جدول جو
جدول جو

معنی دفزک - جستجوی لغت در جدول جو

دفزک
ستبر، گنده، فربه، هر چیز گنده و ستبر
تصویری از دفزک
تصویر دفزک
فرهنگ فارسی عمید
دفزک
(دَ زَ)
گنده و سطبر. (برهان). ضخیم. (فرهنگ فارسی معین). درافص. (منتهی الارب). زفت. سفت. (یادداشت مرحوم دهخدا). عرطل. عرطلیل. عفاهیه. غلیظ. کهندل. (منتهی الارب).
- دفزک زده، غلیظ و سفت شده: عجلد، شیر خفته یا شیر دفزک زده و جغرات شده. (منتهی الارب).
، فربه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
دفزک
گنده ستبر ضخیم، فربه
تصویری از دفزک
تصویر دفزک
فرهنگ لغت هوشیار
دفزک
((دَ زَ))
گنده، ستبر، فربه
تصویری از دفزک
تصویر دفزک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دزک
تصویر دزک
دستارچه، دستمال، درک، برای مثال ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری / لب را به سر دزک بکن پاک ز می (رودکی - لغت نامه - دزک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفک
تصویر دفک
نشانۀ تیر، هدف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دزک
تصویر دزک
دز کوچک، قلعۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ شِ کَ تَ)
معقد و زفت و سفت و سطبر شدن و بستن مایعی: دفزک شدن شیر، کلچیدن آن. بستن آن. ستبر شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تکبد، دفزک شدن شیر. تمطط، دفزک شدن آب. خثاره، خثر، خثران، خثور، خثوره، دفزک شدن شیر و چغرات گشتن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فظ. اثیم غلیظالقلب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفز و بزه کار، لقب یزدگردبن بهرام بن شاپور ساسانی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دستار را گویند که مندیل و رومال است و بعضی دستارچه را گفته اند که دستمال و روپاک باشد. (برهان). دستار و دستارچه. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری
لب را به سر دزک بکن پاک ز می.
رودکی.
رجوع به دز به معنی آستین و یادداشت مرحوم دهخدا در بارۀ این شعر رودکی در آنجا شود، هر چیز پوشیده و پنهان. ولی وقتی در آخر کلمه درآید مانند حمام دزک، و آن بردن عروس است به حمام قبل از شروع به جشن و سور و بعد از آن روزی که شب زفاف است در ظاهر برند و هر هفت کرده آرایند، و کلیددزک و آن کلیدی است که یک دندانه دارد برآن پنبه گذارند و یکی یکی دندانه های قوفه (هر چیز بر آمده، و قوفۀ در قفلی است از چوب که بدان در محکم شود) را بالابرند و در را گشایند. (لغت محلی شوشتر - خطی)
شاگرد مطبخی وطفلی را که در مطبخ نشیند تا طعام از آن خورد. و به این معنی بزک هم آمده. (لغت محلی شوشتر - خطی)
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ)
در لارجاک مازندران دزک نام قلعه ای بوده که صاحب تاریخ مازندران گفته که فریدون در آن ده دزک که قصبۀ آن ناحیه است متولد شده پس از چندی فرانک مادرش او را به حدود سواته کوه به قریه ای موسوم به شلاب برده توقف کرد پس از چندی به ده لپور آمد درآنجا پرروش یافت و بزرگ شد. (از آنندراج ذیل دز)
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ)
مصغر دز. دز کوچک. قلعۀ کوچک. (ازانجمن آرا) (از آنندراج). قلعه و حصار کوچک. (ناظم الاطباء) : در زیر این قلعه دزکی است کوچک محکم استاک گویند آنرا. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 158)
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ)
دوز. دز. سرآستین:
ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری
لب را به سر دوزک بکن پاک از می.
رودکی.
رجوع به دز ودوز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ زَ)
هر چیز بزرگ و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلوک دیزک متعلق به ایران و مرکب از دهات متعدد است که دو پارچه از آنها که جالق و کالیکان باشد در خط سرحد شرقی واقع است. (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک با 139 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ زِ)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) . اندر وی آب روان است و به نزدیکی او جایی است مرسمنده خوانند، و آنجا در هر سالی یک روز بازار بود که گویند آن روز در آن بازار افزون از صد هزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 111)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
هدف، که نشانۀ تیر باشد. (برهان) :
هرگز ز روی دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید کی چو شبان بر دفک زنیم.
سنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دزک
تصویر دزک
دستارچه دستمال روپاک. دز کوچک قلعه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیزک
تصویر دیزک
خاکستری رنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزک
تصویر دزک
((دِ زَ))
دز کوچک، قلعه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیزک
تصویر دیزک
رنگ، رنگ سیاه و کبود، اسبی که رنگش سیاه یا خاکستری باشد، دیزج، دیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دزک
تصویر دزک
((دَ زَ))
دستارچه، دستمال
فرهنگ فارسی معین
روستایی در میان رود نور، روستایی در کجور، در باور، به دینان موجودی زنده است و سرمای زمستان زمان مرگ.، دیگ کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی