دستبند، چوبدستی، عصا، برای مثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مثال به ایران بسی دوستدارش بود / چو خاقان یکی دستوارش بود (فردوسی - ۸/۱۸۹)
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مِثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مِثال به ایران بسی دوستدارش بُوَد / چو خاقان یکی دستوارش بُوَد (فردوسی - ۸/۱۸۹)
اسطبل. (المصادر زوزنی). اسطبل و کلمه فارسی است. ج، کستوانات. (از اقرب الموارد) ، در افسانه های عامیانۀ دورۀ صفویه معنی ’زشتی’ می دهد ولی نمی دانم چگونه زشتی باشد. (یادداشت مؤلف)
اسطبل. (المصادر زوزنی). اسطبل و کلمه فارسی است. ج، کستوانات. (از اقرب الموارد) ، در افسانه های عامیانۀ دورۀ صفویه معنی ’زشتی’ می دهد ولی نمی دانم چگونه زشتی باشد. (یادداشت مؤلف)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 160هزارگزی شمال باختری فرمهین و 10هزارگزی راه مالرو عمومی. با 607 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و از فرمهین میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 160هزارگزی شمال باختری فرمهین و 10هزارگزی راه مالرو عمومی. با 607 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و از فرمهین میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
از دستی به دستی دادن. اداره. دست بدست کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هجرنا الحبیب خیفه أن یه جر بداءً فیستمر عنانا و ترکناه للوری فکأنا قد أدرناه بیننا دستکانا. اسعد بن المهذب المماتی (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 255)
از دستی به دستی دادن. اداره. دست بدست کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هجرنا الحبیب خیفه أن یهَ َجر بداءً فیستمر عنانا و ترکناه للوری فکأنا قد أدرناه بیننا دستکانا. اسعد بن المهذب المماتی (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 255)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو: همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. زن و کودک و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار. فردوسی. که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار. فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواری بلند. اسدی. من اومید بسته بر آن قلم که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پای. کمال اسماعیل آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) : به ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود. فردوسی. ، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است: تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پای بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی. ، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست. دستوار (د ت ) {{اسم خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو: همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. زن و کودک و مرد با دستوار نمی یافت از تیغ او زینهار. فردوسی. که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار. فردوسی. بود گرزهاشان سر گوسفند زده در سر دستواری بلند. اسدی. من اومید بسته بر آن قلم که دست جهان را بود دستوار. ؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159). وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستوار پای. کمال اسماعیل آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) : به ایران بسی دستیارش بود چو خاقان یکی دستوارش بود. فردوسی. ، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است: تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز شد پای بند دشمن دین دستوار ملک. مسعودسعد. بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت در دست عهد دولت او دستوار باد. ابوالفرج رونی. ، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست. دستوار (دَ ت ِ) {{اِسمِ خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار. واقع در 120هزارگزی باختر جغتای و کنار راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، با 409 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار. واقع در 120هزارگزی باختر جغتای و کنار راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، با 409 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دستوان. دستبان. ساعدی آهنین که روز جنگ در دست کشند. (جهانگیری). قولچاق. قفاز. (مهذب الاسماء). ساعد. (دهار). ساعدبند. دستکش. ساعدبند آهنین مردان که در روز جنگ در دست کنند. و به عربی قفاز و به ترکی قولچاق گویند. (برهان). قلق. (از جهانگیری). آنچه از آهن سازند و درروز جنگ بر سر دست کشند: خود بر سر نهاده و دستوانه های زرین در دست کشیده. (ترجمه اعثم کوفی ص 52) ، دست برنجن بود و آنرا دستیانه و دستینه نیز خوانند. (جهانگیری). یاره. دستبند. زیوری که زنان در ساعد بندند. (غیاث). دستینۀ زنان. (برهان) : انواع تجمل چون گوشوارها و دستوانه هاو طوقها و کمرها بدست ایشان آمد. (ترجمه اعثم کوفی ص 101) ، صدر مجلس. (جهانگیری). صدر مجلس و مسند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : پادشاهی بما رسید که یار بازآمد به دستوانۀ ما. حکیم نزاری
دستوان. دستبان. ساعدی آهنین که روز جنگ در دست کشند. (جهانگیری). قولچاق. قفاز. (مهذب الاسماء). ساعد. (دهار). ساعدبند. دستکش. ساعدبند آهنین مردان که در روز جنگ در دست کنند. و به عربی قفاز و به ترکی قولچاق گویند. (برهان). قلق. (از جهانگیری). آنچه از آهن سازند و درروز جنگ بر سر دست کشند: خود بر سر نهاده و دستوانه های زرین در دست کشیده. (ترجمه اعثم کوفی ص 52) ، دست برنجن بود و آنرا دستیانه و دستینه نیز خوانند. (جهانگیری). یاره. دستبند. زیوری که زنان در ساعد بندند. (غیاث). دستینۀ زنان. (برهان) : انواع تجمل چون گوشوارها و دستوانه هاو طوقها و کمرها بدست ایشان آمد. (ترجمه اعثم کوفی ص 101) ، صدر مجلس. (جهانگیری). صدر مجلس و مسند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : پادشاهی بما رسید که یار بازآمد به دستوانۀ ما. حکیم نزاری