دستار و کمربندی را گویند که در هر دو طرف آن عرضاً چیزی از طلا یا نقره یا ابریشم یا ریسمان به سوزن کار کرده باشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
دستار و کمربندی را گویند که در هر دو طرف آن عرضاً چیزی از طلا یا نقره یا ابریشم یا ریسمان به سوزن کار کرده باشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
کوبیده، خسته، آسیب رسیده، نوعی خوراک که با برنج، نخود، سبزی و گوشت کوبیده تهیه می شود، برای مِثال «کوفته» بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی «کوفته» ست (سعدی - ۱۰۳)
آلت فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان هنگام بافتن پارچه در دست می گیرند و پس از بافتن چند رشته پود با آن لای تارها را می کوبند تا آنچه بافته شده جا به جا و محکم شود، دفه، دفتین، بفتری، بف
آلت فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان هنگام بافتن پارچه در دست می گیرند و پس از بافتن چند رشته پود با آن لای تارها را می کوبند تا آنچه بافته شده جا به جا و محکم شود، دفه، دفتین، بفتری، بف
افزاریست مانند شانه. (از برهان). شانۀ جولاهگان است که به آن کار کنند و دفتین نیز گویند. (آنندراج). آلتی فلزی که دارای دسته ای است شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لای تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم پیوسته و محکم گردد. دفتین. دفه
افزاریست مانند شانه. (از برهان). شانۀ جولاهگان است که به آن کار کنند و دفتین نیز گویند. (آنندراج). آلتی فلزی که دارای دسته ای است شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لای تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم پیوسته و محکم گردد. دفتین. دفه
خیاطی شده. (ناظم الاطباء). مکتوب. کتیب: حلبه، تعویذ دوخته در چرم. (منتهی الارب). و ثوب مخیط. ثوب مخیوط، جامۀ دوخته شده. (منتهی الارب). فتق، دوخته بازکردن. (تاج المصادر بیهقی) : بیوفا هست دوخته به دو نخ بیوفا هست هیمۀدوزخ. عنصری. - نادوخته، دوخته نشده، جامه های دوخته و نادوخته: پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند جامه های دوخته و نادوخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). رجوع به مادۀ نادوخته در جای خود شود. - بردوخته، دوخته. خیاطت شده: دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت حله بردوخته. نظامی. - جامه یا لباس دوخته، لباسی که به تن شخص آزمایش نشده باشد و شخص آماده و حاضر آن را از دوخته فروش بخرد و بپوشد. ، بخیه شده. (ناظم الاطباء) ، محکم شده استوارکرده. متصل کرده. پیوندداده: به سیخ و به مس درزها دوخته سوار و تن باره افروخته. فردوسی. حضیف، نعل دوخته. (منتهی الارب) ، به تیر و نیزه و امثال آن، زره و جامه برتن چسبانده. (یادداشت مؤلف). انخراق، دوخته شدن به نیزه. (منتهی الارب) ، بسته. مقابل باز. فراهم آمده، چنانکه چشم و لب و دهن. (یادداشت مؤلف) : به آتش بوی ناگهان سوخته روان آژده چشمها دوخته. فردوسی. پلنگان و شیران آموخته به زنجیر زرین دهان دوخته. فردوسی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. دهن سگ به لقمه دوخته به. سعدی (گلستان). - دوخته چشم، که چشم وی را با چیزی پوشیده و بسته باشند، چنانکه باز را کلاهکی بر سر قرار دهند که چشم وی را بپوشاند و به هنگام شکار بردارند: چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا. خاقانی. ، بسته. دربند. بندی. (یادداشت مؤلف) : آن دوخته گاهم چو باز خواهد وآن کوفته گاهم چو مار دارد. مسعودسعد. ، پیوسته. دمادم. متصل. پی درپی. (یادداشت مؤلف) : ز گوهر یمن گشته افروخته عماری یک اندر دگر دوخته. فردوسی. ، اندوده شده و نصب شده. (ناظم الاطباء) اندوخته. (ناظم الاطباء). پس اندازکرده و جمعکرده. توخته. رجوع به دوختن شود، جمعشده. (منتهی الارب) ، اداکرده و گزارده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). توخته. رجوع به دوختن در همه معانی شود
خیاطی شده. (ناظم الاطباء). مکتوب. کتیب: حلبه، تعویذ دوخته در چرم. (منتهی الارب). و ثوب مخیط. ثوب مخیوط، جامۀ دوخته شده. (منتهی الارب). فتق، دوخته بازکردن. (تاج المصادر بیهقی) : بیوفا هست دوخته به دو نخ بیوفا هست هیمۀدوزخ. عنصری. - نادوخته، دوخته نشده، جامه های دوخته و نادوخته: پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند جامه های دوخته و نادوخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). رجوع به مادۀ نادوخته در جای خود شود. - بردوخته، دوخته. خیاطت شده: دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت حله بردوخته. نظامی. - جامه یا لباس دوخته، لباسی که به تن شخص آزمایش نشده باشد و شخص آماده و حاضر آن را از دوخته فروش بخرد و بپوشد. ، بخیه شده. (ناظم الاطباء) ، محکم شده استوارکرده. متصل