صفی با افرادی بهم پیوسته، دوش بدوش، دوش بادوش، شانه بشانه، (ناظم الاطباء)، همدوش، همراه، همبر، در یک رده و صف برابر: مردم کره دوشادوش سربازان به جنگ پرداختند، (یادداشت مؤلف) : تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار به جوش، نظامی، هرکجا روی آورم بخت سیه همره بود گاه دوشادوش من گاهی به پیشاپیش من، (یادداشت مؤلف)
صفی با افرادی بهم پیوسته، دوش بدوش، دوش بادوش، شانه بشانه، (ناظم الاطباء)، همدوش، همراه، همبر، در یک رده و صف برابر: مردم کره دوشادوش سربازان به جنگ پرداختند، (یادداشت مؤلف) : تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار به جوش، نظامی، هرکجا روی آورم بخت سیه همره بود گاه دوشادوش من گاهی به پیشاپیش من، (یادداشت مؤلف)
با فاصله بسیار، از دور، (ناظم الاطباء)، از ساحت دور، از بسیار دور، (یادداشت مؤلف) : بعد از این دورادور دستبردی کرده و جمع می باشیم و نمی پراکنیم تا ضجر شود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 509)، علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد از یک جانب رود درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351)، مرا به هجو مترسان چنین ز دورادور اگر برابر من شاعری و نظم آرای، سوزنی، به نوشانوش می در کاس می داشت ز دورادور شه را پاس می داشت، نظامی، نه گنج وصل تمنا کنم نه گنج حضور خوشم به خواری هجر و نگاه دورادور، امیرشاهی (از آنندراج)، - از دورادور کسی را شناختن، آشنایی اسمی داشتن با کسی، از طریق آثار و ذکر او بوسیلۀدیگران کسی را شناختن: از دورادور او را می شناسم، نام او را شنیده ام، (از یادداشت مؤلف)، - دوختن جامه دورادور، با بخیه های گشاد دوختن آن را، (یادداشت مؤلف) : شصر، دورادور دوختن، (منتهی الارب)، ، بعید، مستبعد، غیرممکن و غیرمحتمل: گر به رویت کنند نسبت حور جان من نسبتی است دورادور، حیاتی گیلانی (از آنندراج)
با فاصله بسیار، از دور، (ناظم الاطباء)، از ساحت دور، از بسیار دور، (یادداشت مؤلف) : بعد از این دورادور دستبردی کرده و جمع می باشیم و نمی پراکنیم تا ضجر شود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 509)، علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد از یک جانب رود درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351)، مرا به هجو مترسان چنین ز دورادور اگر برابر من شاعری و نظم آرای، سوزنی، به نوشانوش می در کاس می داشت ز دورادور شه را پاس می داشت، نظامی، نه گنج وصل تمنا کنم نه گنج حضور خوشم به خواری هجر و نگاه دورادور، امیرشاهی (از آنندراج)، - از دورادور کسی را شناختن، آشنایی اسمی داشتن با کسی، از طریق آثار و ذکر او بوسیلۀدیگران کسی را شناختن: از دورادور او را می شناسم، نام او را شنیده ام، (از یادداشت مؤلف)، - دوختن جامه دورادور، با بخیه های گشاد دوختن آن را، (یادداشت مؤلف) : شصر، دورادور دوختن، (منتهی الارب)، ، بعید، مستبعد، غیرممکن و غیرمحتمل: گر به رویت کنند نسبت حور جان من نسبتی است دورادور، حیاتی گیلانی (از آنندراج)
