جدول جو
جدول جو

معنی دنبلید - جستجوی لغت در جدول جو

دنبلید
دهی است از دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران با 1645 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنبلید
تصویر شنبلید
(دخترانه)
نام کوچکترین دختر برزین، از شخصیتهای شاهنامه، یکی از همسران بهرام گور پادشاه ساسانی، نام گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حنبلی
تصویر حنبلی
یکی از چهار مذهب اهل سنت که اساس آن اجتناب از قیاس، تاویل و بدعت است، این مذهب با استیلای طایفۀ وهابی به صورتی تازه در حجاز رواج یافت، هر یک از پیروان این مذهب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبلیت
تصویر تنبلیت
تملیت، سر بار، یک لنگه از بار، بار کوچکی که بر پشت استر یا الاغ بگذارند و بر آن سوار شوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبلی
تصویر تنبلی
تنبل بودن، بیکارگی و تن پروری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبلیچه
تصویر دنبلیچه
دنبالچه، یک یا چند استخوان انتهای ستون فقرات، دمغازه، دنب غزه، دمبلیچه
فرهنگ فارسی عمید
خایۀ گوسفند که آن را روی آتش کباب می کنند یا در روغن تف می دهند و می خورند، نوعی قارچ یا سماروغ که در جاهای مرطوب می روید و آن را نیز در روغن تف می دهند و می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنبلید
تصویر شنبلید
شنبلیله، گیاهی علفی و یک ساله، با شاخه های نازک و گل های زرد که به عنوان سبزی خوراکی و معمولاً به صورت پخته مصرف می شود، شملید، شلمیز، حلبة
فرهنگ فارسی عمید
(دُمْ بُ)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان خلخال با 127 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
قسمی از سماروغ مأکول که بدون ساقه و بدون ریشه در زیر زمین پدید می آید. (ناظم الاطباء). از ترکی طملان. قسمی قارچ که در زیر زمین تولید شود به رنگ سرخ تیره اغبر. کماه. نبات الرعد. سماروغ. شحم الارض. (یادداشت مؤلف). (از تیره های نوعی قارچ) دنبلان که آسکهای آنها داخلی است و اطراف آنها را کلافۀ قارچ کاملاً فراگرفته است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 166). دنبلانها معمولاً دسته دسته در عمق 30 سانتیمتری در خاک و نزدیک به ریشه های گیاهان و درختها می رویند.کاشت آنها نتیجۀ مفید نداده است، ولی به حالت طبیعی در بسیاری از زمینهای معتدل دیده می شوند و آنها رابه وسیلۀ سگ یا خوک پیدا می کنند. (از دایرهالمعارف فارسی)، (اصطلاح عامیانه) تخم گوسپند. خایۀ گوسپند و بز و غیره. بیضۀ غنم. خصی المواشی. بیضۀ گوسپند که کباب کرده خورند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ / بُ چَ / چِ)
دم گونه ای که بر بن دنبۀ گوسفند آویخته است. (یادداشت مؤلف) ، استخوانی که در ته ستون فقرات گوسفند است. (یادداشت مؤلف) ، دمغزه. عصعص. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
شنبلید. شنبلیله. شملید. شملیز. تخمی است که محلل نفخ باشد و گل آن زردرنگ است و شبیه به بهارنارنج و بوی تیزی دارد. بوییدن آن دفع درد سر کند و آن را گل راه رو گویند، چه بیشتر در سر راهها روید. (برهان). شنبلیله. اسم فارسی حلبه است. (فهرست مخزن الادویه). گل زرد حلبه که شملید نیز گویند. اسم فارسی حلبه است که به یونانی فریفه نامند. (فهرست مخزن الادویه). شنبلیت و شنبلید، گل زرد حلبه که شملید نیز گویند و بعضی گفته اند شنبلیت گل سورنجان است که زرد می باشد و شنبلید گل حلبه و شنبلیله نیزگفته اند. (رشیدی) (سروری). و رجوع به شنبلید شود
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ دَ / دِ)
شنبلید. عطر گلها یا گیاههای معطرو خوشبو. (ناظم الاطباء) : شنبلیده و کسن وسبدز در همه رساتیق نه درهم. (تاریخ قم ص 112). شنبلیده و کسن و سبدز در همه رستاقها بهر جریبی 9 درهم و دانگی. (تاریخ قم ص 119). رجوع به شنبلید شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
شنبلید، شمبلیله. گیاهی مأکول که تخم آنرا به تازی حلبه گویند و در خورشها و اشکنه ها تازه و خشک آنرا داخل می کنند. (ناظم الاطباء). شمبلیت. (از غیاث) (از آنندراج). رجوع به شمبلیله و شمبلیت شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
نام طایفه ای از کردان. (یادداشت مؤلف). قبیله ای است از اکراد به نواحی موصل، از آن قبیله است احمد دنبلی بن نصر فقیه شافعی و علی دنبلی ابی بن ابی بکر بن سلیمان محدث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ بَ)
بار اندک بود که بر زبر بار بزرگ ببندند و آن راتملیت نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). همان تملیت است. (شرفنامۀ منیری) ، در بعضی فرهنگها تنگ بار مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری). همان تملیت است بهر دو معنی. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تملیت شود
لغت نامه دهخدا
(حَمْ بَ لی یَ)
یکی از پنج فرقۀ اصحاب حدیث باشند که اصحاب امام احمد حنبل اند و بعض ایشان مشبهیند و او پیر بود که شافعی دررسید. او خدمت شافعی کرد و عنان اسب شافعی گرفته بود و می گفت اقتدوا هذا الشاب المهتدی. (بیان الادیان)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ)
لازم در کار. ضرور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
نام دختر برزین و زن بهرام گور. نام دختر دهقانی زن بهرام گور:
مهین دخت را نام ماه آفرید
فرانک دگر بد دگر شنبلید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
شملید. شملیز. بمعنی شنبلیت است که گل راه رو باشدو به عربی حلبه گویند. (برهان). گلی باشد زردرنگ بشکل و قد مانند بهارنارنج و همچنان شکفته و بویکی تیزدارد و بوییدنش رفع درد سر کند و آن را گل راهرو نیز خوانند از بهر آنکه بیشتر در سر راهها روید. (فرهنگ جهانگیری). گل زرد حلبه. (انجمن آرا) :
تو گفتی که کوهی است از شنبلید
که باد دهان از برش بردمید.
اسدی.
، گل و شکوفۀ سورنجان. (برهان). گل سورنجان است که زرد می باشد. (آنندراج). شکوفۀ سورنجان. (یادداشت مؤلف). گل سورنجان. (صاحب جامع). شکوفۀ سورنجان. (بحر الجواهر). گل سورنجان است که زرد می باشد و شنبلیت نیز گفته اند. (از انجمن آرا). گل سورنجان است، و آن اولین گل است که پس از نخستین باران بهاری شکفد. (یادداشت مؤلف) (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 71لکلرک مترجم ابن البیطار ج 2 ص 346). گل سورنجان است که آن را اصابع هرمس نیز نامند. (ابن البیطار در کلمه اصابع هرمس). سورنجان. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). گل زرد گل سورنجان شکوفۀسورنجان است. (مخزن الادویه). گلی باشد زرد و خوشبوی. (صحاح الفرس). گلی است که زردرنگ باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی. (فرهنگ اسدی) :
جام کبود و بادۀ سرخ و شعاع زرد
گویی شقایق است و بنفشه ست و شنبلید.
کسائی مروزی.
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید.
فردوسی.
سکندر چو گفتار ایشان شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید.
فردوسی.
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد اغصان ارغوان.
فرخی.
با جامۀ زری زرد چون شنبلید
با رزمۀ سیمی پاک چون نسترن.
فرخی.
از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلید
از پشته تا به پشته سمن زار و لاله زار.
فرخی.
تا به رنگ و بوی چون سوسن نباشد شنبلید
تا به طعم و فعل چون زیتون نباشدزنجبیل.
فرخی.
تا چون سمن سپید بود برگ نسترن
چون شنبلیدزرد بود برگ زعفران.
فرخی.
که آن نوشکفته گل نورسید
همی گشت از باد چون شنبلید.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
بیخته برگ سمن بر عارضین شنبلید
ریخته برگ بنفشه بر رخان جلنار.
منوچهری.
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
روی من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد به رویش بر اززریر.
منوچهری.
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم رخسار خویشتن.
قطران.
داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی
شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ.
قطران.
در میان برف سر برکرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام.
قطران.
تو گویی که کوهی است از شنبلید
که باد وزانش بر آتش دمید.
اسدی (گرشاسبنامه ص 35).
همه کوهش از رنگ گل ناپدید
همه راغ پر سوسن و شنبلید.
اسدی (گرشاسبنامه ص 116).
یکی جام زرین به کف چون نبید
چو لاله می و جام چون شنبلید.
اسدی.
چه نرگس چه نو ارغوان و خوید
چه شب بو چه نیلوفر وشنبلید.
اسدی (گرشاسبنامه ص 95).
بزرگان رده ساخته بر چمن
میان سنبل و شنبلید و سمن.
اسدی (گرشاسبنامه ص 203).
از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان
ای برادر تا بدانی زردخار از شنبلید.
ناصرخسرو.
بنگر که چو شنبلید گشته ست
آن لالۀ آبدار و رنگین.
ناصرخسرو.
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
و اشک سخن گشته نیز سرخ تر از ارغوان.
خاقانی.
در هنگامۀ عشق چه تعویذ می باید نوشت و در مرغزار شوق شنبلید می باید کشت. (سندبادنامه ص 140).
شنبلید و لالۀنعمان بروی سبزه بر
هست پنداری به مینا بر عقیق و کهربا.
؟ (از تاج المآثر).
و شرابهاء مروق از زرد و سرخ و سپید ملون چون شنبلید و لعل و گلاب. (تاریخ طبرستان).
شنبلید سرشک در دیده
زعفران خورده باز خندیده.
نظامی.
از پرندش غبار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست.
نظامی.
جیش، نبات شنبلید که حلبه باشد. (منتهی الارب).
- چون برگ گل شنبلید شدن، زردروی شدن:
از آشوب گفت آنچه دید و شنید
جوان شد چو برگ گل شنبلید.
فردوسی.
- رخ شنبلید شدن، کنایه از زردروی شدن از ترس یا خجلت:
چو رودابه این از پدر بشنوید
دلش گشت پرخون رخش شنبلید.
فردوسی.
چو دهقان پرمایه او را بدید
رخ او شد از بیم چون شنبلید.
فردوسی.
- شنبلید زرد. رجوع به شنبلید شود:
تا شنبلید زرد پدید آمده ست گشت
نیلوفر کبود به آب اندرون نهان.
فرخی.
- گل شنبلید. رجوع به شنبلید به معنی گل زرد شود.
- لعل رخسار شنبلید شدن، کنایه از زرد شدن روی گلگون از ترس یا خجلت:
بیامد بدان خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید.
فردوسی.
، در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی آن را به لاله و شقایق ترجمه کرده است، و این غریب است. (یادداشت مؤلف) ، برگ سورنجان. (برهان) (بحر الجواهر). ورق سورنجان. (صاحب منهاج) ، تخم حلبه و آن دانه هایی زردرنگ باشند که ترۀ آن را پخته میخورند و به هندی میتهی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
ابراهیم بن حسین...دنبلی خولی. او راست: 1- الدره النجفیه (شرح نهج البلاغه) که به سال 1291 هجری قمری تألیف آن را به پایان رسانیده است. (از معجم المطبوعات مصر ج 1 ص 888)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حنبلی
تصویر حنبلی
منسوب بفرقه حنبلیه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره سوسنی ها جزو دسته سورنجانها که دارای پیازهای تخم مرغی شکل باندازه شاه بلوط می باشد، پوست پیازها قهوه یی رنگ و مغزش سفید و شیرین مزه است. کاسبرگهای این گیاه از گلبرگها بزرگترند و مادگی دارای سه شاخه است و گلهایش منفردند. پیازهای شنبلید در تداوی به عنوان مدر و ضد نقرس به کار می رفته اند سورنجان مصری اصابع مصری شقلیل حافر المهر قولون طیر ناغی اکنه عکنه عقنه فعطله قلب الارض مخمور چیچکی شنبلیت
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره سوسنی ها جزو دسته سورنجانها که دارای پیازهای تخم مرغی شکل باندازه شاه بلوط می باشد، پوست پیازها قهوه یی رنگ و مغزش سفید و شیرین مزه است. کاسبرگهای این گیاه از گلبرگها بزرگترند و مادگی دارای سه شاخه است و گلهایش منفردند. پیازهای شنبلید در تداوی به عنوان مدر و ضد نقرس به کار می رفته اند سورنجان مصری اصابع مصری شقلیل حافر المهر قولون طیر ناغی اکنه عکنه عقنه فعطله قلب الارض مخمور چیچکی شنبلیت
فرهنگ لغت هوشیار
بار کوچکی که بر بار بزرگ نهند و گاه بر بالای چار وانهند و بر روی آن سوار شوند، یک لنگ بار عدل
فرهنگ لغت هوشیار
خایه گوسفند که آنرا کباب کنند و خورند بیضه گوسفند، نوعی قارچ که در امکنه مرطوب روید و آنرا در روغن تفت دهن و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلید
تصویر تبلید
در نیافتن، زفتیدن زفتی کردن، خود را بر زمین زدن، نباریدن ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنلید
تصویر آنلید
فرانسوی زرفینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبلی
تصویر تنبلی
کیفیت و عمل تنبل. تن پروری بیکارگی کاهلی، اهمال مسامحه
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبلان
تصویر دنبلان
((دُ بَ))
خایه گوسفند، نوعی قارچ خوراکی
فرهنگ فارسی معین
((تَ بَ))
بار کوچکی که بر بار بزرگ بندند و گاه بر بالای چاروا نهند و بر روی آن سوار شوند، یک لنگ بار، عدل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنبلان
تصویر دنبلان
((دُ بَ))
بیضه چهارپایان حلال گوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنلید
تصویر آنلید
زرفینی
فرهنگ واژه فارسی سره
دم کوتاه بز
فرهنگ گویش مازندرانی