کرده. پیوندداده: به سیخ و به مس درزها دوخته سوار و تن باره افروخته. فردوسی. حضیف، نعل دوخته. (منتهی الارب) ، به تیر و نیزه و امثال آن، زره و جامه برتن چسبانده. (یادداشت مؤلف). انخراق، دوخته شدن به نیزه. (منتهی الارب) ، بسته. مقابل باز. فراهم آمده، چنانکه چشم و لب و دهن. (یادداشت مؤلف) : به آتش بوی ناگهان سوخته روان آژده چشمها دوخته. فردوسی. پلنگان و شیران آموخته به زنجیر زرین دهان دوخته. فردوسی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. دهن سگ به لقمه دوخته به. سعدی (گلستان). - دوخته چشم، که چشم وی را با چیزی پوشیده و بسته باشند، چنانکه باز را کلاهکی بر سر قرار دهند که چشم وی را بپوشاند و به هنگام شکار بردارند: چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا. خاقانی. ، بسته. دربند. بندی. (یادداشت مؤلف) : آن دوخته گاهم چو باز خواهد وآن کوفته گاهم چو مار دارد. مسعودسعد. ، پیوسته. دمادم. متصل. پی درپی. (یادداشت مؤلف) : ز گوهر یمن گشته افروخته عماری یک اندر دگر دوخته. فردوسی. ، اندوده شده و نصب شده. (ناظم الاطباء) اندوخته. (ناظم الاطباء). پس اندازکرده و جمعکرده. توخته. رجوع به دوختن شود، جمعشده. (منتهی الارب) ، اداکرده و گزارده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). توخته. رجوع به دوختن در همه معانی شود
شفته و شوفته، وارفته. سست و بی حال (اگر در مورد آدم استعمال شود). بی مزه و شل و شیویل (اگر در مورد غذاهایی نظیر پلو و دمی کتۀ له شده وخمیرشده به کار رود). (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
شفته و شوفته، وارفته. سست و بی حال (اگر در مورد آدم استعمال شود). بی مزه و شل و شیویل (اگر در مورد غذاهایی نظیر پلو و دمی کتۀ له شده وخمیرشده به کار رود). (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
دوتو. (ناظم الاطباء). دوتا و دوتو و منحنی و دوبالا. (آنندراج). دوتا. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). رجوع به دوتو در همه معانی شود. - دوته طاق، کنایه از ابروی کمان و خمیده: ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم دوته گردم از آن جادو و زآن آهو سیه چشمش دوته طاقش. منوچهری. - دوته کردن، خم کردن. دولا کردن. تاکردن. خم دادن. دوتو کردن. خمانیدن: دردا که همه روی به ره باید کرد وین مفرش عاشقی دوته باید کرد. (منسوب به ابوسعید ابوالخیر). با همه نااهلی خود گه گهی پشت به دیوار دوته می کنم. سپاهانی (از شرفنامه). سالک صلیب بتکدۀ سیآت ماست قدی که در نماز دوته می کنیم ما. سالک قزوینی (از آنندراج). - دوته گردیدن، خمیدن. منحنی شدن. دوتا شدن
دوتو. (ناظم الاطباء). دوتا و دوتو و منحنی و دوبالا. (آنندراج). دوتا. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). رجوع به دوتو در همه معانی شود. - دوته طاق، کنایه از ابروی کمان و خمیده: ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم دوته گردم از آن جادو و زآن آهو سیه چشمش دوته طاقش. منوچهری. - دوته کردن، خم کردن. دولا کردن. تاکردن. خم دادن. دوتو کردن. خمانیدن: دردا که همه روی به ره باید کرد وین مفرش عاشقی دوته باید کرد. (منسوب به ابوسعید ابوالخیر). با همه نااهلی خود گه گهی پشت به دیوار دوته می کنم. سپاهانی (از شرفنامه). سالک صلیب بتکدۀ سیآت ماست قدی که در نماز دوته می کنیم ما. سالک قزوینی (از آنندراج). - دوته گردیدن، خمیدن. منحنی شدن. دوتا شدن
آلتی فلزی که دارای دسته ایست شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لای تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم پیوسته و محکم گردد دفتین دفه
آلتی فلزی که دارای دسته ایست شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لای تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم پیوسته و محکم گردد دفتین دفه
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
کوبیده خرد کرده، بضرب زده شده: کوب میان کوبنده ای و کوفته ای بود، آسیب رسانیده، ساییده مسحوق، نواخته (طبل و مانند آن)، خسته فرسوده: لشکریان از سفر مازندران خسته و کوفته بودند، قسمی طعام که از گوشت قیمه کرده و برنج و لپه و نخود سازند و آنها را گلوله کرده با روغن پزند و آن چند نوع است: کوفته بر سفره من گو مباش کوفته را نان جوین کوفته است. (گلستان)
کوفته نیز مانند کوکو از غذاهای خوب است که به نعمت و روزی تعبیر می شود به شرطی که ترخون و مرزه و سبزی های تند و تلخ نداشته باشد. ترشی و چاشنی و رنگ بد آن نیز تعبیر را تغییر می دهد و غم و رنج می آورد. منوچهر مطیعی تهرانی
کوفته نیز مانند کوکو از غذاهای خوب است که به نعمت و روزی تعبیر می شود به شرطی که ترخون و مرزه و سبزی های تند و تلخ نداشته باشد. ترشی و چاشنی و رنگ بد آن نیز تعبیر را تغییر می دهد و غم و رنج می آورد. منوچهر مطیعی تهرانی