جدول جو
جدول جو

معنی دستنه - جستجوی لغت در جدول جو

دستنه
بازیچه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دسته
تصویر دسته
آنچه مانند دست یا به اندازۀ دست باشد، چیزی که تمام آن یا دنبالۀ آن در دست گرفته شود مثلاً دستۀ شمشیر، دستۀ تبر، دستۀ تار، دستۀ کوزه، دستۀ گل، دستۀ علف، دستۀ کاغذ، گروهی از مردم که در یک جا و با هم باشند یا با هم حرکت کنند، عده ای ورزشکار که در نوعی از ورزش با هم کار کنند، عده ای نوازنده و خواننده که آهنگی را با هم بنوازند و بخوانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
دسته
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، ایّاره، برنجن، دست برنجن، ورنجن، سوار، دستیاره، آورنجن، اورنجن، یارج، یاره برای مثال تا چو هماغوش غیوران شوم / محرم دستینۀ حوران شوم (نظامی۱ - ۴۵)،
دستکش، پوشاک دست،
امضا، حکم، دست خط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستجه
تصویر دستجه
ظرف شیشه ای بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(دَ جَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا. واقع در5هزارگزی جنوب فسا و 3هزارگزی راه شوسۀ فسا به جهرم، با 1878 تن سکنه (سرشماری 1335 هجری شمسی). آب آن از قنات و چاه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
مرکّب از: دست + ینه، پسوند نسبت، معرب آن دستینج. حلقۀ طلا و نقره و امثال آن باشد که زنان بر دست کنند. (برهان)، دست ورنجن. (جهانگیری) (آنندراج)، دستوانه. یاره. یارق. رسوه. (از اقرب الموارد) (دهار) (السامی)، سوار. زینتی که زنان در بند دست و ساعد گذارند از جواهر و طلا و یا نقره. (ناظم الاطباء) :
تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینۀ حوران شوم.
نظامی.
مسی کز وی مرا دستینه سازند
به از سیمی که در دستم گدازند.
نظامی.
گهی دستینه از دستش ربودی
ببازوبندیش بازو نمودی.
نظامی.
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق.
جامی (ازانجمن آرا)،
، دستکش و پوشاک دست. (ناظم الاطباء) ، دستبند که روز جنگ به دست بندند. دستوانه: اساوره و دستینه های زردر دست راست کرد برسبیل اکرام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 48) ، دستۀ کارد و شمشیر. (از جهانگیری) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، دسته و قبضه. (ناظم الاطباء) ، دستۀ طنبور و عود و رباب و مانند آن. (از برهان) (از جهانگیری)، گردن تار و سه تار و جز آن. (ناظم الاطباء) ، دستینۀ رباب و عود. ابریشم و جز آن که بر دستۀ رباب بندند زیرا که به منزلۀ دست برنجن است مر ساعد رباب را. (انجمن آرا) (آنندراج) :
نالان رباب از عشق می دستینه بسته دست وی
بر ساعدش چون خشک نی رگهای بسیار آمده.
خاقانی.
دل به گیسوی چنگ بربندید
جان به دستینۀ رباب دهید.
خاقانی (از انجمن آرا)،
از پی دستینۀ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد.
خاقانی.
بهر دستینۀ رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته.
خاقانی.
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ
یعنی درم خریدۀ عیدیم و چاکرش.
خاقانی.
، مکتوبی که به دست خود بنویسند. (جهانگیری) (برهان)، آنچه بزرگان به خط خود نویسند. دستخط. (آنندراج) :
مرا به باغ تو دستینه ای نوشت چنان
که تیره گردد ارتنگ مانوی از وی.
منجیک (ازآنندراج)،
، آنچه در آخر کتاب الحاق کنند همچونام خود و تاریخ اتمام و غیره. (برهان) ، توقیع و فرمان پادشاهان. (جهانگیری) (از برهان)، توقیع. (فرهنگ اسدی)، توقیع و مثال. (شرفنامۀ منیری)، رقم شخص و امضای شخص. (ناظم الاطباء)، دستیانه، حکمی که از جانب حاکم برای محکومی نویسندو به دست او دهند. رقم. فرمان. (آنندراج)، حکم قاضی. (ناظم الاطباء) ، دفتر. (دهار) ، ابر با درخش، و دستینج معرب آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)، و رجوع به دستینج شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ جَ)
معرب دستۀ فارسی است. ج، دساتج. (از منتهی الارب) (از مهذب الاسماء). مأخوذ از دستۀ فارسی. آغوش. (ناظم الاطباء). دسته. (منتهی الارب). ’حزمه’ و بسته و دسته. (از اقرب الموارد) ، دسته: دستجۀ هاون، دستۀ هاون: و أصله (اصل لوف)... یشبه دستجه الهاون. (قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 204 مفردات) ، ظرف بزرگ از شیشه و زجاج. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ رَ / رِ)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) :
پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از فرهنگ اسدی).
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
بوحنیفۀ اسکافی.
این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل
بر دست اره ریزد دندان دستره.
سوزنی.
کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید
دندانها بریزد از روی دستره.
سوزنی.
از شکرینی که هست بهر بخائیدنش
لب همه دندان شده است بر مثل دستره.
مولوی (از جهانگیری).
او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَهْ)
دستگاه. جای صدر و مسند، چرا که دست به معنی مسند آمده است. (غیاث) (آنندراج) ، دستگاه. (جهانگیری). مخفف دستگاه است که دسترس و سامان باشد. (از برهان). قدرت و سامان. (غیاث). کثرت اسباب غنا و سرمایه و قدرت. (شرفنامۀ منیری). وسایل و اسباب و مال و جمعیت و دولت و قدرت. و رجوع به دستگاه شود:
گذشتن کنون به که با لشکریم
نباید که بی دستگه بگذریم.
