جدول جو
جدول جو

معنی دهی - جستجوی لغت در جدول جو

دهی
(دِ)
منسوب به ده، قروی. روستایی. دهقان. ده نشین. (یادداشت مؤلف) :
چو زر و سیم و سرب و آهن است و مس مردم
ز ترک و هندی و شهری و رهگذار و دهی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490).
در آن ده که طالع نمودش بهی
دهی را ببخشید فرماندهی.
سعدی (بوستان).
و رجوع به دهقان شود
لغت نامه دهخدا
دهی
(تَ)
زیرک گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زیرک وتیزهوش گفتن کسی را و منسوب کردن به زیرکی و یا عیب و نقص کردن یا عاهت و بلا رسانیدن به کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رسیدن به کسی دواهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی را بلایی رسیدن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
دهی
(دَ)
رجل دهی، مرد زیرک و تیزفهم. ج، دهاه و دهون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی
(دَ هی ی)
عاقل. ج، ادهیه و دهواء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی
(دَهَْ یْ)
زیرکی و کاردانی و تیزی ذهن و جودت رأی وجودت فهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی
(دِ)
حاصل مصدر از مادۀ مضارع فعل دادن (= ده + ی) و همیشه به صورت ترکیب بکار رود: فرماندهی. ناندهی. روزی دهی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دادن شود
لغت نامه دهخدا
دهی
خردمند، عاقل
تصویری از دهی
تصویر دهی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدهی
تصویر بدهی
پولی که باید به دیگری پرداخت شود، قرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهیو
تصویر دهیو
ناحیه، بخش، بخشی از کشور، ده، دیهبرای مثال کشاورز، اندام و دهیو، بدن / مبرّید اندام دهیو ز تن (بهار - ۹۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهیوپد
تصویر دهیوپد
فرماندار، فرمانروای یک ناحیه یا بخش از کشور
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. واقع در 12هزارگزی فیروزکوه با 127 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’دهی’، کار مردمان زیرک و تیزهوش کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
نعت تفضیلی از داهی. داهی تر. زیرکتر. زیرکتر در معاد و معاش.
- امثال:
ادهی من قس ّ (ابن ساعده الایادی).
ادهی من قیس بن زهیر.
لغت نامه دهخدا
(بِ دِ)
دین. وام. فام. قرض. بده. وام که ستده باشند. مقابل طلب. (یادداشت مؤلف). پولی که شخصی بدیگری مدیونست. آنچه که کسی ملزم است بدیگری بپردازد. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 6هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز. آب آن از رود خانه رامهرمز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَهَْ پَ)
دهیوپت. رجوع به دهیوپت شود، امر به معروف و نهی از منکر. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ پَ)
مرکب از: دهیو (= دیه به معنی ناحیه و کشور) + پت (= پد، پسوند دارندگی) مالک و فرمانروای ناحیه یا کشور. از عهد بسیار کهن ایرانیان جامعۀ دودمانی تشکیل داده بودند که از جهت تقسیمات ارضی مبتنی بر 4 بخش بود: خانه قریه قبیله و کشور و دهیوپد (دهیوپت) رئیس کشور و ناحیۀ بزرگ بوده است. (از ذیل برهان چ معین). آریاهای ایرانی رئیس قوم یا مردم را چنین می نامیدند. (ایران باستان ج 1 ص 10). خود ده یوپت یا رئیس مملکت هم انتخابی است (در حکومت اشکانی) معلوم است که با این وضع، حکومت ده یوپت محدود بوده و او می بایست با رؤسای عشایر و تیره ها و متنفذین قوم شور کند و در میان آنها فقط شخص اول باشد. این وضع در ایام صلح بود ولی در هنگام جنگ چون دهیوپت ها فرماندهی لشکر را بر عهده داشتند بر اختیاراتشان می افزود. (از ایران باستان ج 3 ص 2647)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهیر
تصویر دهیر
شکننده خرد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیا
تصویر دهیا
سخت بسیار شدید: داهیه دهیاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیاء
تصویر دهیاء
سخت بسیار شدید: داهیه دهیاء
فرهنگ لغت هوشیار
امر از دادن، بدهید، بزنید و بکشید (فرمانی که در جنگهای قدیم داده میشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیده
تصویر دهیده
داده شده، بخشش از طرفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیس
تصویر دهیس
نرمخوی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیسان
تصویر دهیسان
فرانسوی شکوفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیسانس
تصویر دهیسانس
فرانسوی شکفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیم
تصویر دهیم
سختی، بلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیماء
تصویر دهیماء
سختی، آستانک (بلا) پتیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیو
تصویر دهیو
بخشی از کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیوپد
تصویر دهیوپد
فرماندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدهی
تصویر بدهی
پول یا کالائی که از دیگری قرض گرفته شده و باید به او بدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهین
تصویر دهین
چرب شده، ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیاء
تصویر دهیاء
((دَ هْ))
سخت، شدید، بلای سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدهی
تصویر بدهی
آنچه بدهکار باید به بستانکار بپردازد، قرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدهی
تصویر بدهی
دین، قرض
فرهنگ واژه فارسی سره
دین، قرض، وام
متضاد: بستانکاری، طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد