جدول جو
جدول جو

معنی دوبدوک - جستجوی لغت در جدول جو

دوبدوک
(دَبِ دَ وَ)
شرطبندی و گرو بستن در دویدن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوزدوک
تصویر کوزدوک
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردوک
تصویر وردوک
جهاز عروس، خانه ای که با چوب و علف درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نُو بُ)
تازه عروس. (یادداشت مؤلف) :
بس عزیزم بس گرامی سال و ماه
اندر این خانه بسان نوبیوک.
رودکی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو بِ شَ)
در تداول عوام، دودل و مردد و با شدن و بودن و کردن صرف می شود: دوبشک شدن. مردد شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوبوذ. نوعی از پارچه. (ناظم الاطباء). رجوع به دوبوذ شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دیابوذ پارچه ای است که در نیرین بافته می شود و آن بنظر می رسد جمع ’دیبوذ’ بر وزن فیعول باشد. ابوعبید گفته است: اصل آن در فارسی دوبوذ است. (از المعرب جوالیقی ص 139). دوبود. دوپود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
هرچیز حل شده و مذاب، مانند: پلو نزدیک به شله یا بالعکس. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
دغدو، دوغداو، نام مادر زرتشت است، (یادداشت مؤلف)، رجوع به مزدیسنا و ادب پارسی ص 71 و 482 و نیز مادۀ دغدو شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان. در 14هزارگزی جنوب خاوری مینودشت. دارای 240 تن سکنه. آب آن از چشمه سار است. صنایع دستی زنان بافتن پارچۀ ابریشمی و چادرشب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید، (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
در زبان اطفال شرم پسر، در زبان کودکان ایر پسربچه و برای تصغیر دودولی گویند، دول، بلبل، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ هََ)
دهی است از بخش دلیجان شهرستان محلات. 320 تن سکنه. آب آن از قنات، و رود خانه قم و راه آن شوسه است و آثار قدیمی آن کاروانسرای شاه عباسی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
امپراتور انام (1830- 1883 میلادی)، آزار و شکنجه ای که او نسبت به مبلغان دین مسیح روا داشت موجب دخالت نظامی دولت فرانسه در کوشن شین و سپس لشکرکشی به تونکن گردید، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
سوراخ که از دو طرف نمایان باشد. (لغت شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد. واقع در 7هزارگزی شمال خاوری مشهد و شمال کشف رود. جلگه و هوای آن معتدل و گرم سیر و سکنۀ آن 81 تن است. آب آن از قنات تأمین میگردد. محصولاتش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو دَ / دُو)
بختیاری و بهره مندی و فیروزمندی و نیکبختی و کامیابی. (ناظم الاطباء) ، گردش و چرخش:
حکم تو به رقص رقص خورشید
انگیخته سایه های جانور
صنع تو به دوردور گردون
آمیخته رنگهای دلبر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
قسمی نای ترکی. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودک و توتک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ دُ)
من و او تنها. او و من تنها بی سومی. که تنها دو نفر با هم باشند. خلوت دونفری. (از یادداشت مؤلف). مقابله از دو کس به نوعی که ثالثی درآن نباشد. (آنندراج). دو تا با هم بدون سیوم. (ناظم الاطباء) : امیر مرا بخواند و خالی کرد دوبدو و گفت: این چه بود که ما کردیم. (تاریخ بیهقی).
با دوست خلوت کن دوبدو آنچه گفته ایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان.
خاقانی.
دو بدو با حریف جان بنشین
یک به یک عذر آسمان برگیر.
خاقانی.
گه قمار به آن مه چوروبرو باشم
جز این مراد ندارم که دوبدو باشم.
سیفی (از آنندراج).
، که دوتن دوتن یا دوتادوتا قرار گرفته باشند: صف دوبدو. ردیف دوبدو. (یادداشت مؤلف). دوتادوتا. (ناظم الاطباء) ، کنایه از عاشق و معشوق باشد که در آن سوم نگنجد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
غوش، (فرهنگ اسدی در کلمه غوش،) ظاهراً نام مطلق ساز یا سازی بخصوص باشد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ وَزْ)
جانوری سیاه شبیه به جعل و خنفساء. خبزدوک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُءْ دُءْ)
آخر ماه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لغتی است در دأداء. (منتهی الارب). رجوع به دأداء شود، شب بیست و ششم و بیست و هفتم و بیست و هشتم و بیست و نهم یا سه شب از آخر ماه. ج، دآدی ٔ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ / رْ)
سخت دور. بسیار دور. (یادداشت مؤلف) :
تو قیاس از خویش می گیری ولیک
دوردور افتاده ای بنگر تو نیک.
مولوی.
غرب، دوردور شدن. (منتهی الارب).
- دوردور راه رفتن، دورادور رفتن. کنایه است از خود را کنار و بیگانه داشتن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دُءْ)
امر عظیم. ج، دآلیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دولوک
تصویر دولوک
کار نهمار (نهمار عظیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو بدو
تصویر دو بدو
فقط دو تن بدون شخص ثالث: (دو بدو نشستند و گفتگو کردند)، دو تا دو تا (دو بدو وارد شدند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبلور
تصویر دوبلور
فرانسوی دگر گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبدو
تصویر دوبدو
من و او تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وردوک
تصویر وردوک
((وَ))
جهاز عروس، آنچه عروس با خود به خانه داماد می برد، وردک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوادو
تصویر دوادو
((دَ دَ وْ))
دوندگی، مجازاً سعی، کوشش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبلور
تصویر دوبلور
((لُ))
آن که در برگردان فیلم به زبان دیگر به جای هنرپیشه اصلی حرف می زند
فرهنگ فارسی معین
مرتع پرتاسی درلفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی جهیدن پرندگان جفت پریدن پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
چاخ لوق، نوعی پرنده ی تیزرو از خانواده ی شش میل
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی به صورت حرف تی که نوک تیز است و برای نشا در زمینهای سفت
فرهنگ گویش مازندرانی