جدول جو
جدول جو

معنی دستره - جستجوی لغت در جدول جو

دستره
اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
تصویری از دستره
تصویر دستره
فرهنگ فارسی عمید
دستره
(دَ تَ رَ / رِ)
دستر. دست اره. ارۀ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی ارۀ کوچک که به یک دست کار می کردند. (آنندراج). آهن پهن سرگره مضرس و غیرمضرس چون نیم دائره بادسته که علف چینان دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستره است. (از دزی ج 1 ص 441) :
پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از فرهنگ اسدی).
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
بوحنیفۀ اسکافی.
این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل
بر دست اره ریزد دندان دستره.
سوزنی.
کاین ترب را به دستره خواهم اگر برید
دندانها بریزد از روی دستره.
سوزنی.
از شکرینی که هست بهر بخائیدنش
لب همه دندان شده است بر مثل دستره.
مولوی (از جهانگیری).
او را آوازی بود چون آوازه دستره که در چوب افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 132)
لغت نامه دهخدا
دستره
اره کوچک
تصویری از دستره
تصویر دستره
فرهنگ لغت هوشیار
دستره
((دَ تَ رِ))
داس کوچک دندانه دار
تصویری از دستره
تصویر دستره
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستجه
تصویر دستجه
ظرف شیشه ای بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
ظرفی که با چوب و تخته درست می کنند و بر پشت الاغ می گذارند و با آن خشت و خاک یا چیزهای دیگر جا به جا می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
چیزی که دست به آن برسد و دست یافتن به آن آسان باشد، دسترسی، دست یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استره
تصویر استره
تیغی که با آن موهای سر و صورت را می تراشند، تیغ سرتراشی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تَ رَ)
بستیره. شهریست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
خاندان استره، خاندانی از اشراف فرانسه، که شعبه بسیار مشهور آن، شعبه پیکاردی است و از این شعبه است: ژان، فرمانده بزرگ توپخانه (1486- 1571 میلادی). انتوان، پسر ژان، فرمانده بزرگ توپخانه (1507- 1600 میلادی). گابریل، مولد کاخ بوردزیر (تورن) دختر انتوان، محبوبۀ هانری چهارم، که از وی دو پسر داشت: سزار و الکساندردواندم (1573- 1599). فرانسواآنیبال، مارکی دکر، مارشال فرانسه (1573 -1670). ژان، پسر فرانسوای مزبور، مارشال فرانسه، مولد پاریس. وی در محاربات آنتیل شرکت داشت و کاین رااز هلندیها بازگرفت (1624- 1707). ویکتورماری، پسر ژان اخیر، مارشال فرانسه و معاون امیرالبحر، مولد پاریس (1660- 1737 میلادی) ، (قضای ...، قضائی است و آن علاوه بر مرکز 65قریه دارد و چهار طرف آن محاط بجبال شامخه میباشد، نهر استرومیتزا از شمال غربی داخل این خاک شده رو بسوی جنوب شرقی روان میگردد. این رودخانه نهرهای بسیاراز چپ و راست همراه می برد. قضای مزبور از طرف شمال بولایت قصوه و از سوی مغرب به قضاهای کوپریلی و تکوش و از جانب جنوب بقضاهای طویران و عورتحصار و از جهت مشرق بقضای پتریچ از سنجاق سیروس محدود و محاط است وسکنۀ آن مرکب از مسلم و ترک، و بلغار، روم و کلیمی و قبطی است. در این قضا یک باب رشدیه و دو باب مدرسه رومی و 21 باب مدرسه اسلامی و 10 باب مدرسه مخصوص نصارا برای اطفال دائر است و اراضی این قطعه بسیارحاصلخیز و پربرکت و مساعد برای کشت و زرع میباشد. تقریباً 60000 دنم (مقیاس سطحی است که طول و عرضش مساوی 40 قدم میباشد) از اراضی کشت و زرع میشود. محصولاتش عبارت است از: گندم، ذرّت و حبوبات دیگر، پنبه، تنباکو، تریاک و غیره، کرم پیله و عسل آن نیز فراوان است، قریب 60000 رأس گوسفند و نزدیک به 35000 رأس بز و گاو و اسب و حیوانات بسیار دیگر هم دارد، (نهر...، نهریست در ولایت سالونیک که از کوهی واقع در شمال قضای استرومیتزا سرچشمه گرفته از جهت شمالی قصبه ای مسمّی بهمین اسم وارد شده بنای جریان را گذاشته بقضای پتریچ از سنجاق سیروس درمی آید و بعد از طی ّ یک مسافت بالغ بر 95 هزار گز به نهر استرومه یعنی قره صو (آب سیاه) میریزد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ رَ / رِ)
آلتی است که بدان سر تراشند و بعربی موسی گویند. (برهان). چون موی سر را بدان بسترند یعنی پاک و محو سازند، به این اسم موسوم است. (انجمن آرا). موسی. (منتهی الارب). محلق. محلقه. حنفاء. (منتهی الارب). تیغ. تیغ سرتراشی. مردوده. (منتهی الارب). مخفف آن: ستره:
هرچه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند چون استرۀ حجام بر آن رسید گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602). و هر سه روزه استره بر سر راندن و آنچه برآمده باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زن حجّام...دیری توقف کرد و استره بدو داد. (کلیله و دمنه). حجّام... استره در تاریکی شب بینداخت. (کلیله و دمنه).
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره.
نظام قاری (ص 25).
ز آهن همی زاید این هر دو چیز
یکی تیغ هندی دگر استره.
(از قرهالعیون).
استره گرچه دمی تیز یافت
مو سترد مو نتواند شکافت.
؟
- استره لیسیدن، کنایه از دلیری و بی باکی و جانبازی کردن آمده. (انجمن آرای ناصری).
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ رَ)
بقول مؤلف جامعالانبیاء نام زوجه شاهزاده کیخسرو و شهر استرآباد را بنام او دانسته است. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 72 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
معرب چهار، چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للأربعه ’استار’ لانه بالفارسیه ’چهار’ فاعربوه فقالوا ’استار’. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42).
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ رَ / رِ)
بکارت و دخترگی و دوشیزگی باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی). دوشیزگی و بکارت و دخترک هم گویند. (لغت محلی شوشتر). دخترگی. غنچۀ ناسفته. دوشیزه. بکارت. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوشیزگی شود، مهری که بر کیسه نهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَهْ)
دستگاه. جای صدر و مسند، چرا که دست به معنی مسند آمده است. (غیاث) (آنندراج) ، دستگاه. (جهانگیری). مخفف دستگاه است که دسترس و سامان باشد. (از برهان). قدرت و سامان. (غیاث). کثرت اسباب غنا و سرمایه و قدرت. (شرفنامۀ منیری). وسایل و اسباب و مال و جمعیت و دولت و قدرت. و رجوع به دستگاه شود:
گذشتن کنون به که با لشکریم
نباید که بی دستگه بگذریم.
فردوسی.
من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی بجان.
فرخی.
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زآنکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.
فرخی.
اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان
کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ.
سوزنی.
دستگه شیشه گر پایگه گازری.
سنائی.
پایگه یافتی بپای مزن
دستگه یافتی ز دست مده.
خاقانی.
فرزین که در ابتدا پایگه پیادگی داشت در انتهای مصاف ملک دستگه سروری یابد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 9).
بهر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج و برسم را نگه داشت.
نظامی.
بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خویشتن رفت شاد.
نظامی.
گر این دستگه را بدست آوریم
بر اقلیم عالم شکست آوریم.
نظامی.
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروز بخشش گوئی من و توئیم انباز.
کمال اسماعیل.
گر مرا نیز دستگه بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ.
سعدی.
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
دستگهم بین چو کف صوفیان
قامت من چون الف کوفیان.
خواجو.
دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند.
حافظ.
- دستگه داشتن، مال و منال داشتن. قدرت داشتن. توانائی داشتن:
وز اینجا چون توان و دستگه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی.
مسعودسعد.
چو من دستگه داشتم هیچوقت
زبان مرا عادت نه نبود.
مسعودسعد.
گل گفت اگر دستگهی داشتمی
بگریختمی اگر رهی داشتمی.
حافظ.
- ، تسلط و فرمانروائی و سلطه داشتن:
که ملذیطس آنجا نگه داشتی
بشاهی برو دستگه داشتی.
عنصری.
- دستگه دیرپای، آسمانها و افلاک و جهان و عالم. (ناظم الاطباء) :
کیست درین دستگه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای.
نظامی.
- ، ثروت و دولت پایدار و استوار. (ناظم الاطباء).
- دستگه سنجری، جاه و جلال و شکوه سلطان سنجر:
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینۀ کبک دری.
نظامی.
، تاب. توان. طاقت. پای. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه.
سلمان
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
دسترسی.قدرت و توانگری. (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری). قوت و توانائی و قدرت. (ناظم الاطباء). توان. استطاعت. (آنندراج). قدرت. توانائی. دستگاه. توفیق. امکان. (آنندراج). مقدور. تیسر. بسطت. هرآنچه در قوه شخص یا درخور آن باشد. (ناظم الاطباء). استیلا. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه حصول وی آسان بود. (کلمه با بودن و نبودن و داشتن و نداشتن صرف شود) :
وفا و مردی امروز کن که دسترس است
بود که فردا این حال را زوال بود.
خسروانی.
امیدم به بخشایش تست و بس
به چیزی دگر نیستم دسترس.
فردوسی.
چنین پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بینم ترا دسترس.
فردوسی.
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس.
فردوسی.
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیارم نیازت بکس.
فردوسی.
بکرد آنچه بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس.
فردوسی.
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس.
فردوسی.
به ایران و نیران بدش دسترس
بشاهی مباداش انباز کس.
فردوسی.
که او راست بر نیکوئی دسترس
بنیرو نیازش نیاید بکس.
فردوسی.
همیشه به هر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس.
فردوسی.
سر مایۀ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دسترس.
فردوسی.
که دادی مرا این چنین دسترس
که پیش نیا آمدم باز پس.
فردوسی.
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان.
فردوسی.
به نیکی بود شاه را دسترس
به بد روز نیکی نجسته است کس.
فردوسی.
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان ز آویختن.
فردوسی.
روزش همواره نیک باد و به هر نیک
دسترسش باد تا همی بودش کار.
فرخی.
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من.
فرخی.
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار.
فرخی.
گرم دسترس در سرای تو نیست
پسند این که هست و هم ایدر بایست.
اسدی.
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست و بس.
اسدی.
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند او نگیرد ز کس.
اسدی.
نبود اندر آن انجمن هیچکس
که بودش به تعبیر آن دسترس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا همی دسترست هست بکاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری.
ناصرخسرو.
اسکندر شکر کرد مر خدای را که اراقیت را بر او دسترس نبود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
نیکوئی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است.
سنائی.
ای تهمت من کشیده از خلق بسی
نابوده مرا به وصل تو دسترسی.
سوزنی.
سیم و مشکت فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است.
خاقانی.
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد.
نظامی.
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست.
نظامی.
گر دسترسی بدی درین راه
من بودمی آفتاب یا ماه.
نظامی.
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست.
نظامی.
گر دسترسش بدی به تقدیر
بر هم سپران خود زدی تیر.
نظامی.
بزرگیت باید درین دسترس
بیاد بزرگان برآور نفس.
نظامی.
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.
نظامی.
فرستاده را نیست آن دسترس
که با ما بتندی برآرد نفس.
نظامی.
تا بدین مایه دسترس باشد
هرچ ازاین بگذرد هوس باشد.
نظامی.
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس.
نظامی.
زین پیش چنانکه دسترس بود
لطف تو مرا ذخیره بس بود.
