متحیر و سرگشته شدن یا عقل کسی رفتن از فراموشی یا از بیخودی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سرگشته شدن. (المصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خیره شدن. (دهار) ، سرگشتگی از عشق. (منتهی الارب) (آنندراج)
متحیر و سرگشته شدن یا عقل کسی رفتن از فراموشی یا از بیخودی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سرگشته شدن. (المصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خیره شدن. (دهار) ، سرگشتگی از عشق. (منتهی الارب) (آنندراج)
از ده (مادۀ مضارع دادن، به معنی بخشیدن به اضافۀ شین اسم مصدری) جود. هبه. سخا. بذل. رادی. بخشندگی. جوانمردی. عارفه. معروف. (یادداشت مؤلف). همت و بخشش و عطا و کرم و سخاوت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). سخاوت. (ازغیاث). بخشش. (شرفنامۀ منیری). جود و سخا. (انجمن آرا) (آنندراج). عطا دادن. (از اوبهی). نافله. نوفل. نزل. شکم. شکمی ̍. قسم. ندی ̍. لهیه. عرف. عرف. منحه. هن. طلف. مرن. نال. نوله. نوله. رفد. نوه. نوال. موهبه. جدا. کسعه. (منتهی الارب) : با دهش دست و دین و داد همی باش میر همی باش و میرزاد همی باش. منوچهری. مدان به ز دانش یکی خواسته که ناید همی از دهش کاسته. اسدی. به هر نیکیش دار سیصدسپاس هم اندک دهش زو فراوان شناس. اسدی. به همت چون دریا در دهش از کاهش نیندیشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). مقصودم از این حکایت آن است کاحسان و دهش حصار جان است. نظامی. دهش کز نظرها نهانی بود حصار بد آسمانی بود. نظامی. - داد و دهش، عطا و بخشش. کرم و سخاوت. (یادداشت مؤلف) : جهان از بدان پاک بی خوکنیم به داد و دهش کشوری نو کنیم. فردوسی. به داد و دهش گیتی آباد دار دل زیردستان خود شاد دار. فردوسی. به داد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. به داد و دهش یافت آن نیکویی تو داد و دهش کن فریدون تویی. سعدی. - دهش کاست، آنکه ازحق کم گذارد. آنکه تمام ندهد. (یادداشت مؤلف) : کسی کو دهش کاست باشد بکار بپوشد همی فرۀ شهریار. فردوسی. ، عطا. عطیه. صله. بذل و بخشش. (یادداشت مؤلف). صدقه. (دهار). بخشش و عطا. (انجمن آرا) (آنندراج). عطاء. عطا. عطیه. (منتهی الارب) : همان رسم پدر بر جای می داشت دهش بردست و دین بر پای می داشت. نظامی. ، سرنوشت. تقدیر. قضا. (یادداشت مؤلف)
از ده (مادۀ مضارع دادن، به معنی بخشیدن به اضافۀ شین اسم مصدری) جود. هبه. سخا. بذل. رادی. بخشندگی. جوانمردی. عارفه. معروف. (یادداشت مؤلف). همت و بخشش و عطا و کرم و سخاوت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). سخاوت. (ازغیاث). بخشش. (شرفنامۀ منیری). جود و سخا. (انجمن آرا) (آنندراج). عطا دادن. (از اوبهی). نافله. نوفل. نزل. شکم. شُکمی ̍. قَسم. نَدی ̍. لهیه. عُرف. عُرُف. منحه. هن. طلف. مرن. نال. نَولَه. نولَه. رفد. نوه. نوال. موهبه. جدا. کسعه. (منتهی الارب) : با دهش دست و دین و داد همی باش میر همی باش و میرزاد همی باش. منوچهری. مدان به ز دانش یکی خواسته که ناید همی از دهش کاسته. اسدی. به هر نیکیش دار سیصدسپاس هم اندک دهش زو فراوان شناس. اسدی. به همت چون دریا در دهش از کاهش نیندیشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). مقصودم از این حکایت آن است کاحسان و دهش حصار جان است. نظامی. دهش کز نظرها نهانی بود حصار بد آسمانی بود. نظامی. - داد و دهش، عطا و بخشش. کرم و سخاوت. (یادداشت مؤلف) : جهان از بدان پاک بی خوکنیم به داد و دهش کشوری نو کنیم. فردوسی. به داد و دهش گیتی آباد دار دل زیردستان خود شاد دار. فردوسی. به داد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. به داد و دهش یافت آن نیکویی تو داد و دهش کن فریدون تویی. سعدی. - دهش کاست، آنکه ازحق کم گذارد. آنکه تمام ندهد. (یادداشت مؤلف) : کسی کو دهش کاست باشد بکار بپوشد همی فرۀ شهریار. فردوسی. ، عطا. عطیه. صله. بذل و بخشش. (یادداشت مؤلف). صدقه. (دهار). بخشش و عطا. (انجمن آرا) (آنندراج). عطاء. عطا. عطیه. (منتهی الارب) : همان رسم پدر بر جای می داشت دهش بردست و دین بر پای می داشت. نظامی. ، سرنوشت. تقدیر. قضا. (یادداشت مؤلف)
حیرت و سراسیمگی. (ناظم الاطباء) (غیاث). حیرت و سراسیمگی با لفظ بردن و خوردن و کردن مستعمل. (آنندراج). خیرگی. تحیر. بشدن خرد از ترس و مانند آن. این صورت گویا در عربی نیامده است. در عربی این مصدر دهش است لیکن در فارسی متداول است. (یادداشت مؤلف). ضجر. (دهار) : آوازبوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت است از آن دهشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). و با دهشتی هرچه تمامتر در این خدمت خوضی نموده شد. (کلیله و دمنه). دهشت و حیرت به خود راه ندهد (خادم) (کلیله و دمنه). دهشت و وحشت بر وی غالب شد. (سندبادنامه ص 215). گفت حرارت جگرش تافته ست وحشتی از دهشت من یافته ست. نظامی. چه شبها نشستم در این سیر گم که دهشت گرفت آستینم که قم. سعدی (کلیات چ فروغی ص 218). - دهشت آلوده، حیرت زده و سرگشته: بزرگان از آن دهشت آلوده اند که در بارگاه ملک بوده اند. سعدی (بوستان). - دهشت خوردن، حیران و سراسیمه و وحشت زده شدن: به جایی که دهشت خورند انبیا تو عذر گنه را چه داری بیا. سعدی. گفتند اسرار مردمان را فاش می کنی به من. دهشت خوردم و خاموش شدم. (انیس الطالبین ص 133). - دهشت زده، متحیر و سرگشته و سراسیمه. (یادداشت مؤلف). ، ترس و هراس و خوف. (ناظم الاطباء). خوف و بیم. (لغت محلی شوشتر) ، تعجب. (ناظم الاطباء)
حیرت و سراسیمگی. (ناظم الاطباء) (غیاث). حیرت و سراسیمگی با لفظ بردن و خوردن و کردن مستعمل. (آنندراج). خیرگی. تحیر. بشدن خرد از ترس و مانند آن. این صورت گویا در عربی نیامده است. در عربی این مصدر دَهَش است لیکن در فارسی متداول است. (یادداشت مؤلف). ضجر. (دهار) : آوازبوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت است از آن دهشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). و با دهشتی هرچه تمامتر در این خدمت خوضی نموده شد. (کلیله و دمنه). دهشت و حیرت به خود راه ندهد (خادم) (کلیله و دمنه). دهشت و وحشت بر وی غالب شد. (سندبادنامه ص 215). گفت حرارت جگرش تافته ست وحشتی از دهشت من یافته ست. نظامی. چه شبها نشستم در این سیر گم که دهشت گرفت آستینم که قم. سعدی (کلیات چ فروغی ص 218). - دهشت آلوده، حیرت زده و سرگشته: بزرگان از آن دهشت آلوده اند که در بارگاه ملک بوده اند. سعدی (بوستان). - دهشت خوردن، حیران و سراسیمه و وحشت زده شدن: به جایی که دهشت خورند انبیا تو عذر گنه را چه داری بیا. سعدی. گفتند اسرار مردمان را فاش می کنی به من. دهشت خوردم و خاموش شدم. (انیس الطالبین ص 133). - دهشت زده، متحیر و سرگشته و سراسیمه. (یادداشت مؤلف). ، ترس و هراس و خوف. (ناظم الاطباء). خوف و بیم. (لغت محلی شوشتر) ، تعجب. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 33هزارگزی شمال باختری مشهد. دارای 370 تن سکنه می باشد. آب آن از رودخانه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 33هزارگزی شمال باختری مشهد. دارای 370 تن سکنه می باشد. آب آن از رودخانه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
یکرنگی و اتحاد و یگانگی و یک جهتی و مشابهت و اتفاق. (از ناظم الاطباء). یگانگی. (انجمن آرا). یگانگی و یک رنگی و یک جهتی. (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (برهان) ، بیگانگی. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ اوبهی)
یکرنگی و اتحاد و یگانگی و یک جهتی و مشابهت و اتفاق. (از ناظم الاطباء). یگانگی. (انجمن آرا). یگانگی و یک رنگی و یک جهتی. (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (برهان) ، بیگانگی. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ اوبهی)