جدول جو
جدول جو

معنی دستوره - جستجوی لغت در جدول جو

دستوره
(دَسْتْ وَ رَ / رِ)
دست اره. (شعوری ج 1 ص 429). دستره. دست اره. ارۀ دستی، گوشواره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دستوره
اره دستی
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستور
تصویر دستور
فرمان، قاعده و قانون، آیین و روش، اجازه، پروانه، رخصت، برای مثال تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی - ۳۵)،
در علوم ادبی علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جمله ها، روابط و ظرفیت های آن ها، صاحب مسند، وزیر، برای مثال این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴ - ۷۲۰)، مشاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوره
تصویر مستوره
پاک دامن، پارسا، زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داتوره
تصویر داتوره
حلقه و زنجیر یا ریسمانی که به پای چهارپایان یا زندانیان ببندند، بخو، تاتوره، تاتوله
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
وزارت. (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری:
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستوری خسروان را سزی.
فردوسی.
،
{{اسم مرکّب}} اجازه. اذن. رخصت و اجازت. (برهان) (غیاث). دستور. هواده. (منتهی الارب). اذن. (دهار) : اگر دستوری باشد بنده به مقدار دانش خویش... بازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد. (تاریخ بیهقی). ندیمان خاص او را [محمد بن محمود در زمان حبس] دستوری بود که نزدیک وی می رفتند. (تاریخ بیهقی). بر در حجرۀ سید عالم بایستاد در بزد آواز نرم در داد که السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و معدن الرساله دستوری باشد که درآیم. (قصص الانبیاء ص 234). در این موضع دبیر را دستوری است و اجازت که قلم بردارد و قدم درگذارد. (چهارمقاله ص 21).
گرهم از دستور دستوریستی
دل بدستور جهان دربستمی.
خاقانی.
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست بر او مال که دستوری است.
نظامی.
داده ای وعده دستوریم وگر ندهی
بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش.
اثیر اومانی.
گفت به دستوری درآییم یا به حکم، گفت دستوری نیست اگر به اکراه می درآیید شما دانید. (تذکره الاولیاء عطار).
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد از این با گفتگویم کار نیست.
مولوی.
- دستوری کاری افتاده بودن، اجازۀ کاری صادر شده بودن: دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل برفت [التونتاش] . (تاریخ بیهقی).
- با دستوری، مأذون. مجاز.
- به دستوری، با اجازه و رخصت. با اذن و موافقت:
به دستوری و رای و فرمان شاه
پسندیده ام شاه را جفت ماه.
فردوسی.
فرستاده گیوست و پیغام من
به دستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
به دستوری شاه بیرون گذشت
که داند که می در تنش چون گذشت.
فردوسی.
به دستوری سرپرستان سه روز
مر او را بخوردن نیم دلفروز.
فردوسی.
به دستوری هرمز شهریار
که او داشت تاج از پدر یادگار.
فردوسی.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
باهرن سپردند پس دخترش
به دستوری مهربان مادرش.
فردوسی.
کنون من به دستوری شهریار
بسیجم بدین کینه و کارزار.
فردوسی.
به دستوری شاه جویا برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت.
فردوسی.
حسنک قریب بهفت سال بردار بماند... تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). اندرین یک سبب است که اگربگوید [عبدالغفار] باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری توانم گفت. (تاریخ بیهقی ص 131).
یوز او تا دید عدل او کجا یارد گرفت
گاه نخجیر آهوان را جز به دستوری سرین.
لامعی گرگانی.
دهقانش یکی فاضل و معروف و بزرگست
در باغ مشو جز که به دستوری دهقان.
ناصرخسرو.
جز که به دستوری خدا و رسولش
دانا بند خدای را نگشایاد.
ناصرخسرو.
ذره را از برای مستوری
نزده دره جز به دستوری.
سنائی.
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ گر ره زند تو مندوری.
سنائی.
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهدشاه.
نظامی.
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
نظامی.
گر مثالم دهد به مندوری
تا بخانه شوم بدستوری.
نظامی (هفت پیکر ص 132).
- به دستوری بازگشتن، برای اذن انصراف. کسب اجازۀ بازگشت:
بدستوری بازگشتن بکاخ
برفتند یکسر بکاخ فراخ.
فردوسی.
جهان پهلوان پیش او شد بپای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجای
خود و نامداران فرخنده رای.
فردوسی.
- ، به عزم. به قصد. به نیت:
سکندر به اسپ اندرآورد پای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجای
شدن شادمان پیش کابل خدای.
فردوسی.
ز ایوان بیامد بنزدیک رای
به دستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
به دستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
به دستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
به دستوری بازگشتن ز در
شدن نزد سالار فرخ پدر.
فردوسی.
- بی دستوری، بی اجازه: ابلیس به روزن خانه فروشد جمشید گفت تو کیستی... و ایدون پنداشت که وی ازآن مردمانست که بر در خانه وی نشسته بودند کسی حیلتی کرده است و بی دستوری وی اندر رفته است. (ترجمه طبری بلعمی). علی الجمله خدمتگار از خجلت این انعام و مواهب خسروانه بی دستوری، از ظاهر موصل رحلت کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 224).
با او چه از آشنا چه از خویش
بی دستوری نشد کسش پیش.
نظامی.
هیچ کس بی اذن و دستوری خداوندش در آن تصرف ننماید. (تاریخ قم ص 73). بی اذن و اجازت و دستوری من به قم آمده است. (تاریخ قم ص 209). ادرمجاج، بدون دستوری درآمدن. اندماق، دموق، بناگاه درآمدن بی دستوری. اهتشال، سوار شدن برستور بی دستوری مالکش. هجوم، درآمدن بر کسی بی دستوری. (از منتهی الارب).
، جواز. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.
نظامی.
، اذن خواهی. اجازه گیری:
منزل آنجا رساند کز دوری
دید در جبرئیل دستوری.
نظامی (هفت پیکر ص 13).
، رضا. همداستانی:
وزآنجا به دستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور.
فردوسی.
، فرمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکم. امر:
نه موبد بد او را نه فرمان نه رای
جهان پر ز دستوری سوفرای.
فردوسی.
- دستوری برکسی نوشتن، به توزیع مالی ازو خواستن: گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
،
{{صفت نسبی، اسم مرکّب}} زن بد مجاز از شحنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن دسته از زنان بدعمل که از جانب شحنه اجازه و اذن خاص داشته باشند. زنان بی سامان که اذن خاص شحنه داشته اند. قحبۀ مجاز از محتسب: خیری زرد بوی ایدون چون [بوی] زن آزاد و ناروسپی، کافور بوی ایدون چون بوی دستوری. (ریدک و خسرو کواتان).
این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید
از حکم الهی بچنین فعل بد ایشان
اندرخور حدند و شما اهل قفائید.
ناصرخسرو.
کرده از امر اوست دستوری
از همه ناپسندها دوری.
سنائی.
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست بر او مال که دستوری است.
نظامی.
اصل در زن سداد و مستوریست
وگرش این دو نیست دستوریست.
اوحدی.
- کار به دستوری کردن زنی تباه کار، با رخصت و اجازت محتسب بدان کار اشتغال ورزیدن:
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد.
حافظ.
،
{{حاصل مصدر مرکّب}} سمت دستور زرتشتیان. ریاست روحانی زرتشتیان،
{{اسم مرکّب}} سرچکادی و آن چیزی باشد که بر سر چیزی ستانند چنانکه شخصی یک من انگور خرید سیبی بر سر آن می گیرد. (برهان). سرانه وسرچکادی و آن چیزی است که بعد از رفع معاملات و دادن بها و گرفتن کالا خریدار از فروشنده گیرد مثل اینکه یک من انگور گیرند و بر آن سبیی اضافه ستانند و در هندوستان رواجی دارد که از معاملات بزرگ برگیرند مثل اینکه چیزی را که یک صد روپیه خرند هر روپیه را یک پول سیاه باز پس ستانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، حق السعی و مزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ رَ / رِ)
دستوار. عصا و چوبدستی شبانان. باهو:
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستواره پای.
کمال اسماعیل.
، دستوار. دست بند. دست برنجن، دست مانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) (برهان) ، مقدار دستی. دستوار. هرچیز که به مقدار دستی باشد. (برهان) ، رنج دست. (یادداشت مرحوم دهخدا با علامت تردید) :
دست دهقان چو چرم گشته ز کار
دهخدا دست نرم برده که آر
چه خوری نان دستوارۀ او
نظری کن به دستیارۀ او.