دوش بادوش. دوشادوش. شانه بشانه. همبر. برابر: چون بگریزی توز عطار چون در دوجهان دوش بدوش تو ام. عطار. همه جا دوش بدوش است مکافات عمل هیچیک را قدمی بر دگری پیشی نیست. پوریای ولی. رجوع به دوشادوش شود، از دوشی به دوش دیگر. از شانه ای به شانۀ دیگری. از کتفی به کتف دیگر. کنایه است از قرار گرفتن بر دوش افراد بسیار: می کشندم چو سبو دوش بدوش می برندم چو قدح دست بدست. همام تبریزی. - دوش بدوش کسی رفتن، دوش بادوش وی رفتن. با او برابر رفتن. (یادداشت مؤلف)
دوش بادوش. دوشادوش. شانه بشانه. همبر. برابر: چون بگریزی توز عطار چون در دوجهان دوش بدوش تو ام. عطار. همه جا دوش بدوش است مکافات عمل هیچیک را قدمی بر دگری پیشی نیست. پوریای ولی. رجوع به دوشادوش شود، از دوشی به دوش دیگر. از شانه ای به شانۀ دیگری. از کتفی به کتف دیگر. کنایه است از قرار گرفتن بر دوش افراد بسیار: می کشندم چو سبو دوش بدوش می برندم چو قدح دست بدست. همام تبریزی. - دوش بدوش کسی رفتن، دوش بادوش وی رفتن. با او برابر رفتن. (یادداشت مؤلف)
نوش نوش، نوش باد نوش باد! نوش بادی که باده گساران در بزم می هنگام جام برگرفتن یکدیگر را گویند: صفیر مرغ و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی، نظامی، پیاپی شد غزل های عراقی برآمد بانگ نوشانوش ساقی، نظامی، یکی شه چون طرب را گوش گیرد جهان آواز نوشانوش گیرد، نظامی، شراب خانگی از ترس محتسب خورده به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش، حافظ، نشیند در نقاب بارگاه مغفرت فردا ز نوشانوش مستان منفعل بانگ اذان ما، سنجر کاشی (از آنندراج)، - به نوشانوش، در حال نوشانوش گفتن، در حال نوش بادو هنیئاً لک گفتن: به نوشانوش می در کاس می داشت ز دورادور شه را پاس میداشت، نظامی، به دشت انجرک آرام کردند به نوشانوش می در جام کردند، نظامی، چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس به نافرزانگی گفتند کاوّل مرد فرزانه، سعدی، - در نوشانوش آمدن، نوش باد گفتن و باده نوشانیدن، (فرهنگ فارسی معین) : دارو در قدح شراب افکند چنانکه کس ندید ودر نوشانوش آمد، (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین)، ، با پیاله های پر و لبالب و لبریز و باربار (؟)، (ناظم الاطباء)، جام پر و لبالب (؟)، (فرهنگ فارسی معین)
نوش نوش، نوش باد نوش باد! نوش بادی که باده گساران در بزم می هنگام جام برگرفتن یکدیگر را گویند: صفیر مرغ و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی، نظامی، پیاپی شد غزل های عراقی برآمد بانگ نوشانوش ساقی، نظامی، یکی شه چون طرب را گوش گیرد جهان آواز نوشانوش گیرد، نظامی، شراب خانگی از ترس محتسب خورده به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش، حافظ، نشیند در نقاب بارگاه مغفرت فردا ز نوشانوش مستان منفعل بانگ اذان ما، سنجر کاشی (از آنندراج)، - به نوشانوش، در حال نوشانوش گفتن، در حال نوش بادو هنیئاً لک گفتن: به نوشانوش می در کاس می داشت ز دورادور شه را پاس میداشت، نظامی، به دشت انجرک آرام کردند به نوشانوش می در جام کردند، نظامی، چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس به نافرزانگی گفتند کَاوّل مرد فرزانه، سعدی، - در نوشانوش آمدن، نوش باد گفتن و باده نوشانیدن، (فرهنگ فارسی معین) : دارو در قدح شراب افکند چنانکه کس ندید ودر نوشانوش آمد، (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین)، ، با پیاله های پر و لبالب و لبریز و باربار (؟)، (ناظم الاطباء)، جام پر و لبالب (؟)، (فرهنگ فارسی معین)