نظامی.
یکی گفت بر پایۀ دسترس
زبان ورتر از تازیان نیست کس.
نظامی.
چونکه حاکم اوست او را گیر و بس
غیر او را نیست حکم و دسترس.
مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
بر آستان حیاتت نهاده سر سعدی
بر آستین وصالت نبوده دسترسی.
سعدی.
اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی
ز سیم سینۀ تو کار من چو زر می گشت.
سعدی.
کسی گفت میدانمت دسترس
کزین خانه بهتر کنی گفت بس.
سعدی.
وآنرا که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریبست و ناشناخت.
سعدی.
بجان او که گرم دسترس بجان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی.
حافظ.
شاه را گر به عدل دسترس است
قاصد او یکی پیاده بس است.
اوحدی.
بس بلندی بخشدت روز جزا این دسترس
دست خود پیوند اگر با دست کوتاهی کنی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
برجسته شو ای شاخ که پامال نگردی
شد دستخوش آن چیز که در دسترس افتاد.
شاهزاده افسر.
- دسترس آمدن، دسترسی پیدا شدن:
بدان چیز کاید مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس.
فردوسی.
هرآنگه کت آمد به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس.
فردوسی.
- دسترس جستن، جستن توانائی و قدرت و امکان:
چنین داد پاسخ که گفتار بس
بکردار جویم همی دسترس.
فردوسی.
- دسترس دادن، دسترسی دادن. قادر و توانا و متمکن کردن:
که شایستۀ من جز او نیست کس
من او را به نیکی دهم دسترس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه چیز آید از من بکس.
سعدی.
- دسترس داشتن، توانائی داشتن. قدرت داشتن. تمکن داشتن:
صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس.
سوزنی (ص 221).
نیکان عهد رابه بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
خاقانی.
اگر دسترس داشتمی... و ایم اﷲ که از آبنوس شب و روز تازیانه ساختمی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47).
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.
سعدی.
تا توانی و دسترس داری
بر دل هیچکس مجو آزار.
؟ (از تاریخ گیلان میر ظهیرالدین مرعشی).
- ، امکان دیدار کردن داشتن:
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی.
خاقانی.
- ، قرین بودن:
تا زهد تو زرق است و بس بر کفر داری دسترس
می گیر و صافی کن نفس تا کفر ایمان آیدت.
خاقانی (دیوان ص 452).
- دسترس کردن، یاری کردن. (ناظم الاطباء).
- ، پیروی کردن. (ناظم الاطباء).
- ، رسیدن. (ناظم الاطباء).
- دسترس یافتن، رسیدن. مسلط شدن. دسترسی پیدا کردن:
ندانم که یابدبدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس.
اسدی.
- بادسترس،باتوانائی. بااستطاعت. متمکن:
بشهری که ما را ندانند کس
بباشیم دلشاد و بادسترس.
فردوسی.
سپاهی و شهریش بادسترس
نبود اندر آن شهر درویش کس.
اسدی.
، وسع. وسعت. نعیم. ید. ثروت. (آنندراج). مکنت. تمکن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تمول. دارائی. ثروت. مال. غنا. توانگری. رغس. غدن. وسع (و / و / و) . (از منتهی الارب) :
چون دسترس نماند مرا لشکری شدم
دنیا بدست نامد و دین رفت بر سری.
مکی طولانی.
فاسقی بودی بوقت دسترس
پارسا گشتی کنون در مفلسی.
ناصرخسرو.
باندازۀ دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش.
نظامی.
مهربانی و دوستی ورزد
تا ترا مکنتی و دسترسیست.
سعدی.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یکروز به یغمایی.
سعدی.
طلاء، طلّه، دسترس در خوردنی و نوشیدنی. (منتهی الارب)،
{{نام مرکّب مفهومی}} دست رسیده. آنچه که دست بدان برسد، میوه ای که دست را بدان توان رسانید. (ناظم الاطباء)،
{{نام مرکّب}} مددکار و یاور و معین. (ناظم الاطباء). یاری کننده، قابل و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء)، دسترس دارنده. قادر:
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای ریمن و جادوی دسترس.
