جدول جو
جدول جو

معنی دمعق - جستجوی لغت در جدول جو

دمعق
(دِ عَ)
ابریشم سفید. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً کلمه دگرگون شدۀ دمسق است. رجوع به دمسق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمسق
تصویر دمسق
ابریشم سفید، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، حریر، بریشم، معرّب واژۀ پارسی دمسه، کج، سیلک، بهرامه، قزّ، پناغ، کناغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمعه
تصویر دمعه
قطرۀ اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک، سرشک، اشک چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمق
تصویر دمق
شکستن دندان
فرهنگ فارسی عمید
(دُ حُ)
دارودان بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انفیه دان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ عُ)
اشک باریدن چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رفتن اشک. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اشک چشم از اندوه و یا شادی. ج، دموع، ادمع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اشک. سرشک. آب چشم. (یادداشت مؤلف). آب چشم. ج، دموع. (مهذب الاسماء). اشک چشم. (غیاث). اشک. (ترجمان القرآن جرجانی ص 49) :
شنیدم که می گفت و باران دمع
فرومی دویدش به عارض چو شمع.
(بوستان).
- دمع ایوب، درختی است. (از اقرب الموارد). شجرهالتسبیح. امدریان. دموع ایوب. (یادداشت مؤلف).
- دمع داود، نام دارویی است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). دانۀ گیاهی دارویی است. (از اقرب الموارد).
، (اصطلاح پزشکی) به اصطلاح حکما علتی است که آب از چشم بیرون می آید. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دُ مُ)
نشان و اثر آب چشمه. (منتهی الارب) (آنندراج). نشان و اثری در مجرای دمعه. (ناظم الاطباء). نشان در مجرای اشک، و آن خطی کوچک است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سخت سپردن و کوفته کردن راه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پراکنده کردن ناف مشک را. (از منتهی الارب). پراکنده کردن ’غاره’ را. (از اقرب الموارد) ، پاشنه زدن اسب را تا شتاب رود. (از منتهی الارب). دواندن و به هیجان آوردن و رماندن اسب را. (از اقرب الموارد) ، برانگیختن، رمانیدن. (از منتهی الارب) ، پامال کردن شتران حوض را تا شکسته گردد کناره های آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کوفته و پاسپرده کردن. (از منتهی الارب) ، کاملاً بقتل رسانیدن کسی را، گشادن راهی برای آب و بجریان انداختن آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، دق و کوبیدن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
بسیار گردیدن پا سپردن و گام نهادن بر راه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ یا دَ عِ)
مدعوق. طریق دعق، راه کوفته و پاسپرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان). و رجوع به مدعوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
کسی که پاشنه زند اسب را برای شتاب رفتن. (آنندراج). آنکه مهمیز می زند بر اسب خود. (ناظم الاطباء) : ادعق الفرس، رکضه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ لِ)
سنگ تابان گرد. ج، دمالق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ و حافر دملق و دمالق، املس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بناگاه درآمدن بی دستوری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). در جایی شدن بی دستوری. (تاج المصادر بیهقی). دمور. و رجوع به دمور شود، شکستن دندان کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درآمدن صیاد در کازه، بسیار نوشیدن شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، درآوردن چیزی را در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تباه بی خیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ حَ)
شیر شب مانده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ)
معرب از دمسۀ فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به دمسه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
معرب از دمۀ فارسی. باد وبرف، دزدی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ / مِ)
دمشق یا دمشق الشام یا به اختصار شام، پایتخت و بزرگترین شهر سوریه است با 408774 تن جمعیت. تاریخ بنای دمشق معلوم نیست. بر طبق کاوشهای سال 1950 میلادی در هزارۀ چهارم قبل از میلاد در این محل شهری دایر بوده است. در قرن 15 قبل از میلاد تحوطمس سوم آنرا فتح کرد. در قرن 11 ق . میلادی پایتخت پررونق سرزمین آرامیان بود. در 333 قبل از میلاد اسکندر مقدونی آن را گرفت. خالد بن ولید در سال 14 هجری آن را تصرف کرد و دورۀ سیادت هزارسالۀ مغرب برافتاد. معاویه آنجا را مقر خویش ساخت (36 هجری قمری). و تا سال 127 هجری قمری که مروان بن محمد حران را پایتخت قرار داد دمشق پایتخت امویان بود. در سال 1832 میلادی ابراهیم پاشا آنجا را به کمک مردم شهر که قبلاً بر ضد عثمانیها شوریده بودند گرفت. دمشق هم اکنون پایتخت جمهوری عربی سوریه است. (از دایرهالمعارف فارسی). پایتخت سوریه، مردم آن توسط بولس قدیس مسیحی شدند و عرب به سال 639 میلادی آن را تسخیر کرد و سپس پایتخت خلفای اموی گردید و آنان در قرن هشتم میلادی مسجد عظیمی در آن بنا کردند. لوئی هفتم و کنراد سوم به سال 1148 میلادی آن را محاصره کردند ولی نتیجه ای نبردند. شهر جای باش حاکم شام که دارای سیصدهزار نفر جمعیت است. (ناظم الاطباء). معرب از فارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 148). شهری است پایتخت شام بناکردۀ دمشاق بن نمرود، به نوشتۀ قاموس به کسر دال و فتح میم است قیاس نیز همین میخواهد در این صورت نوشتۀ چلپی در حاشیۀ مطول و قافیه کردن آن با عشق اشکال دارد مگر اینکه بگوییم لفظ عجمی است زیرا که دمشق نام غلام نمرود آن را بنا کرده و بر این تقدیر صحیح می تواند شد هرچند برای فارسیان ضرور نیست چرا که اینها در بعضی الفاظ عربی تصرف گونه دارند. (از آنندراج) (از غیاث). یاقوت نویسد شهر مشهوریست درشام و آن بدون شک بهشت روی زمین است به سبب زیبایی ساختمان و سرسبزی و فراوانی میوه و آب و داشتن وسایل زندگی. این شهر به سبب سرعتی که در ساختمان آن بکاررفته بدین اسم نامیده شده است، چه دمشق به معنی سرعت است، و برخی گفته اند به اسم بانی آن نامیده شده است که دماشق بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام باشد، و گفته اند که اول آن را بیوراسف بنا کرده است. گفته اند که ابراهیم خلیل پنج سال بعد از بنای آن بدنیا آمد و نیز گفته اند که آن را جیرون بن سعد بن عادبن ارم بن سام بن نوح بنا کرد و ارم ذات العماد نامید. و روایت کرده اند که دمشق محل خانه حضرت نوح بود و چوبهای کشتی رااز کوه لبنان فراهم آورد. (از معجم البلدان). ابن درید در الجمهره گفته است که دمشق معرب است. (از المزهر سیوطی). نام شهری که جای باش حاکم شام است و به نام بانی آن دمشاق بن کنعان بن حام بن نوح معروف شده است. (از منتهی الارب). ارم ذات العماد. (منتهی الارب، ذیل مادۀ ’ارم’). شهری است به شام خرم و با نعمت و کشت و برز بسیار و سوادی خوش و آبهای روان به نزدیک کوه و این شهر خرم ترین شهری است در عرب و از وی برنج زردخیزد. (حدود العالم) : بدان که این طشت دربازار دمشق به هزار عشق خریده ام. (مقامات حمیدی).
چنان قحطسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق.
(بوستان).
و یکی از صلحای جبل لبنان... به جامع دمشق درآمد. (گلستان). وقتی از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمد. (گلستان). با طایفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان) ، گاه عرب از دمشق شام اراده کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
قطرۀ سرشک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اشک. ج، دمع. (دهار). سرشک. اشک. ارس. (یادداشت مؤلف) ، علتی که بدان چشم همواره تر و پرآب باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب ریزش. بیماریی در چشم. دمع. (یادداشت مؤلف). علتی است که بسبب آن، چشم رطوبت دارد و از آن اشک می ریزد. (از قانون چ تهران ص 66).
- دمعهالشجر، لبلاب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صمغ لبلاب که جهت ستردن موی آزموده است. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دمعهالعشاق، حب النیل است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
- دمعهالکرم، آب تاک که در ایام بهار چکد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ذوالدمعه، لقب حسین بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ذوالدمعه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ / عِ)
دمعه. اشک چشم. (از لغت محلی شوشتر). اشک و سرشک. (ناظم الاطباء)، قسمی از دوشاب خام که صافی آن را نیز دمعه گویند. (لغت محلی شوشتر)، علتی است که پیوسته بی گریه و بی مراد اشک می آید و این علت بعضی را لازم باشد و بعضی را عارض، اما آنچه لازم باشد دو گونه باشد یکی مادرزادی است دوم آنکه سبب استسقاء دستکاری (یعنی جراحی) باشد که اندر بریدن ظفره کرده باشند واز گوشت چشم لختی یا ظفره ای بریده باشد و برداشته، و آنچه عارض باشد آن هم بر دو گونه است یکی آنکه تبعبیماری باشد چون آماس دماغ و آماسهای تبهای عفونی گرم و خونی و حمی یوم سهری، و گاه باشد که سبب دمعه علت تمدد باشد، دوم آنکه بسبب نقصان گوشت گوشۀ چشم پدید آمده است و سبب این نقصان بعضی را بسیار کشیدن داروهای تیز باشد و بعضی را پاک کردن چشم به دستارچۀدرشت و دست بدو بسیار بردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- عظم دمعه ای، که عظم ظفری نیز نامند، تیغۀ استخوانی کوچک نازکی است زوج و غیرمنتظم که در طرف قدام وانسی خانه چشم به طور عمودی واقع و فاصله میانۀ محل مقله و جوف انف است و آن را دو سطح و چهار کنار است: 1- سطح انسی، 2- سطح وحشی. و کنارها: 1- کنار قدامی، 2- کنار خلفی، 3- کنار فوقانی، 4- کنار تحتانی. (از جواهر التشریح میرزا علی ص 80)
لغت نامه دهخدا
(دَ مِ عَ)
زن زودسرشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). زن زودگری و پراشک چشم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در چیزی درآمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ / دَ شَ / دَ شِ)
شتر مادۀ بسیار شتاب رو. و شتر بسیار شتاب رو و همچنین مردبسیار شتاب رو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- دمشق الیدین، مرد شتابکار چابکدست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دور تک گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعمق. (اقرب الموارد) ، بدخوی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَعْ عُ)
کوهی است در حجاز که بلندتر از آن کوه در حجاز نیست. (از معجم البلدان). کوهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نام اسپ ابن اسد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمعق
تصویر تمعق
دو رنگی، بد خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمشق
تصویر دمشق
مرغ باران از پرندگان، چابکدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمحق
تصویر دمحق
شیر شبینه شیر شب مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمعه
تصویر دمعه
دانه اشک سرشک اشک سرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمق
تصویر دمق
پارسی تازی گشته دمه، دزدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمعه
تصویر دمعه
((دَ عِ یا عَ))
اشک، سرشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمع
تصویر دمع
((دَ))
دمعه، اشک، سرشک، جمع دموع
فرهنگ فارسی معین