جدول جو
جدول جو

معنی دستوار

دستوار
(دَسْتْ)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو:
همی رفت بر خاک بر خوارخوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار.
فردوسی.
زن و کودک و مرد با دستوار
نمی یافت از تیغ او زینهار.
فردوسی.
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار.
فردوسی.
بود گرزهاشان سر گوسفند
زده در سر دستواری بلند.
اسدی.
من اومید بسته بر آن قلم
که دست جهان را بود دستوار.
؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159).
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای.
کمال اسماعیل
آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) :
به ایران بسی دستیارش بود
چو خاقان یکی دستوارش بود.
فردوسی.
، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است:
تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک.
مسعودسعد.
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عهد دولت او دستوار باد.
ابوالفرج رونی.
، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست.
دستوار (د ت )
{{اسم خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا