ستایش سرایان نه یار تو اند ملامت کنان دوستار تواند. سعدی (از امثال و حکم). رجوع به دوستدار شود، {{نام مرکّب مفهومی}} آنکه او را دوست دارند. محبوب. حبیب. (یادداشت مؤلف) : عفریت دوستار تو و دستیار تست جبریل دستیار من و دوستار من. ناصرخسرو
دوستدار. (آنندراج). دوست دارنده و دوست و رفیق و خیرخواه از روی محبت و عشق. (از ناظم الاطباء). مخفّف دوستدار و آن خود مخفف دوست دارنده است. آنکه دوست دارد. محب. طرفدار. خواهان. سابقاً در مکاتبات با سفارتخانه ها بجای بنده و ارادتمند دوستار می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) : هر آن کس که باشد مرا دوستار چنانم من او را چو پروردگار. فردوسی. هراسان بود مردم سخت کار که او را نباشد کسی دوستار. فردوسی. به ایران بسی دوستارش بود چو خاقان یکی خویش و یارش بود. فردوسی. همواره دوستار کم آزاری و کرم خیره نیند خلق جهان دوستار او. فرخی. من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست دشمن خویشیم هر دودوستار انجمن. منوچهری. من دوست باشم دوستاران او را خلیفه را . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). همیشه بنده و دوستار یگانه بوده است خداوند را. (حصیری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). چون بدین اندر محمد را بباشی دوستار رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس. ناصرخسرو. از امت سزای بزرگی و فخر کسی نیست جز دوستار علی. ناصرخسرو. من دوستار خویش گمان بردمت همی جز تو نبود یار به بحر وبه بر مرا. ناصرخسرو. کجا آنکه من دوستارش بدم همه ساله در بند کارش بُدم. نظامی. اگر خصم جان تو عاقل بود به از دوستاری که غافل بود. ستایش سرایان نه یار تو اند ملامت کنان دوستار تواند. سعدی (از امثال و حکم). رجوع به دوستدار شود، {{نامِ مُرَکَّبِ مَفهومی}} آنکه او را دوست دارند. محبوب. حبیب. (یادداشت مؤلف) : عفریت دوستار تو و دستیار تست جبریل دستیار من و دوستار من. ناصرخسرو
دچار. دوچار. ملاقات ناگهانی و بدون انتظار. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا). به معنی دوچار است. (از فرهنگ جهانگیری). - دوچهار زدن، دوچار زدن یکدیگر را. پیش باز آمدن. (فرهنگ اوبهی). رجوع به ترکیب دوچار زدن شود. - دوچهار شدن، دوچار شدن. دچار شدن. ملاقات و بهم رسیدن به طور ناگهانی: درمیان راه بوزنه ای با او دوچهار شد چون چشم او بر شیر افتاد خدمت کرد. (سندبادنامه ص 222). رجوع به ترکیب دوچار شدن در ذیل دوچار شود
دچار. دوچار. ملاقات ناگهانی و بدون انتظار. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا). به معنی دوچار است. (از فرهنگ جهانگیری). - دوچهار زدن، دوچار زدن یکدیگر را. پیش باز آمدن. (فرهنگ اوبهی). رجوع به ترکیب دوچار زدن شود. - دوچهار شدن، دوچار شدن. دچار شدن. ملاقات و بهم رسیدن به طور ناگهانی: درمیان راه بوزنه ای با او دوچهار شد چون چشم او بر شیر افتاد خدمت کرد. (سندبادنامه ص 222). رجوع به ترکیب دوچار شدن در ذیل دوچار شود
نثار کننده در. درپاش. درافشان: خاطری درنثار چون دریا فکرتی تیزمایه چون آذر. سنائی. دستش به ابر نیسان ماند گه سخا گر باشد ابر نیسان زربخش و درنثار. سوزنی
نثار کننده در. درپاش. درافشان: خاطری درنثار چون دریا فکرتی تیزمایه چون آذر. سنائی. دستش به ابر نیسان ماند گه سخا گر باشد ابر نیسان زربخش و درنثار. سوزنی
بارندۀ خون. ریزندۀ خون. خون فشان: سر خنجرش ابر خونبار بود سنانش نهنگ یل اوبار بود. اسدی. مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است. (ناظم الاطباء). اشکریز: تا کی ز تو من دور و ز اندیشۀ دوری من با دل پرحسرت و با دیدۀ خونبار. فرخی. و از فراق او دیدگان من خونبار است. (قصص الانبیاء ص 83). ابر خونبار چشم خاقانی صاعقه بر جهان همی ریزد. خاقانی. آه من دوش تیرباران کرد ابر خونبار از آسمان برخاست. خاقانی. گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار. حافظ. ز شوقت گر چه خونبار است چشمم بسوی شش جهت چار است چشمم. جامی. ، خونین. سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون: گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک. خاقانی. شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم. حافظ. ز رأی روشن و شمشیر خونبار بیکدم عالمی را ساختی کار. (حبیب السیر)
بارندۀ خون. ریزندۀ خون. خون فشان: سر خنجرش ابر خونبار بود سنانش نهنگ یل اوبار بود. اسدی. مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است. (ناظم الاطباء). اشکریز: تا کی ز تو من دور و ز اندیشۀ دوری من با دل پرحسرت و با دیدۀ خونبار. فرخی. و از فراق او دیدگان من خونبار است. (قصص الانبیاء ص 83). ابر خونبار چشم خاقانی صاعقه بر جهان همی ریزد. خاقانی. آه من دوش تیرباران کرد ابر خونبار از آسمان برخاست. خاقانی. گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار. حافظ. ز شوقت گر چه خونبار است چشمم بسوی شش جهت چار است چشمم. جامی. ، خونین. سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون: گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک. خاقانی. شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم. حافظ. ز رأی روشن و شمشیر خونبار بیکدم عالمی را ساختی کار. (حبیب السیر)
نام قدیمی شهر شاپور. این نام در مآخذ قدیم و جدید به اختلاف ’دین دلاء’، ’دیندار’، ’دنبلا’ ضبط شده است بدین شرح: بشاور از اقلیم سیم است طولش از جزایر خالدات ’فویه’ و عرض از خط استوا ’ک’ طهمورث دیوبند ساخت و دین دلا خواند. (نزهه القلوب ص 151). و بناء این شهر (شاپور بروزگاران قدیم طهمورث کرده بوده بوقتی که در پارس جز اصطخر هیچ شهری نبود و نام آن در وقت دین دلا بود. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 63-142). لسترنج گوید: کورۀ شاپور خره که معرب آن سابور خره است کوچکترین کوره های ایالت فارس بود... و اصل این اسم بشاپور است... و قلعه آن ’دنبلا’ نامیده میشد. حمدالله مستوفی گوید طهمورث دیوبند ساخت و دین دار خواند. اسکندر رومی بوقت فتح فارس آن را بکلی خراب گردانید. (سرزمینهای خلافت شرقی متن انگلیسی صص 262-263 و ترجمه فارسی سرزمینهای خلافت شرقی ص 283-284 و ترجمه عربی بلدان الخلافه الشرقیه ص 299). و نیز در دائره المعارف اسلامی (ترجمه عربی) ذیل شاپور بنقل از ابن البلخی ’دین دلا’، آمده است و نیز دائره المعارف اسلامی فرانسه دین دلا (ذیل شاپور)