فردوسی.
، دریافت، حاصل، بزرگی و کلانی، ترتیب و انتظام. (ناظم الاطباء)، جمعیت و سامان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دَ رَدد)
مواجب و وظیفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا. واقع در5هزارگزی جنوب فسا و 3هزارگزی راه شوسۀ فسا به جهرم، با 1878 تن سکنه (سرشماری 1335 هجری شمسی). آب آن از قنات و چاه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ جَ)
معرب دستۀ فارسی است. ج، دساتج. (از منتهی الارب) (از مهذب الاسماء). مأخوذ از دستۀ فارسی. آغوش. (ناظم الاطباء). دسته. (منتهی الارب). ’حزمه’ و بسته و دسته. (از اقرب الموارد) ، دسته: دستجۀ هاون، دستۀ هاون: و أصله (اصل لوف)... یشبه دستجه الهاون. (قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 204 مفردات) ، ظرف بزرگ از شیشه و زجاج. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ / رِ)
محفه ای که در آن بیمار را حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ وَ رَ / رِ)
دست اره. (شعوری ج 1 ص 429). دستره. دست اره. ارۀ دستی، گوشواره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سرمایه مایه، اسباب مادی سامان ثروت، قدرت توانایی، جاه جلال، علم فضل، کارگاه کارخانه مجموعه آلاتی که در محلی برای انجام دادن کاری نصب شده، مجموعه اعضایی که در بدن موجودی زنده مسئول اجرای عمل حیاتی مخصوص است جهاز، یک آهنگ کامل موسیقی مجموعه ای از عده ای آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهای ممتاز و موضوعات مطبوع میباشد، (تصوف) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همه صفات، واحد برای شمارش تعداد ساختمان خانه گرمابه ماشین آلات و غیره. یا دستگاه جنبش جهاز محرکه. دستگاه رویش جهاز نامیه. یا دستگاه متری عبارت است از: 1 سانتیمتر 10 میلیمتر 1 دسیمتر 10 سانتیمتر 100 میلیمتر 1 متر 10 دسیمتر 1000 میلیمتر 1 دکامتر 10 متر 1 هکتو متر 10 دکامتر 100 متر 1 کیلومتر 10 هکتومتر 1000 متر. یا دستگاه وجود عالم هستی جهان آفرینش، مجموعه حواس خمسه ظاهری و حواس خمسه باطنی قوای دهگانه بشری (حواس ظاهره و باطنه)
فرهنگ لغت هوشیار
جوال مانندی که ازچوب ونی بافته باشند وبرپشت الاغ گذارند وبوسیلهءظن خشت وآجر وخاک حمل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
اره دستی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دسکره دستکره شهر، ده، نیایشگاه ترسایان، زمین هموار، ده بزرگ، میخانه قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه باشد، خانه هایی که در آنها وسایل عیش و طرب فراهم کنند جمع دساکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسگره
تصویر دسگره
دسکره دستگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
قدرت توانایی، آنچه که دست بدان رسد، انچه که حصول آن آسان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استره
تصویر استره
آلتی که بدان موی سر و صورت تراشند تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
((هَ تَ رَ یا رِ))
جوال مانندی که از چوب و نی بافته باشند و بر پشت الاغ گذارند و به وسیله آن خشت و آجر و خاک حمل کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
((دَ. رِ یا رَ))
توانایی، توانمندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ کَ رِ))
قریه، صومعه، دیر، خانه هایی که در آن ها اسباب عیش و طرب فراهم باشد، جمع دساکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استره
تصویر استره
((اُ تُ رِ))
تیغ، ابزاری که با آن موی سر و صورت را تراشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستگره
تصویر دستگره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دسکره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گستره
تصویر گستره
قلمرو، حیطه، وسعت، محدوده
فرهنگ واژه فارسی سره