اوحدی.
در آنندراج و انجمن آرا این شعرشاهد معنی دست مانند و به مقدار دستی است و در مصراع آخر نیز ’دست واره’ آمده است و در یادداشت دیگر لغت نامه ’دست پاره’ و محتمل است که معنی مندرج در آن دو فرهنگ مربوط به لغت مصراع اخیر باشد. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
معرب از دستور فارسی است زیرا درعرب وزن فعلول نیامده است، قاعده که برطبق آن عمل شود، اجازه. (اقرب الموارد) ، دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (لغت نامۀ مقامات حریری). کتابی که در او مایحتاج چیزها نوشته شده باشد. (منتهی الارب) (برهان) ، نسخۀ جامع کل حساب که نسخه های دیگر از آن بردارند. (از منتهی الارب) ، وزیر. (برهان). وزیر، و آن تشبیه به قاعده است. (از اقرب الموارد) ، آنکه در تمشیت امور بر او اعتماد کنند. (از منتهی الارب). کسی که بر قول او اعتماد کنند. (برهان). ج، دساتیر. و رجوع به دستور در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ رَ / رِ)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) :
پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از فرهنگ اسدی).
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
بوحنیفۀ اسکافی.
این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل
بر دست اره ریزد دندان دستره.
سوزنی.
کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید
دندانها بریزد از روی دستره.
سوزنی.
از شکرینی که هست بهر بخائیدنش
لب همه دندان شده است بر مثل دستره.
مولوی (از جهانگیری).
او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مستور. مستوره. رجوع به مستور و مستوره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بودن کوکب مباین شمس (در احکام نجوم). (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
استره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ/ چِ)
این کلمه در بیتی از دیوان ناصرخسرو (چ تقوی ص 55) آمده است اما در چاپ جدید (مینوی -محقق ص 86) بجای آن ’دستارچه’ است. در صورت صحت ضبط، ظاهراً معنی دستورالعمل و دستور کاری دهد:
صندوقچۀعدل تو مانده ست به طرطوس
دستورچۀ جور تو در پیش و کنار است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته دستور آیین صاحب دست و مسند، وزیر، آنکه در تمشیت امور بدو اعتماد کند، روحانی زردشتی، رخصت اجازه، قانون آیین روش، برنامه، یکی از شعب ادبیات که از انواع کلمه بحث کند و بدان درست گفتن و درست نوشتن را آموزند، چوب گنده درازی که بعرض بر بالای کشتی می انداختند و میزان کشتی را بدان نگاه میداشتند، چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد، ارزیابی مالیات یا دستور اصل توافق اصلی و اساسی در مورد پرداخت مالیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوره
تصویر مستوره
مستوره در فارسی مونث مستور پردگی پارسا: زن پاکدامن مونث مستور
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که مانند دست باشد، آنچه که به اندازه دست باشد، عصا چوبدستی، دستبند سوار دستواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستورز
تصویر دستورز
آنکه کار دستی انجام دهد، آنچه که با دست انجام دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
وزارت، وزیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستگره
تصویر دستگره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دسکره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
((دَ))
فرمان، اجازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستور
تصویر دستور
((دَ))
فرمان، امر، وزیر، مشاور، قاعده، روش، اجازه، پروانه، برنامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستره
تصویر دستره
((دَ تَ رِ))
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستبری
تصویر دستبری
اخلال، تحریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
سرقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستاورد
تصویر دستاورد
ماحصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستاور
تصویر دستاور
حاصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استوره
تصویر استوره
اسطوره
فرهنگ واژه فارسی سره
گرامر، نحو، امر، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان، آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون، ترتیب، وزیر، برنامه
متضاد: نهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پردگی، زن، مخدره، مقنع، ناموس، نهفته رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجازه، اذن، رخصت، راه، رسم، روش، شیوه، قاعده، خودفروش، روسپی، فاحشه، معروفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مانند مثل و مانند
فرهنگ گویش مازندرانی
توبره ی دستی گالشی که دارای قفل و بست است
فرهنگ گویش مازندرانی