جدول جو
جدول جو

معنی دشن - جستجوی لغت در جدول جو

دشن
(دَ)
دستلاف، که سودای اول اصناف باشد. (برهان) (آنندراج). معرب آن داشن است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دشن
(تَ)
بخشیدن چیزی را. (از منتهی الارب). اعطا کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دشن
دستلاف فروش اول کاسب
تصویری از دشن
تصویر دشن
فرهنگ لغت هوشیار
دشن
بریز بپاش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دشنگی
تصویر دشنگی
روزگار، دنیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشنگ
تصویر دشنگ
دلنگ، آویخته، آویزان، آونگ، خوشۀ خرما، بندی که از چوب و علف و شاخه های درخت جلوی آب درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
کارد برنده و نوک تیز که برای سر بریدن و زخم زدن به کار می رود، خنجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشنام
تصویر دشنام
نام زشت، حرف زشت، سخن ناسزا، فحش
فرهنگ فارسی عمید
(دَ وی ی)
منسوب به دشنی، که شهری است در مصر. (از ناظم الاطباء). رجوع به دشنی و دشنائی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ شَ)
دنیا و روزگار و عالم سفلی. (برهان). روزگار. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) :
دشنگی به شوخی و شنگی ّ خویش
ربود آن بت شنگ را از برم.
آغاجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ شِ تَ)
حصنی است به اندلس از اعمال شنتمریه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (المنجد). گرفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ ئی ی)
منسوب به دشنی ̍که شهری است در مصر. رجوع به دشناوی و دشنی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(دِ ئی ی)
احمد بن عبدالرحمان بن محمد کندی دشنائی ملقب به جلال الدین و مشهور به ابن بنت الحمیری. فقیه شافعی قرن هفتم هجری، متولد در دشنی که شهری است به مصر. رجوع به احمد (ابن عبدالرحمان کندی) در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی ج 1 ص 143 و الطالع السعید ص 38 شود
لغت نامه دهخدا
(شْ رَ تَ)
دشنام پیغام دادن:
واعظ صفت میکده سر کرد به مجلس
در پرده به رندان همه دشنام فرستاد.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ نَ / نِ)
کارد بزرگ و مشمل. (از لغت فرس). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان). خنجر. (غیاث) (بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس). کارد بزرگ چنانکه قصابان دارند، کشیده تر از خنجر، که در فارس خاصه لارستان حربۀ آنهاست، و با لفظ شکستن و زدن و نهادن و خوردن و آراستن مستعمل است. (آنندراج). شمشیر و کارد تیغه باریک. (ناظم الاطباء). مدیه. (از منتهی الارب). کارد. شوشکه. سلاح که از شوشکه کوچکتر و از چاقو بزرگتر و شبیه کارد است. (فرهنگ لغات عامیانه) :
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنۀ آزادگی گلوی سؤال.
منجیک.
به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
فردوسی.
همان نیزه و دشنۀ آبگون
سنان از بر و دشنه زیر اندرون.
فردوسی.
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شود.
فردوسی.
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
فردوسی.
به یکی چنگش آخته دشنه ست
به دگر چنگ می نوازد چنگ.
ناصرخسرو.
این دشنه برکشیده همی تازد
وآن با کمان و تیر فروخفته.
ناصرخسرو.
من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر
که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوم.
ناصرخسرو.
هر آنکه دید به میدان برهنه دشنۀ شاه
به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن.
سوزنی.
در گنبد بروی خلق دربست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست.
نظامی.
باز چو دیدم همه ده شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
نظامی.
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ بر گردن.
نظامی.
صبح چون برکشید دشنۀ تیز
چند خسبی نظامیا برخیز.
نظامی.
دشنۀ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسود از دشنام تو.
عطار.
تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم
چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم.
عطار.
دشنۀهجر توام کشت از آنک
تشنۀ وصل تو جان می یابم.
عطار.
به خون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی.
حیران دست و دشنۀ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی.
سعدی.
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو.
دشنۀ غمزه بیارای که آشوب دلم
ننشیند به جگرکاوی مژگانی چند.
طالب آملی (از آنندراج).
انتعاشی را ملال از پی و بالا می کشم
دشنه بر دل می خورم گر خاری از پا می کشم.
طالب آملی (از آنندراج).
خندۀ عشرت هزاران دشنه در جانم شکست
گریۀ ماتم نزد چینی بر ابرویم هنوز.
طالب آملی (از آنندراج).
وآن دشنه ای که بر دل کافر نزد کسی
امروز عشق یار نهد بر گلوی ما.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش.
صائب (از آنندراج).
- دشنه زدن، بکار بردن دشنه:
به بازوی پر خون درون بیدسرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
ناصرخسرو.
- دشنه شکار، کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است:
کردند زره پوست بر اندام شهیدان
مژگان کسی دشنه شکار است ببینید.
سعدی (از آنندراج).
- دشنۀ صبح، کنایه از روشنی صبح است، و آنرا عمود صبح هم میگویند. (برهان) :
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنۀ صبح مردم کشم.
نظامی (از آنندراج).
- دشنه کارد، خنجر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ / تِ)
ناسزا شنیده. دشنام شنیده. فحش خورده. فحش داده شده. سرزنش شده. (ناظم الاطباء). شتیم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دشنام گیرنده. آنکه دشنام شنود و بجوش نیاید. (آنندراج). آنکه در زیر فحش و بد گفتن آرام می گیرد. (ناظم الاطباء) :
امروز چون تو قابل هجوی نگار نیست
دشنام گیرتر ز تو در روزگار نیست.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ تَ)
دشنام دادن. ناسزا گفتن. سقط گفتن: منجمی به خانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت. (گلستان سعدی).
چو دشنام گویی دعا نشنوی
بجز کشتۀ خویشتن ندروی.
سعدی.
استقذاف، دشنام گفتن خواستن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شْ کَ دَ)
دشنام تحمل کردن. ناسزا و دشنام خوردن:
دریوزۀ خواری نتوانند عزیزان
دشنام کشیدن ز پیت حد دعا نیست.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شْ کَ دَ)
دشنام دادن. ناسزا گفتن: صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی).
دشنام گرم کردی و گفتی و شنیدم
خرم دل سعدی که برآید بزبانت.
سعدی.
من از اخلاص می خواندم دعایی
از آن بر ختم من دشنام کردند.
میر حسن دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نا)
شهری است به صعید مصر اعلی، و نسبت بدان دشناوی ّ شود. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دشنام
تصویر دشنام
شهرت بد، فحش و سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنگی
تصویر دشنگی
دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنگ
تصویر دشنگ
غلاف خوشه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
کارد بزرگ و مشمل، خنجری است که نوعی عیاران بر میان بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنه صبح
تصویر دشنه صبح
تیغ بامداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنگی
تصویر دشنگی
((دَ شَ))
روزگار، دنیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشنام
تصویر دشنام
((دُ))
فحش، ناسزا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
((دَ یا دِ نِ))
خنجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشنام
تصویر دشنام
توهین، فحش، هتک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
خنجر
فرهنگ واژه فارسی سره
چاقو، خنجر، شمشیر، کارد، نیزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب هایی کوتاه که برای هدایت پرنده به سوی تله، در زمین فرو
فرهنگ گویش مازندرانی
ریخته شده پاشیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی