نام مادر زردشت است و او از نسل فریدون بود. (برهان). نام مادر زرتشت، گویند که نسبش به فریدون فرخ می پیوسته. (آنندراج). زن پورشسب و مادر زردشت پیامبر ایرانی. دغدویه: روایت کند موبد روزگار که بگرفت دغدو به زرتشت بار. زراتشت بهرام پژدو. و رجوع به دغدویه و زردشت در همین لغت نامه و زراتشت نامه از زراتشت بهرام پژدو چ دبیرسیاقی شود
نام مادر زردشت است و او از نسل فریدون بود. (برهان). نام مادر زرتشت، گویند که نسبش به فریدون فرخ می پیوسته. (آنندراج). زن پورشسب و مادر زردشت پیامبر ایرانی. دغدویه: روایت کند موبد روزگار که بگرفت دغدو به زرتشت بار. زراتشت بهرام پژدو. و رجوع به دغدویه و زردشت در همین لغت نامه و زراتشت نامه از زراتشت بهرام پژدو چ دبیرسیاقی شود
آنچه در ته پاتیل بماند از آنچه روغن ازآن گرفته اند یعنی ثفلی که از مسکه بماند چون آن را بپالایند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از صحاح الفرس)، آنچه بماند در ته دیگ بعد از آب کردن کره، کداده، قلده، خلوص، آلالاقه، قشده، (یادداشت مؤلف)
آنچه در ته پاتیل بماند از آنچه روغن ازآن گرفته اند یعنی ثفلی که از مسکه بماند چون آن را بپالایند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از صحاح الفرس)، آنچه بماند در ته دیگ بعد از آب کردن کره، کداده، قلده، خلوص، آلالاقه، قشده، (یادداشت مؤلف)
تکرار ’دو’ ’ ریشه مضارع دویدن’. دویدن از پی هم. پی در پی دویدن. (از یادداشت مؤلف). - چشمهای کسی به دودو افتادن، دودو زدن از کثرت ضعف و لاغری. جنبان شدن چشمها در چشمخانه. (یادداشت مؤلف). - دودو زدن (در اطفال) ، دویدن از پی دویدن. (یادداشت مؤلف). - دودو زدن چشمهای کسی، به دودو افتادن آنها. حرکت متوالی چشمها از ضعف و لاغری. ضعیف و سست شدن آنها. به علت ضعف مزاج حرکات پیوسته و غیرطبیعی داشتن چشم. (یادداشت مؤلف). - دودو کردن، دویدنهای پیاپی (در کودکان) بدوبدوکردن
تکرار ’دو’ ’ ریشه مضارع دویدن’. دویدن از پی هم. پی در پی دویدن. (از یادداشت مؤلف). - چشمهای کسی به دودو افتادن، دودو زدن از کثرت ضعف و لاغری. جنبان شدن چشمها در چشمخانه. (یادداشت مؤلف). - دودو زدن (در اطفال) ، دویدن از پی دویدن. (یادداشت مؤلف). - دودو زدن چشمهای کسی، به دودو افتادن آنها. حرکت متوالی چشمها از ضعف و لاغری. ضعیف و سست شدن آنها. به علت ضعف مزاج حرکات پیوسته و غیرطبیعی داشتن چشم. (یادداشت مؤلف). - دودو کردن، دویدنهای پیاپی (در کودکان) بدوبدوکردن
دوبدو. دو با دو. (ناظم الاطباء). مثنی. (ترجمان القرآن)، (اصطلاح نرد) در اصطلاح نرد عبارت است از اینکه هریک از دو مقامر بازی را دو دور برده باشند: ما حالا دودو هستیم، دو و دو هستیم، {{عدد مرکّب}} جفت دو. دو به اضافۀ دو. دوبا دو. در اصطلاح نردبازان عبارت است از اینکه چون کعبتین (هر دو طاس) را از دست رها کنند نقش هر دو یا خال (دو) بر صفحه قرار گیرد. (یادداشت مؤلف)
دوبدو. دو با دو. (ناظم الاطباء). مثنی. (ترجمان القرآن)، (اصطلاح نرد) در اصطلاح نرد عبارت است از اینکه هریک از دو مقامر بازی را دو دور برده باشند: ما حالا دودو هستیم، دو و دو هستیم، {{عَدَدِ مُرَکَّب}} جفت دو. دو به اضافۀ دو. دوبا دو. در اصطلاح نردبازان عبارت است از اینکه چون کعبتین (هر دو طاس) را از دست رها کنند نقش هر دو یا خال (دو) بر صفحه قرار گیرد. (یادداشت مؤلف)
من و او تنها. او و من تنها بی سومی. که تنها دو نفر با هم باشند. خلوت دونفری. (از یادداشت مؤلف). مقابله از دو کس به نوعی که ثالثی درآن نباشد. (آنندراج). دو تا با هم بدون سیوم. (ناظم الاطباء) : امیر مرا بخواند و خالی کرد دوبدو و گفت: این چه بود که ما کردیم. (تاریخ بیهقی). با دوست خلوت کن دوبدو آنچه گفته ایم یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان. خاقانی. دو بدو با حریف جان بنشین یک به یک عذر آسمان برگیر. خاقانی. گه قمار به آن مه چوروبرو باشم جز این مراد ندارم که دوبدو باشم. سیفی (از آنندراج). ، که دوتن دوتن یا دوتادوتا قرار گرفته باشند: صف دوبدو. ردیف دوبدو. (یادداشت مؤلف). دوتادوتا. (ناظم الاطباء) ، کنایه از عاشق و معشوق باشد که در آن سوم نگنجد. (آنندراج)
من و او تنها. او و من تنها بی سومی. که تنها دو نفر با هم باشند. خلوت دونفری. (از یادداشت مؤلف). مقابله از دو کس به نوعی که ثالثی درآن نباشد. (آنندراج). دو تا با هم بدون سیوم. (ناظم الاطباء) : امیر مرا بخواند و خالی کرد دوبدو و گفت: این چه بود که ما کردیم. (تاریخ بیهقی). با دوست خلوت کن دوبدو آنچه گفته ایم یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان. خاقانی. دو بدو با حریف جان بنشین یک به یک عذر آسمان برگیر. خاقانی. گه قمار به آن مه چوروبرو باشم جز این مراد ندارم که دوبدو باشم. سیفی (از آنندراج). ، که دوتن دوتن یا دوتادوتا قرار گرفته باشند: صف دوبدو. ردیف دوبدو. (یادداشت مؤلف). دوتادوتا. (ناظم الاطباء) ، کنایه از عاشق و معشوق باشد که در آن سوم نگنجد. (آنندراج)
دوقلو. کلمه ترکی است مرکب از: دغ (دوغ) از در دغماق به معنی زادن و ’لو’ علامت نسبت. جفت. توأمین. (جنین). همزاد. توأم. سلع. دوقلو. (یادداشت مؤلف). - امثال: کاش دوغلو بودی. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به دوقلو شود. ، بادو مغز: بادام دوغلو. فندق دوغلو. (یادداشت مؤلف)، گاه دو میوه بر یک اصل و متصل به یکدیگر. (یادداشت مؤلف)
دوقلو. کلمه ترکی است مرکب از: دغ (دوغ) از در دغماق به معنی زادن و ’لو’ علامت نسبت. جفت. توأمین. (جنین). همزاد. توأم. سلع. دوقلو. (یادداشت مؤلف). - امثال: کاش دوغلو بودی. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به دوقلو شود. ، بادو مغز: بادام دوغلو. فندق دوغلو. (یادداشت مؤلف)، گاه دو میوه بر یک اصل و متصل به یکدیگر. (یادداشت مؤلف)