جدول جو
جدول جو

معنی دستنجن - جستجوی لغت در جدول جو

دستنجن
(دَ تَ جَ)
دستکش، بازوبند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستهجن
تصویر مستهجن
زشت، قبیح، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استنان
تصویر استنان
راه خواهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
اجرت، مزد، مزد کار و زحمت، آنچه از زحمت کشیدن و رنج بردن به دست آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنجد
تصویر مستنجد
یاری خواهنده، دلیر، توانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستوان
تصویر دستوان
دستبند، دستکش، قطعۀ آهن به اندازۀ ساعد که در قدیم هنگام جنگ به دست می بستند، ساعدبند، مسند و صدر مجلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
آنکه طلب روشنایی کند، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استنجا
تصویر استنجا
پاک کردن موضع بول و غایط با آب، کلوخ یا چیز دیگر، رها شدن، خلاص شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستنبو
تصویر دستنبو
میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ)
مخفف دست تنگی در تداول. (از ناظم الاطباء). رجوع به دست تنگی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ سَ)
دندان مالیدن. مسواک کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
مزیدعلیه رستنی. (آنندراج از غوامض سخن) :
ازین مایه نبودی رستنین را
نبودی جانور روی زمین را.
(ویس و رامین).
و رجوع به رستنی و رستمین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قفاز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دستبانه: عشره من السیوف أحدها مرصعالغمد بالجوهر و دستبان و هو قفاز مرصع بالجوهر. (ابن بطوطه). و رجوع به دستبانه شود
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ)
دستبان. ساعدبند. ساعدی آهنین که روز جنگ دردست کنند. دستانه. دستوانه. رجوع به دستوانه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَمْ)
دستنبوی. دست بویه. شمام. دستنبویه. شمامه. ابن البیطار گوید در شام آن را لفاح گویند با اینکه لفاح چیز دیگر است. (یادداشت مرحوم دهخدا). گلوله ای از عنبر و مشک و دیگر عطریات که به دست گرفته ببویند. (جهانگیری) شمامه. لفّاح. (دهار) :
همه گفتار خوب و بی کردار
بی مزه و بس نکو چو دستنبو.
ناصرخسرو.
در دست کمال آن مطهر
دستنبوی است خلد انور.
خاقانی.
در کف بخت بلندش زاختران
هفت دستنبوی زیبا دیده ام.
خاقانی.
سرخ جامی چون شفق در دست و آنگه در صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند.
خاقانی.
دانۀ نار بهشت و دستنبوی باغ ارم به ودیعت ستده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 186).
بودم از گنج نهانی بی خبر
ورنه دستنبوی من بودی بتر.
مولوی.
یار دستنبو بدستم داد و دستم بو گرفت
وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت.
؟
، هر میوۀ خوشبوی را که به دست گرفته ببویند نیز دستنبو توان گفت خصوصاً خیارک باشد که بغایت خوشبوی بود. (جهانگیری) ، ثمری باشد کوچکتر از خربزه که آنرا به هندی کچری نامند. (آنندراج). دستنبوی. دستنبویه
لغت نامه دهخدا
(دَ تَمْ بَ / بُ)
نوعی از رقص. (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه دستبند است. رجوع به دستبند شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ جَ)
به معنی دست اورنجن است. (جهانگیری). سوار. دست برنجن. دست ورنجن. دستبند. و رجوع به دست برنجن و دست اورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت. (برهان) (از غیاث) حرفه و پیشه (آنندراج). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب:
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج.
سعدی.
، کاری که با دست کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست. کار دست. ساختۀ دست:
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک.
فردوسی.
، پول و هرچه بواسطۀ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب. نتیجۀ کوشش. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان.
سعدی (بوستان ص 209).
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن.
حافظ.
، کرایه و مواجب. (ناظم الاطباء) ، آنچه از کسب بهم رسد، مزد دست. (برهان) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24). گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری. (قصص الانبیاء ص 21).
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
نظامی.
بقارونی قفل داران گنج
طمعدارم اندازۀ دسترنج.
نظامی.
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم.
نظامی.
گفت کاین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو بقدر گنج تو نیست.
نظامی.
دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی می خورم از دسترنج.
نظامی.
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره.
سعدی.
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج.
سعدی.
زو چه رنجی که دسترنج بخورد
گرگ بره برد چه خواهی کرد.
اوحدی (از آنندراج).
، تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت. (غیاث). رنج و زحمت و کوشش. (ناظم الاطباء) :
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج.
فردوسی.
که اندرجهان داد گنج منست
جهان تازه از دسترنج منست.
فردوسی.
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج.
نظامی.
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی تر آیم بگنج.
نظامی.
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده به هر گوشه بی دسترنج.
نظامی.
ولیکن بشرطی که بی دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج.
نظامی.
بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری
روا مدارکه بر خویشتن بیازاری.
سعدی.
مهناء، هنی ٔ، آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 160هزارگزی شمال باختری فرمهین و 10هزارگزی راه مالرو عمومی. با 607 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و از فرمهین میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
معرب دستینه. یارق. (از اقرب الموارد). یاره. و رجوع به دستینه شود، بارق. (اقرب الموارد). ابر با درخش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَتَ)
از دستی به دستی دادن. اداره. دست بدست کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
و هجرنا الحبیب خیفه أن یه
جر بداءً فیستمر عنانا
و ترکناه للوری فکأنا
قد أدرناه بیننا دستکانا.
اسعد بن المهذب المماتی (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 255)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
آوند کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رستن رهایی یافتن، شستن جای پلید و نجس را که بول و غایط در آن بوده است و سنگ و کلوخ بدانجا مالیدن، یا سنگ استنجاء. سنگی که بوسیله آن بول و غایط را از جایی پاک کنند سنگی که بدان تطهیر میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجد
تصویر مستنجد
دلاور، یاریخواه یاری خواهنده، دلیر و توانا، جمع مستنجدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجف
تصویر مستنجف
باد ابرران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
ستاره جوی، روشن خواهنده روشنایی، روشن تابان
فرهنگ لغت هوشیار
زشت شمرنده پچل زشت، آک دانسته، پار تاز: دو رگه پارسی تازی عیب گرفته شده، زشت رکیک: و این لفظ اگر مستهجن است باز گفتن بر زبان راند، مرد دورگه که نیمی عرب و نیمی عجم باشد و بزعم عرب چنین کس غیرفصیح بود
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
کسب و کار و صنعت و حرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنان
تصویر استنان
برجستن اسپ توسنی کردن، نمایانی و ناپدیدی کتیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجد
تصویر مستنجد
((مُ تَ جِ))
یاری خواهنده، دلیر و توانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستهجن
تصویر مستهجن
((مُ تَ جَ))
زشت و قبیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
((~. رَ))
مزد کار، چیزی که بر اثر کار و تلاش به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستنبو
تصویر دستنبو
((~. تَ))
میوه ای زرد رنگ و خوشبو شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، میوه یا هر چیز خوشبو که برای معطر شدن در دست گیرند، دست انبویه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
((مُ تَ جِ))
خواهنده روشنایی، روشن، تابان
فرهنگ فارسی معین