نام قدیمی شهر شاپور. این نام در مآخذ قدیم و جدید به اختلاف ’دین دلاء’، ’دیندار’، ’دنبلا’ ضبط شده است بدین شرح: بشاور از اقلیم سیم است طولش از جزایر خالدات ’فویه’ و عرض از خط استوا ’ک’ طهمورث دیوبند ساخت و دین دلا خواند. (نزهه القلوب ص 151). و بناء این شهر (شاپور بروزگاران قدیم طهمورث کرده بوده بوقتی که در پارس جز اصطخر هیچ شهری نبود و نام آن در وقت دین دلا بود. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 63-142). لسترنج گوید: کورۀ شاپور خره که معرب آن سابور خره است کوچکترین کوره های ایالت فارس بود... و اصل این اسم بشاپور است... و قلعه آن ’دنبلا’ نامیده میشد. حمدالله مستوفی گوید طهمورث دیوبند ساخت و دین دار خواند. اسکندر رومی بوقت فتح فارس آن را بکلی خراب گردانید. (سرزمینهای خلافت شرقی متن انگلیسی صص 262-263 و ترجمه فارسی سرزمینهای خلافت شرقی ص 283-284 و ترجمه عربی بلدان الخلافه الشرقیه ص 299). و نیز در دائره المعارف اسلامی (ترجمه عربی) ذیل شاپور بنقل از ابن البلخی ’دین دلا’، آمده است و نیز دائره المعارف اسلامی فرانسه دین دلا (ذیل شاپور)
دارندۀ دین، صاحب دین و مله، (از آنندراج)، متدین، گرویده: سغد، ناحیتی است ... با مردمان نرم دیندار، (حدود العالم)، که سالی خراجی نخواهد ز پیش ز دیندار بیدار و از مرد کیش، فردوسی، چنین بود رسم نیاکان تو سر افراز و دیندار پاکان تو، فردوسی، سخن از مردم دیندار شنو و آن را که ندارد دین منگر سوی دینارش، ناصرخسرو، مانده ست چو من درین زمین حیران هر زاهد و عابدی و دینداری، ناصرخسرو، و این ولایت را بکسی دیندار سپارم و من باز گردم، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)، و این پیروز مردی دیندار پارسا بود، (فارسنامه ابن البلخی ص 83)، شاکر لطف رحمتش دیندار شاکی قهر غیرتش کفار، سنایی، دین دیندارن بماند مال دنیادار نه مرد را پس دین به از دنیا و مما یجمعون، سنایی، یا دینداری بود که از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد، (کلیله و دمنه)، بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای من تا به سی پدر همه دیندار و دین ورم، سوزنی، بده انصاف خود که دینداران جز بر انصاف تکیه گه نکنند، خاقانی، بی قاضی دیندار بسیاربلکه بیشتر خرابی و فساد از ایشان است، (مجالس سعدی ص 26)
دارندۀ دین، صاحب دین و مله، (از آنندراج)، متدین، گرویده: سغد، ناحیتی است ... با مردمان نرم دیندار، (حدود العالم)، که سالی خراجی نخواهد ز پیش ز دیندار بیدار و از مرد کیش، فردوسی، چنین بود رسم نیاکان تو سر افراز و دیندار پاکان تو، فردوسی، سخن از مردم دیندار شنو و آن را که ندارد دین منگر سوی دینارش، ناصرخسرو، مانده ست چو من درین زمین حیران هر زاهد و عابدی و دینداری، ناصرخسرو، و این ولایت را بکسی دیندار سپارم و من باز گردم، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)، و این پیروز مردی دیندار پارسا بود، (فارسنامه ابن البلخی ص 83)، شاکر لطف رحمتش دیندار شاکی قهر غیرتش کفار، سنایی، دین دیندارن بماند مال دنیادار نه مرد را پس دین به از دنیا و مما یجمعون، سنایی، یا دینداری بود که از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد، (کلیله و دمنه)، بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای من تا به سی پدر همه دیندار و دین ورم، سوزنی، بده انصاف خود که دینداران جز بر انصاف تکیه گه نکنند، خاقانی، بی قاضی دیندار بسیاربلکه بیشتر خرابی و فساد از ایشان است، (مجالس سعدی ص 26)
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود
