جدول جو
جدول جو

معنی دماننده - جستجوی لغت در جدول جو

دماننده
(دَ نَنْ دَ / دِ)
نعت فاعلی از دمانیدن. که بدماند. که به دمیدن وادارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دماندن و دمانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داننده
تصویر داننده
دانا، کسی که امری یا مطلبی را می داند، آگاه، استاد، ماهر، برای مثال بیارید داننده آهنگران / یکی گرز فرمای ما را گران (فردوسی - ۱/۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراننده
تصویر دراننده
پاره کننده، چاک دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواننده
تصویر دواننده
آنکه دیگری را وادار به دویدن کند، کسی که سوار بر اسب یا چهارپای دیگر شود و او را بدواند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رماننده
تصویر رماننده
آنکه دیگری را می ترساند و رم می دهد، رم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ / دِ)
دمانده. نعت مفعولی از دمانیدن. رویانده. رویانیده. (یادداشت مؤلف). رجوع به دمانیدن و دمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندۀ کار یزدان بود.
ابوشکور.
پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی).
به بالای سرواست و رویین تن است
به هر چیز مانندۀ بهمن است.
فردوسی.
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود وهمسال و فرخنده بود.
فردوسی.
چنان دان که مانندۀ شاه را
همان نیمه شب نیمۀ ماه را.
فردوسی.
جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم).
اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر
چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری.
فرخی.
خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود
مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری.
فرخی.
دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند
همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست
لاله برطرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169).
و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر کار مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند.
اسدی.
این تن صدف است من بدو در
مانندۀ در شاهوارم.
ناصرخسرو.
ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالۀ طری را.
ناصرخسرو.
چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص).
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338).
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست.
نظامی.
مانندۀ آیینه و آبند این قوم
تا در نظری در دلشان جاداری.
ابوالحسن فراهانی.
قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
مانندۀ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک
در خاک نهان کندش مانندۀ پوک.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآشفت مانندۀ پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
برخویشتن خواندشان نامور
برآورد مانندۀ شیرنر.
فردوسی.
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی.
منوچهری.
و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه).
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را
مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145).
بر دیدۀ من روزهای روشن
مانندۀ شبهای تار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص 101).
اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در حجرۀ خاص او فلک را
مانندۀ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
مانندۀ مادران مرده فرزند
در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند.
(از سندبادنامه).
می ریخت سرشک دیده تا روز
مانندۀ شمع خویشتن سوز.
نظامی.
مانندۀ گل به روزگاری اندک
سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت.
(ازترجمه محاسن اصفهان).
بی روی تو خورشید فتاد از نظر من
مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار:
دو رانش بمانندۀ ران پیل
گه رزم جوشان تر از رود نیل.
فردوسی.
نبرده سواری گرامیش نام
بمانندۀپور دستان سام.
فردوسی.
به گردن برآورده گرز گران
بمانندۀ پتک آهنگران.
فردوسی.
دیدم کز جانوران جهان
نیست بمانندۀ او جانور.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
صفت فاعلی از دانستن. عالم. دانا. دانشمند. عارف. دانشور. علیم. شاعر. آگاه. مطلع:
زه دانارا گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه.
رودکی.
فرستاد کسری بهرجای کس
که داننده ای دید فریادرس.
فردوسی.
ز بد تا توانی سگالش مکن
ازین مرد داننده بشنو سخن.
فردوسی.
که ما برگزینیم زن دوهزار
سخنگوی و داننده و هوشیار.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار.
فردوسی.
ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر.
فردوسی.
به داننده فرهنگیانم سپار
چو گاهست بیکار و خوارم مدار.
فردوسی.
نگه کن بجایی که دانش بود
ز داننده کشور برامش بود.
فردوسی.
بدانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت.
فردوسی.
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها بر او کرد داننده یاد.
فردوسی.
ندانم همی خویشتن را گناه
چه گویی تو ای پیر داننده راه.
فردوسی.
خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود
مدح گوینده و دانندۀ الفاظ دری.
فرخی.
نه مر پادشا را نه مر بنده را
شناسد نه نادان نه داننده را.
اسدی.
بلی در طبع هر داننده ای هست
که با گردنده گرداننده ای هست.
نظامی.
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
نظامی.
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازیست.
نظامی.
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریده ای سربصحرا نهاد.
سعدی.
زبان کردشخصی به غیبت دراز
بدو گفت دانندۀ سرفراز.
سعدی.
، استاد. ماهر. حاذق درکار:
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران.
فردوسی.
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید بنشاندند.
فردوسی.
، آنکه واقف بر سرّ است. رازدان:
دانندۀ رازراز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت.
نظامی (لیلی و مجنون، ص 100).
- دانندۀ نهان و آشکار، خدای متعال.
- دانندۀ راز، خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
(هََ نَنْ دَ / دِ)
همانند. مانند. شبیه. نظیر. قرین:
همانندۀ شهریاراردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ نَنْ دَ)
معروف به سوامی دیاننده (از 1824 تا 1884 میلادی) مصلح دینی هندی. مؤسس فرقۀ دینی ’آریا سمج’ و معتقد به خدایی غیرشخصی و به ’ودا’ و مخالف بت پرستی بود برای احقاق حق فرقۀ نجس ها و زنان بیوه مبارزه نمود. ناطق زبردستی بود و برای بنیان گذاری ’آریا سمج’ مسافرتهای بسیار کرد و سرانجام زنی روسپی بوسیلۀ آشپزش او را مسموم کرد. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ دَ / دِ)
این کلمه از دواندن است. که دواند. که به دویدن دارد. کسی که شخصی یا جانوری را به دویدن وادارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دواندن و دوانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ نَنْ دَ / دِ)
درنده:
گر نبودش کار از الهام اله
او سگی بودی دراننده نه شاه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ نَنْ دَ / دِ)
خم کننده. کج کننده. (یادداشت بخط مؤلف) :
شما را خماند همان روزگار
نماند خماننده هم پایدار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ نَنْ دَ / دِ)
رم دهنده: ناجش، رمانندۀ شکار بسوی صیاد. (منتهی الارب). رجوع به رماندن و رمانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هماننده
تصویر هماننده
مانده شبیه، جمع همانندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشاننده
تصویر چشاننده
کسی که مزه چیزی را بدیگری چشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاننده
تصویر رهاننده
خلاص کننده، منجی، آزادی، بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که چیزی یا کسی را به چیزی یا کسی دیگر برساند متصل کننده: اتصال دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاکننده
تصویر دعاکننده
خوانتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسنده
تصویر آماسنده
ورم کرده باد کرده آماهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماننده
تصویر خماننده
کج کننده، خم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواننده
تصویر دواننده
کسی که شخصی دیگر یا چهارپا را بدواند
فرهنگ لغت هوشیار
واقف آگاه خبردار، عالم بامعرفت، جمع دانندگان. یا قوت (قوه) داننده. قوه عاقله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چزاننده
تصویر چزاننده
آزار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماننده
تصویر هماننده
((هَ نَ د))
ماننده، شبیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
((نَ دِ))
از ادات تشبیه به معنی شبیه، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داننده
تصویر داننده
واقف، آگاه، عالم، بامعرفت، جمع دانندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماینده
تصویر آماینده
تهیه کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
عاجز، مفلوک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نماینده
تصویر نماینده
آژان، وکیل، اکسپوزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
آلچی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمارنده
تصویر شمارنده
کنتور
فرهنگ واژه فارسی سره
شبیه، مانند، مثل
فرهنگ واژه مترادف متضاد