جدول جو
جدول جو

معنی دفعت - جستجوی لغت در جدول جو

دفعت
(دَ عَ)
دفعه. کرت. باره. نوبه. نوبت. بار. مرتبه. رجوع به دفعه و دفعه شود: رسولیها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). بچند دفعت خواستند که برسولیها برود و حیلت کردتا از وی درگذشتی (اموی) . (تاریخ بیهقی ص 255)
لغت نامه دهخدا
دفعت
دفعه، باره، نوبت، مرتبه
تصویری از دفعت
تصویر دفعت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفعت
تصویر رفعت
(دخترانه و پسرانه)
بلندقدری، بلندی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن، بلندی، افراخته بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفع
تصویر دفع
راندن از نزد خود، دور کردن، رد کردن، پس زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دعت
تصویر دعت
آرامش و آسایش و فراخی زندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
یک بار، یک نوبت
فرهنگ فارسی عمید
(دَ عَ)
یک بار. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). ج، دفعات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ / عِ)
دفعه. دفعت. بار. وهله. مرحله. (فرهنگ فارسی معین). باره. مرتبه. (ناظم الاطباء). یک نوبت. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی). کرّه. کرت. پی. نوبه. نوبت. دست. مره: امیر محمود به دو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی).
- اول دفعه، نخستین بار: بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من به چه کارم. (تاریخ بیهقی).
- بیکدفعه، بیکبار. با هم. در یک وهله:
همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
- ، در یک نوبت: این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی چنانکه بیک دفعه او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن نگاه داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286).
- دفعه بدفعه، نوبت بنوبت. باربار. بتکرار. مکرراً. اززمانی بزمانی. (ناظم الاطباء).
- یکدفعه، دفعهً. ناگهان. فجاءهً. بطور ناگهانی.
- امثال:
حرف را به آدم یک دفعه می زنند. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
باران که بیک بار آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پارۀ باران. (دهار). آب تیز. تیزآب. اول سیل. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دفع، دفعات، آنچه بریزد ازمشک یا آوند یکباره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شاخ آب. (دهار) ، آنچه جاری شود از باران و یا از خون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناگهانی. یکبارگی. در این زمان. فی الفور. فوراً. فی الحال. (ناظم الاطباء). مقابل تدریجی. غیرتدریجی، بار دیگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ فَ)
جمع واژۀ دفعه. (ناظم الاطباء). رجوع به دفعه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
یارفعت. بلندی و ارتفاع و افراشتگی. (ناظم الاطباء). بلندی. (غیاث اللغات) (دهار). بلندی. سمو. سموخ. علاء. (یادداشت مؤلف). رفعت که اغلب به فتح ’راء’ تلفظمی شود به کسر است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) : در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان... (کلیله و دمنه).
روی فلک از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فروبردی مسمار جهانداری.
خاقانی.
رایات سلطان و اعلام ایمان در علوو رفعت به ثریا رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 58). ذات شریف او در شرف موازی سماک و در رفعت مساوی افلاک. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396).
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم.
عطار.
به رفعت محل ثریا ببرد. (بوستان).
- بارفعت، رفیع. بلندپایه:
چون قدر تو نیست چرخ بارفعت
چون طبع تو نیست بحر بی پهنا.
مسعودسعد.
- رفعت جوی، برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید:
مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی
نه در خور نسب و نه سزای مقدار است.
خاقانی.
- رفعت قدر، بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. (فرهنگ فارسی معین) :
خطبه به نام رفعت قدرش همی کند
دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب.
خاقانی.
رجوع به ترکیب رفعت منزلت شود.
- رفعت منزلت، رفعت قدر. (فرهنگ فارسی معین) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله ودمنه). فایدۀ تقرب به ملوک رفعت منزلت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند فراخی معیشت و رفعت منزلت... (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رفعت قدر شود.
، ترقی. (ناظم الاطباء). برشدگی. (یادداشت مؤلف) ، بزرگی و جاه و جلال و بزرگواری و علّو. (ناظم الاطباء). برتری و سرافرازی. (از ناظم الاطباء). شرف. بلندی قدر. بلندقدری. بلندقدر شدن. والاقدری. برتری. بری. خلاف ضعف. نقیض ذلت. بلندپایگی. (یادداشت مؤلف). بزرگواری. علّو. بلندقدری. والایی. (فرهنگ فارسی معین). کبر. رفعت و بلندی و عظمت. (از منتهی الارب) :
لافد زمانه ز اقلیم در دومان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم.
خاقانی.
بل که ز جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم صفای صفاهان.
خاقانی.
صخره برآورد سر رفعت چومصطفی
شکل قدم به صخرۀ صما برافکند.
خاقانی.
شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر.
خاقانی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
جمع واژۀ دفعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بارها. رجوع به دفعه و دفعه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
ده کوچکی است از دهستان کشکوئیۀشهرستان رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
احمد، معروف به رفعت از ادبای نامی اوایل قرن سیزدهم هجری قمری عثمانی و مؤلف 7 جلد کتابهای تاریخ بزبان ترکی بود که در سال 1299 و 1300 ه. ق. در اسلامبول چاپ شد. (از ریحانه الادب ج 2 ص 88)
دکتر سید رفعت استاد علم قواعد الصحه در دانشگاه الازهر. او راست: علم قواعد الصحه، چ مطبعه الواعظ. (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
میر رفعت علی، سیدی پاک نژاد از گجرات احمدآباد هند و از گویندگان قرن دوازده هجری قمری و متولد سال 1170 هجری قمری بود. بیت زیر از اوست:
خط شبرنگ ترا دوش تصور کردم
تا سحر غالیه از بستر من می بارید.
(از مقالات الشعرء ص 256).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(رَعَ)
رفعت. (ناظم الاطباء). رجوع به رفعت شود
لغت نامه دهخدا
تن آسایی، رامش، خویشتنداری سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفع
تصویر دفع
راندن کسی را، تادیه کردن، دور نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعات
تصویر دفعات
بارها
فرهنگ لغت هوشیار
بلندی، ارتفاع، افراشتگی، علا، ترقی، برتری و سرافرازی، والاقدری، شرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
یک نوبت، یکبار یکباره، ناگهان، بدون خبر، فوراً، یکدفعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعی
تصویر دفعی
ناگهانی یکبارگی ناگهانی یکبارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفعتا
تصویر دفعتا
یکبار یکهو ناگهانی (واژه های محسن شاملو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
((رَ عَ))
بلندمرتبه شدن، والایی، بزرگواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
((دَ عِ))
بار، نوبت، مرحله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفعتاً
تصویر دفعتاً
((دَ عَ تَ نْ))
ناگهان، یکباره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفع
تصویر دفع
((دَ))
پس زدن، دور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دعت
تصویر دعت
((دَ عَّ))
سکینه، راحت، خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
افراشتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دفعه
تصویر دفعه
بار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دفع
تصویر دفع
رانش، راندن
فرهنگ واژه فارسی سره
بار، پاس، کرت، مرتبه، مرحله، مره، نوبت، وهله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارتفاع، اوج، بزرگی، بلندی، تعالی، شرف، علو، والایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دفع
تصویر دفع
Excretion
دیکشنری فارسی به انگلیسی