جدول جو
جدول جو

معنی دشبه - جستجوی لغت در جدول جو

دشبه
دوشبه، طی دو شب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دشمه
تصویر دشمه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی و جد تخواره شاه دستان در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دربه
تصویر دربه
درپی، تکۀ پارچه ای که بر پارگی جامه بدوزند، پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشبه
تصویر عشبه
عشب، گیاهی با ساقۀ ضخیم زیرزمینی، میوه ای سرخ رنگ که مصرف دارویی دارد، حشیشهالمغربیه، سپارنه، سالساپرنیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
کارد برنده و نوک تیز که برای سر بریدن و زخم زدن به کار می رود، خنجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشبه
تصویر اشبه
شبیه تر، مانندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیبه
تصویر دیبه
پارچۀ ابریشمی، برای مثال هم از لؤلؤ و گوهر شاهوار / هم از دیبۀ چین سراسر نگار (فردوسی - ۱/۲۰۸ حاشیه)
دیبۀ خسروی: نام یکی از گنج های هشت گانۀ خسروپرویز، برای مثال دگر آنک نامش همی بشنوی / تو گویی همه دیبۀ خسروی (فردوسی - ۸/۲۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
هر حیوانی که روی زمین راه برود. بیشتر به چهارپایان باری و سواری اطلاق می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشبه
تصویر تشبه
شبیه شدن، خود را مانند دیگران کردن، شبیه دیگران شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشبه
تصویر مشبه
آنکه یا آنچه به چیزی تشبیه شود مانند شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمبه
تصویر دمبه
دنبه، عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
(بَ بَ)
بشبق. بمعنی بشبق است که قریه ای باشد از قرای مرو شاهجهان و بشبق معرب آنست و در این زمان بتعریب اشتهار دارد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از سروری). قریه ای بوده از مرو شاهجهان و بسبب معرب آنست. (انجمن آرا). دهیست از مرو بشبق معرب آن، لیکن در قاموس نیز بشبه آورده نه بشبق وظاهراً سهو کرده چه همه جا عربی می آرد نه فارسی و صاحب نصاب بشبق آورده نه بشبه. (از رشیدی). و رجوع به بشبق و مرآت البلدان ج 1 ص 212 و معجم البلدان شود، طبق کوچک. (شعوری ج 1 ورق 173)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
بشمه. پوست دباغت نکرده. (رشیدی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشبه
تصویر تشبه
مانند شدن، شبیه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشبه
تصویر رشبه
رشبه آوند نارگیلی کشکول
فرهنگ لغت هوشیار
آن جز از گوسفند که بجای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربی می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
دیبا. توضیح: های دیبه ملفوظ است. یا دیبه خسروی جامه حریر پادشاهی، گنج سیم از گنجهای خسرو پرویز گنج دیبه
فرهنگ لغت هوشیار
ماده شتر پیر، کوتوله کوژپشت زشت نو گیاه گیاه نو رسته گونه ای گیاه از ملک که دارای ساقه زیرزمینی ضخیم و گره دار است و میوه اش به بزرگی یک گیلاس می رسد و قرمز رنگ است و 1 تا 3 دانه دارد. ریشه اش در طب عوام به عنوان معرق و مدر و تصفیه کننده خون مصرف می شود به علاوه درفع بیماری های جلدی از قبیل سودا و تفلس پوست بدن مورد مصرف دارد عشبه مغربیه صبرینه صبرینه طبی عشبه طبی. یا عشبه بری. گیاهی است علفی و پایا از تیره عشقه ها که برخی گونه هایش خشبی نیز میباشند و مخصوص نواحی گرم معتدل آسیا و آمریکاست عشبه بیابانی. یا عشبه بیابانی. عشبه بری. یا عشبه چینی. گونه ای عشبه که ریشه اش در طب عوام بهترین داروی تصفیه کننده خون و ضد نقرس و بهترین داوری بیماری سیفیلیس شناخته شده است. این گونه عشبه در ژاپن و چین می روید و در برخی کتب رویش آن را در کناره های خزر نیز ذکر کرده اند. یا عشبه خاردار. ازملک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشبه
تصویر قشبه
ژکور: زن، فرومایه: مرد، بچه کپی از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشبه
تصویر مشبه
مثل و مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشبه
تصویر اشبه
شبیه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربه
تصویر دربه
عاقل بودن، حاذق بودن در کار و صنعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبه
تصویر دلبه
از پارسی یک دلب یک چنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابه
تصویر دابه
هر حیوانی که روی زمین راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
کارد بزرگ و مشمل، خنجری است که نوعی عیاران بر میان بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشبه
تصویر مشبه
((مُ شَ بَّ هْ))
مانند شده، تشبیه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربه
تصویر دربه
((دُ بِ یا بَ))
آزمودن، آزمایش کردن، کار آزمودگی، خیرگی، خو گرفتگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
((دَ یا دِ نِ))
خنجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیبه
تصویر دیبه
((دِ بَ هْ))
دیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
((دُ بِ))
دمبه، جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است، پیه، چربی، گذار کردن نوعی رمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی. با دنبه آدمکی درست می کردند و با نیت آسیب رساندن به آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دابه
تصویر دابه
((بَّ))
هر حیوانی که روی زمین راه رود، چارپا، جمع دواب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشبه
تصویر تشبه
((تَ شَ بُّ))
مانند بودن، شبیه بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشبه
تصویر اشبه
((اَ بَ))
شبیه تر، ماننده تر، ماناتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
خنجر
فرهنگ واژه فارسی سره