بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو، برای مِثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مِثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
دودآهنگ. دودهنج. دودآهنج. (از ناظم الاطباء) (از برهان) : آن جنت ارم بین چون دودهنگ نمرود وآن کعبۀ کرم بین چون بادیه مشمر. شرف شفروه. کآن باز را که قلۀ عرش است جای آن در دودهنگ خاک خطا باشد آشیان. خاقانی. رجوع به دودآهنج و دودآهنگ در همه معانی شود
دودآهنگ. دودهنج. دودآهنج. (از ناظم الاطباء) (از برهان) : آن جنت ارم بین چون دودهنگ نمرود وآن کعبۀ کرم بین چون بادیه مشمر. شرف شفروه. کآن باز را که قلۀ عرش است جای آن در دودهنگ خاک خطا باشد آشیان. خاقانی. رجوع به دودآهنج و دودآهنگ در همه معانی شود
چیزی که دارای رنگ طبیعی باشد. (ناظم الاطباء). برنگ طبیعی. آن چیز که رنگ طبیعی دارد. آن چیز که بارنگ دیگر رنگین نبود. (یادداشت مؤلف) : رخم از خون چو لالۀخودرنگ اشکم از غم چو لؤلوی شهوار. انوری (از آنندراج). ، رنگ خاکی. (یادداشت مؤلف) : همیشه جامۀ خودرنگ پوشد ریا و زرق هر دم میفروشد. عطار (بلبل نامه). ، نوعی پارچه است برنگ خاکی: خودرنگ و ملۀ نائینی در این روزگار بی نظیر است. (تذکرۀ دولتشاه سمرقندی در ترجمه عبدالقادر نائینی). خودرنگ پیش اطلس چون پیش گل شمر گل تشریف حبر بحری دامان اوست ساحل. نظام قاری. زردکی می گفت با خودرنگ پیش تاجری من بصد رخت دگر ندهم سر یک موی صوف. نظام قاری. ، رنگ زرد تیره، رنگ ثابت تغییرناپذیر. (ناظم الاطباء)
چیزی که دارای رنگ طبیعی باشد. (ناظم الاطباء). برنگ طبیعی. آن چیز که رنگ طبیعی دارد. آن چیز که بارنگ دیگر رنگین نبود. (یادداشت مؤلف) : رخم از خون چو لالۀخودرنگ اشکم از غم چو لؤلوی شهوار. انوری (از آنندراج). ، رنگ خاکی. (یادداشت مؤلف) : همیشه جامۀ خودرنگ پوشد ریا و زرق هر دم میفروشد. عطار (بلبل نامه). ، نوعی پارچه است برنگ خاکی: خودرنگ و ملۀ نائینی در این روزگار بی نظیر است. (تذکرۀ دولتشاه سمرقندی در ترجمه عبدالقادر نائینی). خودرنگ پیش اطلس چون پیش گل شمر گل تشریف حبر بحری دامان اوست ساحل. نظام قاری. زردکی می گفت با خودرنگ پیش تاجری من بصد رخت دگر ندْهم سر یک موی صوف. نظام قاری. ، رنگ زرد تیره، رنگ ثابت تغییرناپذیر. (ناظم الاطباء)
رنگی همراه رنگ دیگر. دارای دولون. ابلق. (ناظم الاطباء). که یک رنگ نیست. خلنگ. (از برهان). شریجان. (منتهی الارب) : سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران. (ویس و رامین). همان جایگه دید مرد دورنگ سپید و سیه تنش همچون پلنگ. اسدی. نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند که دل از هرچه دورنگ است شکیبا بینند. خاقانی. خبر دارد که روز و شب دورنگ است نوالش گه شکر، گاهی شرنگ است. نظامی. برآمیختم لشکر روم و زنگ سپید و سیه چون گراز دورنگ. نظامی. فلک نیست یکسان هم آغوش تو طرازش دورنگ است بر دوش تو. نظامی. لیکن چه کنم هوا دورنگ است کاندیشه فراخ و سینه تنگ است. نظامی. ، هر چیز دور. (ناظم الاطباء) ، کنایه است از منافق و ریاکار و غدار و حیله باز و مذبذب. (از ناظم الاطباء). کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). منافق. (غیاث) : زین شهر دورنگ نشکنم دل کو را دل ایرمان نبینم. خاقانی. جهاندار گفت این گراینده گوی دورنگ است یک رنگی از وی مجوی. نظامی. مگر با من این بی محاباپلنگ چو رومی و زنگی نباشد دورنگ. نظامی. مباش ایمن که با خوی پلنگ است کجا یکدل شود وآخر دورنگ است. نظامی. - دهر یا عالم یا جهان یا سرای دورنگ، کنایه است از عالم و روزگار ریاکار: مدار امید ز دهر دورنگ یکرنگی که در طویلۀ او با شبه ست مروارید. سنایی. از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک دیگر ندارد این زن رعناش در عنا. خاقانی. کیمیاکاری جهان دورنگ نعل آتش نهفته در دل سنگ. نظامی. ، کنایه از روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازعالم توان گفت به واسطۀ شب و روز مختلف. (آنندراج)
رنگی همراه رنگ دیگر. دارای دولون. ابلق. (ناظم الاطباء). که یک رنگ نیست. خلنگ. (از برهان). شریجان. (منتهی الارب) : سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران. (ویس و رامین). همان جایگه دید مرد دورنگ سپید و سیه تنش همچون پلنگ. اسدی. نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند که دل از هرچه دورنگ است شکیبا بینند. خاقانی. خبر دارد که روز و شب دورنگ است نوالش گه شکر، گاهی شرنگ است. نظامی. برآمیختم لشکر روم و زنگ سپید و سیه چون گراز دورنگ. نظامی. فلک نیست یکسان هم آغوش تو طرازش دورنگ است بر دوش تو. نظامی. لیکن چه کنم هوا دورنگ است کاندیشه فراخ و سینه تنگ است. نظامی. ، هر چیز دور. (ناظم الاطباء) ، کنایه است از منافق و ریاکار و غدار و حیله باز و مذبذب. (از ناظم الاطباء). کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). منافق. (غیاث) : زین شهر دورنگ نشکنم دل کو را دل ایرمان نبینم. خاقانی. جهاندار گفت این گراینده گوی دورنگ است یک رنگی از وی مجوی. نظامی. مگر با من این بی محاباپلنگ چو رومی و زنگی نباشد دورنگ. نظامی. مباش ایمن که با خوی پلنگ است کجا یکدل شود وآخر دورنگ است. نظامی. - دهر یا عالم یا جهان یا سرای دورنگ، کنایه است از عالم و روزگار ریاکار: مدار امید ز دهر دورنگ یکرنگی که در طویلۀ او با شبه ست مروارید. سنایی. از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک دیگر ندارد این زن رعناش در عنا. خاقانی. کیمیاکاری جهان دورنگ نعل آتش نهفته در دل سنگ. نظامی. ، کنایه از روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازعالم توان گفت به واسطۀ شب و روز مختلف. (آنندراج)