دفته، آلت فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان هنگام بافتن پارچه در دست می گیرند و پس از بافتن چند رشته پود با آن لای تارها را می کوبند تا آنچه بافته شده جا به جا و محکم شود، دفه، بفتری، بف
دفته، آلت فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان هنگام بافتن پارچه در دست می گیرند و پس از بافتن چند رشته پود با آن لای تارها را می کوبند تا آنچه بافته شده جا به جا و محکم شود، دفه، بفتری، بف
آنچه ازآفتاب یا آتش گرم شده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش. (ناظم الاطباء) ، و قسمی از نان که آنرا به هندی پراتها گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
آنچه ازآفتاب یا آتش گرم شده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش. (ناظم الاطباء) ، و قسمی از نان که آنرا به هندی پراتها گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) : دو لشکر ز توران به ایران کشید به خفتان و خوداندرون ناپدید. فردوسی. یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی. فردوسی. بخفتانش بر نیزه بگذاشتم چو باد از سر زینش برداشتم. فردوسی. زره را و خفتان بپوشید شاد یکی ترک رومی بسر برنهاد. فردوسی. ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان. فرخی. گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود. فرخی. ببری چو بر نهاده بوی مغفر شیری چو برفکنده بوی خفتان. فرخی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ ویکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردداندر زیر خفتان. عنصری. زره زیرو خفتانش از بر کبود ز پولاد ساعدش و از زر خود. اسدی (گرشاسبنامه). سواران بریدند برگستوان فکندند خفتان وخنجر گوان. اسدی (گرشاسبنامه). همه چاک خفتان زده بر کمر گرفته بکف تیغ و خشت و سپر. اسدی (گرشاسبنامه). نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها. ناصرخسرو. هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش. سوزنی. ناوک حادثۀ گردون را سایۀحشمت او خفتانست. انوری. تیغ خورشید از جهان پوشیده اند در هوا خفتان از آن پوشیده اند. خاقانی. غرشت پلنگ دولت تو بر شیردلان دریده خفتان. خاقانی. آتش غم پیل را درد برآرد چنانک صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او. خاقانی. سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف. نظامی. همه خاره خفتان و پولادپوش. نظامی. نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صد تو حریر. سعدی (بوستان). کس از لشکری ها ز هیجا برون نیامد جز آغشته خفتان بخون. سعدی (بوستان). مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند. قاآنی. ، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گَبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تِجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) : دو لشکر ز توران به ایران کشید به خفتان و خوداندرون ناپدید. فردوسی. یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی. فردوسی. بخفتانش بر نیزه بگذاشتم چو باد از سر زینش برداشتم. فردوسی. زره را و خفتان بپوشید شاد یکی ترک رومی بسر برنهاد. فردوسی. ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان. فرخی. گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود. فرخی. ببری چو بر نهاده بوی مغفر شیری چو برفکنده بوی خفتان. فرخی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ ویکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردداندر زیر خفتان. عنصری. زره زیرو خفتانش از بر کبود ز پولاد ساعدش و از زر خود. اسدی (گرشاسبنامه). سواران بریدند برگستوان فکندند خفتان وخنجر گوان. اسدی (گرشاسبنامه). همه چاک خفتان زده بر کمر گرفته بکف تیغ و خشت و سپر. اسدی (گرشاسبنامه). نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها. ناصرخسرو. هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش. سوزنی. ناوک حادثۀ گردون را سایۀحشمت او خفتانست. انوری. تیغ خورشید از جهان پوشیده اند در هوا خفتان از آن پوشیده اند. خاقانی. غرشت پلنگ دولت تو بر شیردلان دریده خفتان. خاقانی. آتش غم پیل را درد برآرد چنانک صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او. خاقانی. سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف. نظامی. همه خاره خفتان و پولادپوش. نظامی. نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صد تو حریر. سعدی (بوستان). کس از لشکری ها ز هیجا برون نیامد جز آغشته خفتان بخون. سعدی (بوستان). مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند. قاآنی. ، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
تثنیۀ دفّه در حال نصب و جر (ولی حالت اعرابی آن در زبان فارسی مراعات نشود). دفّتان. هر یک از دو لت جلد کتاب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مدفه و دفّتان شود. - مابین الدفتین، آنچه در کتاب هست. (یادداشت مرحوم دهخدا). اوراق میان دو جلد
تثنیۀ دَفّه در حال نصب و جر (ولی حالت اعرابی آن در زبان فارسی مراعات نشود). دَفَّتان. هر یک از دو لت جلد کتاب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مدفه و دَفَّتان شود. - مابین الدفتین، آنچه در کتاب هست. (یادداشت مرحوم دهخدا). اوراق میان دو جلد
آلتی فلزی که دارای دسته ایست شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لای تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم پیوسته و محکم گردد دفتین دفه
آلتی فلزی که دارای دسته ایست شبیه شانه که نساجان هنگام بافتن پارچه آنرا در دست گیرند و لای تارها زنند تا آنچه بافته شده بهم پیوسته و محکم گردد دفتین دفه