- دمجه
- راه
معنی دمجه - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پله، پایه، مرتبه
نشان باشش نشان خانه، کینه دیرینه آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
محل کار گذاشتن دم در کنار کوره، کوره زرگران و آهنگران و مسگران، گلخن حمام
دانه اشک سرشک اشک سرشک
ابریشم سفید
مونث دمر: بی سود زن
فرانسوی پازینه آنچه که از مد افتاده و باب روز نیست از مد افتاده توضیح: پرهیز کردن از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
دم کوچک کوتاه، دنباله هر چیز
دیرگاه واپسین پاس شب، شبروی
زینه، پایه، دسته، جایگاه، میزان
سنگ نگاشته ها، بت، تندیس، پیوکک اروسک، پیکره یونانی تازی گشته مرغابی سیاه
از تیره پروانه واران جزو دسته شبدرها که گل آن سفید یا ارغوانی و یا صورتی است شکل گل کروی و دارای خارهای غلاب مانندیست که بر پشم گوسفندان بهنگام چرا میچسبد. دوزه دووجه دو ستو
تاریکی
زشت ناپسند، بیشرم بیحیا، جمع سماج سمجاء
ازمدافتاده، برافتاده
پایه، پله، رتبه، مرتبه، هر یک از تقسیمات یک وسیله مثل بارومتر و ترمومتر یا چیز دیگر که به چند قسمت تقسیم شده باشد، در ریاضیات یک جزء از ۳۶۰ جزء محیط دایره، در امور نظامی مقام و رتبۀ نظامی مثلاً درجۀ سرهنگی
دنبه، عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
سمج، سرداب، نقب، راه زیرزمینی، زندان زیرزمینی، آغل گوسفند در کوه یا زیر زمین، سنب
ابریشم سفید، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، حریر، بریشم، دمسق، کج، سیلک، بهرامه، قزّ، پناغ، کناغ
ناشتا شکستن، ناشتا شکن
((دَ رَ جِ))
فرهنگ فارسی معین
پایه، رتبه، نردبان، حد و اندازه چیزی، مقام، منزلت، مرتبه نظامی، واحد اندازه گیری زاویه و کمان معادل 1360 یک دور کامل، بالاترین توان مجهول در هر معادله پس از تبدیل معادله به ساده ترین صورت
روباه، برای مثال گاه فریب دمنۀ افسونگرند لیک / روز هنر غضنفر لشکرشکن نی اند (خاقانی - ۱۷۴) ، کنایه از آدم مکار و حیله گر. در اصل نام شغالی حیله گر در کتاب «کلیله و دمنه» است
قطرۀ اشک
آلت دمیدن
موی تافته دوست همنشین یار
ستبرای تاریکی
باد شدید همراه با برف، باد و برف و سرما، برای مثال و گر گوسپندی برند از رمه / به تیره شب و روزگار دمه (فردوسی - ۶/۵۵۵)
بخار، دم، آلتی شبیه انبان که در کنار کورۀ آهنگری یا زرگری قرار می دهند و با دمیدن آن آتش را شعله ور می سازند، آلت دمیدن، برای مثال نقد را سکه در عیار آورد / دمه و کوره را به کار آورد (امیرخسرو- مجمع الفرس - دمه)
دم، لب و کنار چیزی، لبۀ تیز کارد و شمشیر، برای مثال دمه بر در کشیده تیغ پولاد / سر نامحرمان را داده بر باد (نظامی۲ - ۱۵۶)
بخار، دم، آلتی شبیه انبان که در کنار کورۀ آهنگری یا زرگری قرار می دهند و با دمیدن آن آتش را شعله ور می سازند، آلت دمیدن،
دم، لب و کنار چیزی، لبۀ تیز کارد و شمشیر،
گیاهی باشد مانند اسفناج و آن بیشتر در کناره های جوی آب روید و آن را در آش کنند
دم آهنگری
لبه چیزی مانند دم تیغ