جدول جو
جدول جو

معنی دص - جستجوی لغت در جدول جو

دص
(تَ غَمْ مُ)
خدمت کردن با رعایت آداب آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دض ّ. و رجوع به دض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صدصد
تصویر صدصد
صدتا صدتا، برای مثال به عیب خویش یک دیده نمایی / به عیب دیگران صدصد گشایی (نظامی۲ - ۲۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ مُ حَمْ مَ صَ فَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در 10هزارگزی جنوب باختری ده دوست محمد. دارای 434 تن سکنه. آب آن از رود خانه هیرمند مشروب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
میر محمد یوسف بن حکیم میر محمدصادق. از سادات رضوی لکنهوست. ابتدا به تحصیل علم طلسمات و نیرنجات پرداخت و با قاضی محمدصادق خان در این زمینه مراسلت داشت. به سال 1247 هجری قمری در عنفوان جوانی از این جهان رفت. از اوست:
ﷲ الحمد که محبوب دلارام رسید
رنج دوری و غم هجر به انجام رسید.
(از فرهنگ سخنوران) (از صبح گلشن ص 618)
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ)
شکسته گردیدن آبله ریزه و برآمدن آنچه در آن بود از ریم و زردآب. (منتهی الارب) (آنندراج). بازگردیدن آبله ریزه و برآمدن آنچه در آن است. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غَ ثَ)
برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خارج شدن. (اقرب الموارد). ندوص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، به سرعت خارج شدن. (از المنجد). زود برآمدن چیزی از چیزی و گذشتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امتراق. (اقرب الموارد) (از المنجد). ندوص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بدی رسانیدن مرد به قوم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ندوص. (المنجد) ، به صورتی ناخوشایند درآمدن بر قوم. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ندوص. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نُ دَ صَ)
زن گول بدزبان. حمقاء بذیه، زن سبک سر. خفیفه طیاشه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آغاز کردن به سخن و انجام ننمودن آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). آغاز کردن سخن را و به انجام نرسانیدن آن. (ناظم الاطباء). رجوع به ودس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ صِفَ)
که صفت مجردان دارد. که از تعلقات دنیوی قطع علاقه کرده. منقطع از علایق مادی:
گدایی مجردصفت را که روزی
سرش رفت جز پادشایی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدایی نیابی.
خاقانی.
ما مجردصفتان آینۀ روی توایم
همه عریان بدنان دلشدۀ کوی توایم.
؟
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ لِ)
دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آبادبا 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ هَِ)
دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوۀ شهرستان بوشهر، واقعدر 15هزارگزی شمال خاوری گناوه و 1هزارگزی راه فرعی گچساران به گناوه با 400 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
یابنده حق خویش را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنداص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ دِ)
جنبانندۀ غربیل. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دصدصه. رجوع به دصدصه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
صدتا صدتا. و مقصود تکثیر است یعنی فراوان:
بعیب خویش یک دیده نمائی
بعیب دیگران صدصد گشائی.
نظامی.
جنیبت کش وشاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی.
نظامی.
ز هر پیشه کآید جهان را بکار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ صِ فَ)
مانند فرهاد کوهکن. دلداده. سخت عاشق:
گر من به تو فرهادصفت شیفته ام
عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی.
سعدی.
رجوع به فرهاد شود
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ عِ یَ)
دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 700 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَمْ مُ)
شکستن آبگینه و جز آن. (از منتهی الارب). شکستن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ صَ)
فاوانیا. عودالصلیب. رجوع به عودالصلیب شود:
نیاز را بکف و کلک تو علاج کنند
چنانکه عارضۀ صرع را به عود صلیب.
ادیب صابر.
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید، که در عین خطایید همه.
خاقانی.
فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرع دار بوند اختران به وقت زوال.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(قِ مُ حَمْ مَ قُ)
قشلاقی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 46 هزارگزی شمال کلیبر و 46 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. موقع جغرافیایی آن جلگه و گرمسیر مالاریایی است. محل قشلاق 75 تن از ایل چلیپانلو است. آب آن از رود خانه ارس و گوی آغاج است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ حَمْ مَ صَ فَ)
دهی است از بخش شیب آب شهرستان زابل. واقع در 16هزارگزی شمال باختری سکوهه. سکنۀ آن 780 تن. آب آن از رود خانه هیرمند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ لِ)
دهی است از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 400 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالی، قالیچه، جاجیم و پارچه بافی می باشد. ساکنین از طایفۀ بهمئی بنام بخشعلی معروفند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صُو لَ)
آنکه حملۀ او در جنگ آوری بسبکی و شتابی همچو باد است. (آنندراج). حمله آوری را نامند که در حمله کردن شتابی همچون باد دارد. (هفت قلزم). هجوم آورندۀ مانند طوفان و باد سخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف قشقائی. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَمْ مُ)
غربال را به دست زدن تا آرد را فروریزد. (از منتهی الارب). دست به ماشو باززدن در حال بیختن. (تاج المصادربیهقی). زدن غربال را با دست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بدادا، بدمنش، ناخوش منش، بدجنس، بدذات، بدرگ، نیک منش
متضاد: نیکوخصال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به طور زننده، به شکلی زشت
دیکشنری اردو به فارسی
بدشکل کردن، زشت کردن
دیکشنری اردو به فارسی
بدشکلی، زشتی، زشت رویی
دیکشنری اردو به فارسی