کارد بزرگ و مشمل. (از لغت فرس). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان). خنجر. (غیاث) (بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس). کارد بزرگ چنانکه قصابان دارند، کشیده تر از خنجر، که در فارس خاصه لارستان حربۀ آنهاست، و با لفظ شکستن و زدن و نهادن و خوردن و آراستن مستعمل است. (آنندراج). شمشیر و کارد تیغه باریک. (ناظم الاطباء). مدیه. (از منتهی الارب). کارد. شوشکه. سلاح که از شوشکه کوچکتر و از چاقو بزرگتر و شبیه کارد است. (فرهنگ لغات عامیانه) : ابوالمظفر شاه چغانیان که برید به تیز دشنۀ آزادگی گلوی سؤال. منجیک. به دشنه جگرگاه بشکافتند برهنه به آب اندر انداختند. فردوسی. همان نیزه و دشنۀ آبگون سنان از بر و دشنه زیر اندرون. فردوسی. زمانه به خون تو تشنه شود بر اندام تو موی دشنه شود. فردوسی. از آن پیش کو دشنه را برکشید جگرگاه سیمین تو بردرید. فردوسی. به یکی چنگش آخته دشنه ست به دگر چنگ می نوازد چنگ. ناصرخسرو. این دشنه برکشیده همی تازد وآن با کمان و تیر فروخفته. ناصرخسرو. من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوم. ناصرخسرو. هر آنکه دید به میدان برهنه دشنۀ شاه به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن. سوزنی. در گنبد بروی خلق دربست سوی مهد ملک شد دشنه در دست. نظامی. باز چو دیدم همه ده شیر بود پیش و پسم دشنه و شمشیر بود. نظامی. تیغ و دشنه به از جگر خوردن دشنه بر ناف و تیغ بر گردن. نظامی. صبح چون برکشید دشنۀ تیز چند خسبی نظامیا برخیز. نظامی. دشنۀ چشمت اگر خونم بریخت جان من آسود از دشنام تو. عطار. تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم. عطار. دشنۀهجر توام کشت از آنک تشنۀ وصل تو جان می یابم. عطار. به خون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان. سعدی. حیران دست و دشنۀ زیبات مانده ام کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی. سعدی. چو قادر شدی خیره کم ریز خون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو. دشنۀ غمزه بیارای که آشوب دلم ننشیند به جگرکاوی مژگانی چند. طالب آملی (از آنندراج). انتعاشی را ملال از پی و بالا می کشم دشنه بر دل می خورم گر خاری از پا می کشم. طالب آملی (از آنندراج). خندۀ عشرت هزاران دشنه در جانم شکست گریۀ ماتم نزد چینی بر ابرویم هنوز. طالب آملی (از آنندراج). وآن دشنه ای که بر دل کافر نزد کسی امروز عشق یار نهد بر گلوی ما. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم که دشنه بر جگر برق می زند خارش. صائب (از آنندراج). - دشنه زدن، بکار بردن دشنه: به بازوی پر خون درون بیدسرخ بزد دشنه زین غم هزاران هزار. ناصرخسرو. - دشنه شکار، کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است: کردند زره پوست بر اندام شهیدان مژگان کسی دشنه شکار است ببینید. سعدی (از آنندراج). - دشنۀ صبح، کنایه از روشنی صبح است، و آنرا عمود صبح هم میگویند. (برهان) : من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنۀ صبح مردم کشم. نظامی (از آنندراج). - دشنه کارد، خنجر. (ناظم الاطباء)