فردوسی.
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی بجان.
فرخی.
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زآنکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.
فرخی.
اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان
کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ.
سوزنی.
دستگه شیشه گر پایگه گازری.
سنائی.
پایگه یافتی بپای مزن
دستگه یافتی ز دست مده.
خاقانی.
فرزین که در ابتدا پایگه پیادگی داشت در انتهای مصاف ملک دستگه سروری یابد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 9).
بهر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج و برسم را نگه داشت.
نظامی.
بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خویشتن رفت شاد.
نظامی.
گر این دستگه را بدست آوریم
بر اقلیم عالم شکست آوریم.
نظامی.
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروز بخشش گوئی من و توئیم انباز.
کمال اسماعیل.
گر مرا نیز دستگه بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ.
سعدی.
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
دستگهم بین چو کف صوفیان
قامت من چون الف کوفیان.
خواجو.
دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند.
حافظ.
- دستگه داشتن، مال و منال داشتن. قدرت داشتن. توانائی داشتن:
وز اینجا چون توان و دستگه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی.
مسعودسعد.
چو من دستگه داشتم هیچوقت
زبان مرا عادت نه نبود.
مسعودسعد.
گل گفت اگر دستگهی داشتمی
بگریختمی اگر رهی داشتمی.
حافظ.
- ، تسلط و فرمانروائی و سلطه داشتن:
که ملذیطس آنجا نگه داشتی
بشاهی برو دستگه داشتی.
عنصری.
- دستگه دیرپای، آسمانها و افلاک و جهان و عالم. (ناظم الاطباء) :
کیست درین دستگه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای.
نظامی.
- ، ثروت و دولت پایدار و استوار. (ناظم الاطباء).
- دستگه سنجری، جاه و جلال و شکوه سلطان سنجر:
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینۀ کبک دری.
نظامی.
، تاب. توان. طاقت. پای. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه.
سلمان
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. واقع در 45هزارگزی باختر بروجن و 3هزارگزی راه شلمزار به شهرکرد، با 2287 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن ماشین رو است و در حدود 15 باب دکان و قلعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
دست برنجن. النگو. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، موزۀ دست. (آنندراج). دستکش. (ناظم الاطباء). چیزی است از پوست یا پشم که بجهت دفع اذیت سرما به دست پوشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). قولچاق، چیزی است از پارچه که خبازان در وقت نان پختن پوشند. پارچه ای است که نانوایان در وقت نان پختن به دست کشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، تازیانه، افزار کشتکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ نَ)
یکی استن. رجوع به استن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ نِ)
کرسی کانتن مز، از ناحیت وردون در ساحل رود مز، دارای 3183 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد و فولادسازی دارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از کستنه
تصویر کستنه
لاتینی تازی گشته شاه بلوت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
سرمایه مایه، اسباب مادی سامان ثروت، قدرت توانایی، جاه جلال، علم فضل، کارگاه کارخانه مجموعه آلاتی که در محلی برای انجام دادن کاری نصب شده، مجموعه اعضایی که در بدن موجودی زنده مسئول اجرای عمل حیاتی مخصوص است جهاز، یک آهنگ کامل موسیقی مجموعه ای از عده ای آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهای ممتاز و موضوعات مطبوع میباشد، (تصوف) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همه صفات، واحد برای شمارش تعداد ساختمان خانه گرمابه ماشین آلات و غیره. یا دستگاه جنبش جهاز محرکه. دستگاه رویش جهاز نامیه. یا دستگاه متری عبارت است از: 1 سانتیمتر 10 میلیمتر 1 دسیمتر 10 سانتیمتر 100 میلیمتر 1 متر 10 دسیمتر 1000 میلیمتر 1 دکامتر 10 متر 1 هکتو متر 10 دکامتر 100 متر 1 کیلومتر 10 هکتومتر 1000 متر. یا دستگاه وجود عالم هستی جهان آفرینش، مجموعه حواس خمسه ظاهری و حواس خمسه باطنی قوای دهگانه بشری (حواس ظاهره و باطنه)
فرهنگ لغت هوشیار
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستره
تصویر دستره
اره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسته
تصویر دسته
دستک، آنچه مانند دست یا به اندازه دست باشد مانند دسته تبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستره
تصویر دستره
((دَ تَ رِ))
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
((دَ نِ))
دستبند، فرمان پادشاه، امضاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسته
تصویر دسته
((دَ تِ))
آن چه مانند دست باشد، آن قسمت از اشیاء مانند شمشیر، اره، تیشه، خنجر و کارد که به دست گیرند، گروهی از مردم که در جایی گرد آیند، واحدی از ورزشکاران که با هم در انواع ورزش همکاری کنند، مجموعه ای از یک چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
امضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دسته
تصویر دسته
هیئت، فرقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دسته
تصویر دسته
Category
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مالاندن دو چیز به هم، مثل: مالاندن پارچه برای از بین بردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سنجد
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دسته
تصویر دسته
категория
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دسته
تصویر دسته
Kategorie
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دسته
تصویر دسته
категорія
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دسته
تصویر دسته
kategoria
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دسته
تصویر دسته
类别
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دسته
تصویر دسته
categoria
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دسته
تصویر دسته
categoria
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دسته
تصویر دسته
categoría
دیکشنری فارسی به اسپانیایی