دارندۀ خون، قاتل، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : از خجلت رخ تو که خوندار لاله است گلها بزیر شهپر مرغان خزیده اند، میرزا صائب (از آنندراج)، غارتگر جنت از بر و دوش خوندار خلایق از بناگوش، واله هروی، ، وارث مقتول، (ناظم الاطباء) (آنندراج) : کشته گر کشتی ظهوری دیده را هیچ جرمی نیست دل خوندار تست، ظهوری (از آنندراج)، خوندار کشتگان وفا غیر یار نیست خونم حنای پای تو شد پایمال شد، تأثیر (از آنندراج)، اگر فسانۀ طفلان شدی نصیر مرنج که طفل اشک تو خوندار یک جهان راز است، نصیرای بدخشانی (از آنندراج)، خوندار بخوبی نکند آنچه به دل کرد چشمان تو هنگام نگه از مژه کاری، میرصیدی (از آنندراج)، ، باغیرت، باحمیت، رگدار
دارندۀ خون، قاتل، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : از خجلت رخ تو که خوندار لاله است گلها بزیر شهپر مرغان خزیده اند، میرزا صائب (از آنندراج)، غارتگر جنت از بر و دوش خوندار خلایق از بناگوش، واله هروی، ، وارث مقتول، (ناظم الاطباء) (آنندراج) : کشته گر کشتی ظهوری دیده را هیچ جرمی نیست دل خوندار تست، ظهوری (از آنندراج)، خوندار کشتگان وفا غیر یار نیست خونم حنای پای تو شد پایمال شد، تأثیر (از آنندراج)، اگر فسانۀ طفلان شدی نصیر مرنج که طفل اشک تو خوندار یک جهان راز است، نصیرای بدخشانی (از آنندراج)، خوندار بخوبی نکند آنچه به دل کرد چشمان تو هنگام نگه از مژه کاری، میرصیدی (از آنندراج)، ، باغیرت، باحمیت، رگدار
قصبۀ خونسار، مرکز بخش خونسار از شهرستان گلپایگان. واقع در 30 هزارگزی جنوب گلپایگان با هوای سرد، آب آن از چشمۀ حوض مرده زنده گشت و چشمه پیر گرگیخان تأمین میشود. جمعیت قصبه در حدود 2500 نفر است و در حدود 300 باب مغازه و دکان و دو بازار دارد از ادارات دولتی دارای بخشداری وشهرداری و دارایی و آمار و ثبت اسناد و بهداری و بانک ملی و فرهنگ و پست و تلگراف است و نیز یک باب دبیرستان و 10 باب دبستان دارد و از آثار قدیمه امامزاده احمد و بابا ترک است که از دوران صفویه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). از آنجاست آقا جمال و آقا حسین خونساری از علماء عهد صفویه. (انجمن آرا). - چاپ خونسار، نوعی چاپ سنگی است و آن از بدترین چاپها می باشد چه از حیث بدی کاغذ وخط و چه از جهت سهل انگاری طبع و غلط مطبعی. - خرس خونسار، خرس این ناحیه معروف است و به آن مثل می زنند. - گز خونسار، گز بسیار معروفی است که از کوههای خونسار بدست می آید و برای حلویات و دارو بکار میرود
قصبۀ خونسار، مرکز بخش خونسار از شهرستان گلپایگان. واقع در 30 هزارگزی جنوب گلپایگان با هوای سرد، آب آن از چشمۀ حوض مرده زنده گشت و چشمه پیر گرگیخان تأمین میشود. جمعیت قصبه در حدود 2500 نفر است و در حدود 300 باب مغازه و دکان و دو بازار دارد از ادارات دولتی دارای بخشداری وشهرداری و دارایی و آمار و ثبت اسناد و بهداری و بانک ملی و فرهنگ و پست و تلگراف است و نیز یک باب دبیرستان و 10 باب دبستان دارد و از آثار قدیمه امامزاده احمد و بابا ترک است که از دوران صفویه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). از آنجاست آقا جمال و آقا حسین خونساری از علماء عهد صفویه. (انجمن آرا). - چاپ خونسار، نوعی چاپ سنگی است و آن از بدترین چاپها می باشد چه از حیث بدی کاغذ وخط و چه از جهت سهل انگاری طبع و غلط مطبعی. - خرس خونسار، خرس این ناحیه معروف است و به آن مثل می زنند. - گز خونسار، گز بسیار معروفی است که از کوههای خونسار بدست می آید و برای حلویات و دارو بکار میرود