جدول جو
جدول جو

معنی دوادار - جستجوی لغت در جدول جو

دوادار
(دَ)
از رجال و وزراء معروف مصر در قرن نهم هجری. (از تاریخ الخلفا ص 343)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادار
تصویر دادار
(پسرانه)
خالق، عادل، دادگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادیار
تصویر دادیار
(پسرانه)
حامی قانون، مجری عدالت (نگارش کردی: دادیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
مشتاق، عاشق، طرف دار، هواخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادار
تصویر دادار
داد دهنده، دادگر، عادل، بخشاینده، آفریننده، آفریدگار، برای مثال جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدان دادار دست (سعدی۱ - ۱۷۹)
یکی از نام ها و صفات باری تعالی، برای مثال هرآن کس که داند که دادار هست / نباشد مگر پاک و یزدان پرست (فردوسی - ۶/۲۲۵)، هنوزت اجل دست خواهش نبست / برآور به درگاه دادار دست (سعدی۱ - ۱۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داودار
تصویر داودار
مدعی، ادعا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دویدار
تصویر دویدار
وات دار، منشی، دبیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روادار
تصویر روادار
کسی که امری را جایز می شمارد، آنکه چیزی را برای کسی حلال می داند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وادار
تصویر وادار
ویژگی آنکه به کاری واداشته شده
وادار کردن: کسی را به کاری برانگیختن، تحریک کردن، مجبور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ دُ گَ چَ / چِ دَ / دِ)
دوات دارنده. همان که در عرف حال آن را قلمدان بردار گویند. (آنندراج). حامل دوات. نگهدارندۀ دوات، منشی. دبیر. آنکه دوات دارد و بکار برد و توسط آن نویسد. منصبی بوده در دربار پادشاهان قدیم ایران خاصه در دربار غزنویان. متصدی دوات و قلمدان سلطنتی. دواتی. داوی. دویت دار. (از یادداشت مؤلف) : رقعه بنمودم دواتدار را گفت بستان، بستد و به امیرداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). پیش بردم و دواتدار بستد و او بخواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 644).
چو درّ و سحر به مشک سیه برآمیزی
دواتدار تو زیبد نبیرۀ مشکان.
امیرمعزی (از آنندراج).
به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد
به فرق حاجب بارش نثار بارخدا.
خاقانی.
رجوع به دواتی شود. فصل هفتم، در بیان شغل مقرب الخاقان دواتدار مهرانگشتر آفتاب اثر، ارقام بیاضی و دفتری را واقعه نویسان طغرا می کشند، مشارالیه به مهر مهرآثار می دهد... و در مجلس عام در صف قورچیان یراق، در پهلوی دواتدار قدیمی که دواتدار پروانه جات است ایستاده می شود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 26). فصل هشتم، در بیان شغل مقرب الخاقان دواتدار ارقام و احکام و پروانجات که عالیجاه منشی الممالک طغرا می کشد مهر دادن آن مختص دواتدار مذکور است... و جای او که می ایستد آن است که در صف قورچیان یراق، در پهلوی قورچی صدق که مهردارمهر ’شرف نفاذ’ نیز بوده ایستاده می شد. (تذکره الملوک صص 26- 27). دواتدار احکام مبلغ بیست وچهار تومان و.... مواجب و تیول و به شرح زیر رسوم داشته. (تذکره الملوک ص 57). دواتدار ارقام مبلغ چهل وسه تومان و یکهزار و کسری مواجب و تیول و به دستور دواتدار احکام رسوم داشته. (تذکره الملوک ص 58).
- دواتدار احکام، دواتدار مهرانگشت آفتاب اثر. در سازمان اداری حکومت صفویه به کسی اطلاق می شده که مهر بیضی شکل پادشاه را در اختیار داشته و همواره ملازم و نزدیک خدمت سلطان بوده و در کمربند یاشال خود دوات، و در داخل جبۀ خویش کاغذ مهیا داشته و مستعد تحریر فرامین شاه و مهر زدن بدانها بوده است. (از سازمان اداری حکومت صفوی ص 119).
