جدول جو
جدول جو

معنی دوستاری - جستجوی لغت در جدول جو

دوستاری
صفت و حالت دوستار. دوستداری. دوستی. یاری. محبت و مهرورزی و مهربانی. رفاقت و خیرخواهی و خواهانی. (از یادداشت مؤلف) :
همیشه بنده و دوستار بوده است خداوند را و به سبب این دوستاری بلاها دیده است (حصیری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166).
دانی که ز دوستاری خویش
باشد دل دوستان بداندیش.
نظامی.
رجوع به دوستار و دوستدار شود
لغت نامه دهخدا
دوستاری
یاری رفاقت دوستداری
تصویری از دوستاری
تصویر دوستاری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوستعلی
تصویر دوستعلی
(پسرانه)
دوست (فارسی) + علی (عربی) دوستدار علی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دوستدار
تصویر دوستدار
دوست دارنده، یار مهربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوستار
تصویر دوستار
دوستدار، دوست دارنده، یار مهربان
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
گویا جامه ای بوده که از وی دستار می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی که از در دستار و برای ترتیب دادن دستار و عمامه باشد: از وی (از بم کرمان) کرباس و جامه و دستاری و خرمای خیزد. (حدود العالم)، که دستار بر سر بندد و دارد. دارای دستار. نظیر عمامه ای و کلاهی
لغت نامه دهخدا
(شَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دوستدار. (آنندراج). دوست دارنده و دوست و رفیق و خیرخواه از روی محبت و عشق. (از ناظم الاطباء). مخفّف دوستدار و آن خود مخفف دوست دارنده است. آنکه دوست دارد. محب. طرفدار. خواهان. سابقاً در مکاتبات با سفارتخانه ها بجای بنده و ارادتمند دوستار می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) :
هر آن کس که باشد مرا دوستار
چنانم من او را چو پروردگار.
فردوسی.
هراسان بود مردم سخت کار
که او را نباشد کسی دوستار.
فردوسی.
به ایران بسی دوستارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود.
فردوسی.
همواره دوستار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستار او.
فرخی.
من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست
دشمن خویشیم هر دودوستار انجمن.
منوچهری.
من دوست باشم دوستاران او را خلیفه را . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). همیشه بنده و دوستار یگانه بوده است خداوند را. (حصیری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166).
چون بدین اندر محمد را بباشی دوستار
رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس.
ناصرخسرو.
از امت سزای بزرگی و فخر
کسی نیست جز دوستار علی.
ناصرخسرو.
من دوستار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر وبه بر مرا.
ناصرخسرو.
کجا آنکه من دوستارش بدم
همه ساله در بند کارش بدم.
نظامی.
اگر خصم جان تو عاقل بود
به از دوستاری که غافل بود.
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستار تواند.
سعدی (از امثال و حکم).
رجوع به دوستدار شود،
{{نام مرکّب مفهومی}} آنکه او را دوست دارند. محبوب. حبیب. (یادداشت مؤلف) :
عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت. 945 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن فرعی. در قدیم مهمتر از حال و مرکزجیرفت بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
محبوس، مسجون، زندانی، بندی، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوستاخ شود
لغت نامه دهخدا
دوستاغی، دوستاخی، زندانی، محبوس، مسجون، بندی، حبسی، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوستاق شود
لغت نامه دهخدا
مهربان و شفیق و مشفق، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محبت و مودت و دوستی و مهربانی، (ناظم الاطباء)، ولاء، ولاءه، (منتهی الارب)، حب، ود، محبت، (یادداشت مؤلف) : و از همه ملوک اطراف بزرگتر است به پادشایی و ... دوستداری دانش، (حدود العالم)،
بدان دوستداری و آن راستی
چرا جست جانش ره کاستی،
فردوسی،
به خنده به شیرین چنین گفت شاه
کز این زن جز از دوستداری مخواه،
فردوسی،
بنمای دوستداری بفزای خواستاری
زیرا که خواستاری باشد ز دوستداری،
منوچهری،
بدین سختی چه باید مهرکاری
بدین سختی چه باید دوستداری،
(ویس و رامین)،
وفا کردند و از بندگی و دوستداری هیچ باقی نماندند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40)، گفت: حاجب آن کرد که از خیر و دوستداری وی چشم داشتم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46)، در روزگار پدرم رنجها بسیار کشیدی در هوا و دوستداری ما، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46)،
ما را تو به هر صفت که داری
دل کم نکند ز دوستداری،
(از سندبادنامه ص 91)،
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری،
نظامی،
ز گنج افشانی و گوهرنثاری
به جای آورد رسم دوستداری،
نظامی،
آن یار که عهد دوستداری بشکست
می رفت و منش گرفته دامن در دست،
سعدی،
زد نعره که این نه دوستداری است
آزردن دوستان نه یاری است،
امیرخسرو (از امثال و حکم)،
رجوع به دوستدار و دوست داشتن شود،
- دوستداری کردن، محبت و مهربانی نمودن:
که تا تو همی دوستداری کنی
به هر کار و هر جای یاری کنی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواستاری
تصویر خواستاری
طلب خواست، طلب زناشویی خواستگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوستایی
تصویر اوستایی
منسوب به اوستا. یا زبان اوستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستانی
تصویر بوستانی
منسوب به بستان بوستانی: گیاه بستانی، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روستایی
تصویر روستایی
ساکن روستا کشاورز دهقان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به داستان. قصه یی روایی اساطیری، مقابل تاریخی: جمشید پادشاهیست داستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستانه
تصویر دوستانه
از روی دوستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرستاری
تصویر پرستاری
تیمار داری، تیمار، خدمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستدار
تصویر دوستدار
خیرخواه، خواستار
فرهنگ لغت هوشیار
بکام دوستان زیستن دارای عز و جاه بودن، بختیاری: مقابل دشمنکامی، میگساری با دوستان با یاران عیش کردن، شرابی که با دوستان یا به یاد آنان نوشند، پیاله شراب را بکسی دادن تابسلامتی دوستی نوشد، ظرف بزرگ پایه دار مسی که در مجالس عمومی (مانند روضه خوانی) بکار برند و در آن آب یا شربت ریزند تا تشنگان از آن بنوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستگانی
تصویر دوستگانی
پیاله پر شراب که کسی در نوبت خود از روی محبت و صفا بدیگری دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستوار
تصویر دوستوار
صمیمانه، دوستانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستکاری
تصویر دستکاری
با دست کار کردن، صنعت یدی، دست بردن در چیزی تصرف کردن، مرمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستیاری
تصویر دستیاری
مددکاری، حمایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درستکاری
تصویر درستکاری
عمل درستکار درست کرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستار
تصویر دوستار
یار رفیق دوستدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستداری
تصویر دوستداری
دوستاری دوستی علاقه مندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساستاری
تصویر ساستاری
سیاست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داشتاری
تصویر داشتاری
مالکیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خواستاری
تصویر خواستاری
شوق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوستاکی
تصویر دوستاکی
محبوبیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستواری
تصویر دستواری
اقتدار
فرهنگ واژه فارسی سره
آخوند، شیخ، معمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسیر، بندی، زندانی، گرفتار، محبوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد