جدول جو
جدول جو

معنی دواحیل - جستجوی لغت در جدول جو

دواحیل
(دَ)
جمع واژۀ داحول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ داحول، پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است بهر شکار. (آنندراج). رجوع به داحول شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حواصیل
تصویر حواصیل
پرنده ای آبچر با منقار بلند، گردن دراز و پاهای دراز، غم خورک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواوین
تصویر دواوین
دیوان ها، دادگاه ها، عدالت خانه ها، دفترخانه ها، دفترهای حساب، جمع واژۀ دیوان، دفترهای شعر و کتاب که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوانیق
تصویر دوانیق
دانگ، یک ششم درهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طواحین
تصویر طواحین
طاحون ها، آسیا ها، جمع واژۀ طاحون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عواقیل
تصویر عواقیل
عاقول ها، قسمت معظم دریاها و امواج آنها، پیچ و خم رودبارها، کارهای پوشیده و درهم، خارشترها، جمع واژۀ عاقول
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
جمع واژۀ دخان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دخان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ راؤول. آب دهان چارپایان یا خاص اسب است. (از اقرب الموارد). رجوع به راؤول شود، دندانهای زائدی که در ردیف سایر دندانها نروییده باشند. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به راؤول شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دخّل، پرده کوچکی است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دحاس. (منتهی الارب). رجوع به دحاس شود
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
ذواثیل بنی جعفر، موضعی است قرب مدینه میان بدر و وادی الصفراء و بدان جا چشمۀ آبی است بنوجعفر را و نخل بسیار دارد و آن را اثیل نیز گویند چنانکه در شعر قتیله بنت النصر آمده است:
یا راکباً ان الاثیل مظنه
من صبح خامسه و انت موفق.
(المرصّع)
لغت نامه دهخدا
(دَ ئی یَ)
دوایی. دارویی. تأنیث دوائی. (یادداشت مؤلف) : و له (لخشکنجبین) رائحه دوائیه. (تذکرۀ ابن بیطار). رجوع به دارویی و دوایی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عاقول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عاقول شود.
- عواقیل الامور، کارهای سخت و درهم پیچیده. (آنندراج). پیچیدگی و درهم برهمی کارها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دیوان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اداره و دفتر کار وزارتخانه در قدیم. (یادداشت مؤلف). رجوع به دیوان شود، جمع واژۀ دیوان به معنی دفتر محاسبه. دفتر حساب. دفتر عمومی برای ثبت درآمد و هزینه. (از یادداشت مؤلف) : و نزل و ربع این مستغلات به دواوین سلاطین نمی دهی. (سندبادنامه ص 166). عمران بن هرون همدانی انکار مساحت ضیاع خود کرد به نزدیک بعضی از والیان و حاکمان دواوین. (ترجمه تاریخ قم ص 106) ، فراهم آمدنگاه کتب و کتابت که در آن لشکریان و اهل عطیه مکتوب باشند. (آنندراج). رجوع به دیوان شود، کتاب و رسالۀ شعر هر شاعر. (یادداشت مؤلف).
- علم دواوین، عبارت است از معرفت اشعار مدونه و ترکیب مصنوعه به اعتبار ترکیب و معنی و اعراب و بنا و سایر رموز و اشارات و عموم لطایف و مناسبات آن. این علم سه فایده دارد: اول آن که علم به کتابت و سنت به واسطۀ آنکه عربی الدلاله اند موقوف است بر نحو و صرف و لغت و غیر آن از اقسام عربیت و جمیع این اقسام بر دواوین عرب موقوف، زیرا که دلایل همه از آنجاست. و فایدۀ دوم، وظیفۀ صاحب این علم آن است که اول معانی مفردات کلمات را معلوم و بعد از آن به حسب ترکیب، معنی بیت را درک کند. و در وجوه اعراب کلمات اشعار تأویل نماید. فایدۀ سوم، ذکر اشعار لطیفه و ابیات سایره از عربی و فارسی مناسب در هر مقام. (از نفایس الفنون قسم 1 صص 73-74)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دانق. (یادداشت مؤلف) (دهار). جمع واژۀ دانق، معرب دانگ. (یادداشت مؤلف) : صاحب نظری دقیق در احتساب شعیرات و دوانیق... (تاریخ جهانگشای جوینی). الطینه سته عشر ما شجه و الماشجه اربع دوانیق ذهب و صرف ذهبهم علی نصف دینار النیسابوری. (الجماهر ص 36)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دومس. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ داموس. (یادداشت مؤلف). رجوع به دومس و داموس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از دوال. تسمه ای چرمی. دوالی: عمید خراسان می آمد و ساختی دوالین بر اسب افکنده بود و قبایی و ردایی پوشیده. (اسرار التوحید چ صفا ص 97).
نردبان پایۀ دوالین بود
کز پی آن بلندبالین بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نوبت به نوبت گرفتن. (آنندراج) ، به نوبت بر کاری بودن. یعنی تداولاً بعد تداول. (منتهی الارب). به نوبت بر کاری بودن. (آنندراج) ، بر سر پای نشستن و خویشتن را ورچیدن جهت رفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شوّال، به معنی ماه قمری عرب پس از رمضان و قبل از ذی قعده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شوّال و شوالات شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دزدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زواقیل العمامه، برآمدگی موی از زیر عمامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فحّال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحّال شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمع واژۀ طاحونه. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
موضعی است بسرزمین فلسطین نزدیک رمله، و وقعۀمشهور بین خمارویه بن طولون و المعتضد باﷲ بسال 271 هجری قمری نزدیک این مکان بوده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حوجله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حواجل. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دولاب. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ عربی دولاب فارسی. (یادداشت مؤلف). رجوع به دولاب شود
لغت نامه دهخدا
جمع دیوان، بمعنی اداره و دفتر کار وزارتخانه در قدیم و دفتر محاسبه، دفتر حساب، و بمعنی فراهم آمدن کتب و کتابت و شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواقیل
تصویر عواقیل
جمع عاقول، کوهه ها خیزابه ها کار های در هم رودبار های کژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طواحین
تصویر طواحین
جمع طاحونه، آسیاها جمع طاحونه آسیاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواصیل
تصویر حواصیل
حواصل تیرنگ وکا (گویش مازندرانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواقیل
تصویر زواقیل
دزدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوالیب
تصویر دوالیب
جمع دولاب، از ریشه های پارسی دولاب ها چرخاب ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوالیک
تصویر دوالیک
نوبت به نوبت گرفتن پستابه پستا (نوبت به نوبت)، تند تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوانیق
تصویر دوانیق
جمع دانق، از ریشه پارسی دانگ ها اندازه ای است جمع دانق دوانق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواوین
تصویر دواوین
((دَ))
جمع دیوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حواصیل
تصویر حواصیل
((حَ))
حواصل، غم خورک، ماهی خور
فرهنگ فارسی معین