- دواتدار مهرانگشت آفتاب اثر، دواتدار احکام. رجوع به ترکیب دواتدار احکام شود
لغت نامه دهخدا
برانگیختن، بر کاری داشتن، تشویق، بازایستاده شدن است از رفتار، (آنندراج از فرهنگ ترکتازان)، بازداشت، منع، نهی، حفظ، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شیخ دادار آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمداﷲ مستوفی بر می آید، وی شیادی بوده است به چهره همانند سلطان جلال الدین خوارزمشاه و از احوال او باخبر، در کرمان بدعوی خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و فتنه قوت گرفته، سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اندو فتنه فرونشسته، (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در بلوچستان کنار نهر بولان، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
عادل، دادگر، (آنندراج)، عدل، به معنی عادل و مرکب است از ’داد’ و کلمه ’ار’ که مفید معنی نسبت است، (غیاث)، اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از ’داد’ و ’آر’ نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ’دا’ به معنی دادن و آفریدن است با پسوند ’تار’ علامت فاعلی و لغهً به معنی بخشاینده و آفریننده است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، این کلمه در اوستا داتر و همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده:
داد پیغام بسر اندر عیّار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد دادار مرا،
رودکی،
برفتم من اکنون بفرمان تو
به یزدان دادار پیمان تو،
فردوسی،
مصر ایزد دادار بفرعون لعین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار،
فرخی،
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات از ایزد دادار،
فرخی،
هرچه باید ز آلت امکان
همه دادستش ایزددادار،
فرخی،
از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار،
فرخی،
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار،
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)،
وانت گوید کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابترست،
ناصرخسرو،
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی،
ناصرخسرو،
مهربان بر تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار،
مسعودسعد،
جز این بت که هر صبح از اینجا که هست
برآرد بدادار یزدان دو دست،
سعدی،
،
نامی از نامهای خداوند، خدای تعالی عز و جل شأنه، نام خدای عزوجل، (برهان)، یزدان، ایزد، باری تعالی، (شرفنامه) :
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار بر روشنان را،
دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114)،
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که جان را بدادار باید سپرد،
فردوسی،
بشد پیش دادار خورشید و ماه
نیایش بدوکرد و پشت و پناه،
فردوسی،
زفرّ سیاوش فرو ماندند
بدادار بر آفرین خواندند،
فردوسی،
چو از خواب گودرز بیدارشد
ستایش کنان پیش دادار شد،
فردوسی،
بفرمان دادار این نامه را
کنم اسپری شاه خودکامه را،
فردوسی،
دل بیژن آمدز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد،
فردوسی،
هر آنکس که داند که دادار هست
نباشد مگر پاک یزدان پرست،
فردوسی،
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد زهر بد پناه،
فردوسی،
یکی جام می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد،
فردوسی،
از ایران بیاید یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر،
فردوسی،
که با فرّ و برزست و با مهرو داد
نگیردجز از پاک دادار یاد،
فردوسی،
ز دادار گردم بسی شرمناک
سیه رو روم از سر تیره خاک،
فردوسی،
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار،
فردوسی،
دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده ست
در وقف جهان هیچکسی را نبود دست،
منوچهری،
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
بدوداد دادار پیغام خویش
بپیوست با نام او نام خویش،
اسدی،
ز دادار امید و فرمان و پند
مرآن راست کو از خرد بهره مند،
اسدی (گرشاسبنامه ص 316)،
چو چشمی است بیننده و راه جوی
که دادار را دید شاید در اوی،
اسدی،
زهر بد به دادار جوید پناه
باندازه هر کس دهد پایگاه،
اسدی،
شیر دادار جهان بودپدرشان نشگفت
گر ازیشان برمند اینکه یکایک حمرند،
ناصرخسرو،
کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان،
ناصرخسرو،
هر جا که روی و باز آئی
دادار ترا نگاهبان باد،
مسعودسعد،
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی،
خاقانی،
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر ازفضل دادار آمده،
خاقانی،
دل من هست از این بازار بیزار
قسم خواهی به دادار و به دیدار،
نظامی،
درین وقت نومیدی آن مرد راست
گناهم ز دادار داور بخواست،
سعدی،
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور بدرگاه دادار دست،
سعدی،
،
دارنده، (شرفنامه)، پادشاه عادل، (جهانگیری) :
نادری در همه فن ناموری در همه چیز
زر ده زوروری، دادگری داداری،
مولانا مطهر،
، قاضی عادل، دادور
لغت نامه دهخدا
(دَ)
محمدپاشا. یکی از سیاستمداران و رجال نامی و دانشمند و باکفایت عثمانی است که به نخست وزیری رسیده است. وفات وی به سال 1166 هجری قمری در مصر اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
دوات دار و قلمدان دار. (ناظم الاطباء). صاحب الدوات. دواتی. دویت دار. دوات دار. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دوات دار و دویت دار شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ تَ / تِ)
دارندۀ داو در اصطلاح بازی نرد، مضاعف کننده رهن در قمار، (از شعوری ج 1 ص 412)، هرزه و هذیان و ذم و ناسزا و فحشیات، (شعوری ج 1 ص 412)
لغت نامه دهخدا
هواخواه. (آنندراج). دوست. طرفدار. مساعد. معاضد. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو هم دل بود او را هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
فخرالدین اسعد.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد به تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
سعدی.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
سعدی.
می سوزد و همچنان هوادار
می میرد و همچنان دعاگوست.
سعدی.
از صبا هر دم مشام جان معطر می شود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است.
حافظ.
، عاشق. شیفته. دلداده:
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی است
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد.
حافظ.
زلف دل دزدش، صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران رهرو حیلۀ هندو ببین.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از وادار
تصویر وادار
برانگیختن، بازداشت، منع، حفظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواتدار
تصویر دواتدار
آنکه دوات با خود دارد، منشی دبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روادار
تصویر روادار
مباح و جایز دارنده چیزی، انتخاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادار
تصویر دادار
عادل، دادگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
دوست، طرفدار، مساعد، معاضد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادار
تصویر وادار
ناگزیر به انجام کاری یا پذیرش چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داودار
تصویر داودار
مدعی، ادعا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادار
تصویر دادار
آفریننده، بخشاینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
طرفدار، حامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
طرفدار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وادار
تصویر وادار
مجبور، مکلف
فرهنگ واژه فارسی سره
آفریدگار، الله، ایزد، پروردگار، خدا، رب، یزدان، دادگر، عادل
متضاد: بیدادگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الزام، مجبور، ملزم، تحریص، تحریک، تشویق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارتی، پیرو، جانبدار، حامی، طرفدار، محب، هواخواه
متضاد: مخالف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی نپار برای آویختن مواد لبنی چوپانان
فرهنگ گویش مازندرانی
دارویی
دیکشنری اردو به فارسی
بادبانی، هوادار
دیکشنری اردو به فارسی